فرار از تاریکی ها (قسمت چهارم) بی تفاوتی هموار کننده راه ظالم است.

فرار از تاریکی ها (قسمت چهارم)     بی تفاوتی همواره کنند راه ظالم است.

هنگامیکه میخواهم قسمت چهارم داستان فرار از تاریکی ها که این بار فرار از تاریکی ظلم و بی تفاوتی است را برایتان نقل کنم بیاد دوستانم میافتم که در اثر بی تفاوتی اجتماع چگونه نابود و بیچاره شده اند. من حدود چهارده سال پیش داستان جلال را نوشتم.  او توانست به آمریکا برود. و توانست که مدتی بعد زن و فرزندانش را هم به آمریکا ببرد. ولی ماجری به اینجا ختم نشد.

همانطوریکه پسر بچه در داستانش شرح میدهد خوب متوجه شده است که مردم با هم بسیار بی تفاوت هستند و مادامیکه به کسی احتیاجی ندارند وبقول معروف طنانشان دیگر گیر نیست از طرف صرف نظر مینمایند. و کنارش میگذارند. حالا اگر قبلا هم با او دوست بوده اند حالا این دوستی تمام شده است. به  عبارت دیگرخانواده زن فرزند و خواهر برادر و دوست ممکن است که روزی که فکرکنند دیگر احتیاج به شخص ندارند دورش را خیط بکشند. جلال برای من یک مثال زنده است. همسرش بعد از آمدن به آمریکا و بعد از اینکه تمامی سرمایه جلال را از دستش بیرون کشید و توانست روی پاهایش بایستند از وی تلاق گرفت و برای اینکه کار به نحو احسنی انجام شود والد شریفه ایشان هم سرمایه جلال را که در تهران به امانت نزدش گذاشته بودند بالا کشید.  و وی را لجن مال هم کردند. یکبار جلال بخاطر مادرش که بهایی بود غارت شد و از زندگی ساقط گردید و یکبار هم برای خاطر پدرش که مسلمان بود مورد بی مهری بهاییان واقع شد و غارت گردید.  این مشگلات ایجاد شده بسبب اختلاف و جنگی بود که درگیر شد ومردم را نسبت بهم کاملا ظالم و بی تفاوت کرده بود. سختی هایی که مردم در اثر جنگ خانمانسوز کشیدند آنان را شاید وادار نمود بود برای بقای خود سهم دیگران را هم روی سهم خودشان ببرند.

دستگاههای دولتی و یا ملی بی تفاوت و بمن چه دادگستری بی حال و مامورین پلیس که حقوق های کمی میگیرند. همه باعث میشود که سیستم بخوبی کار نکند. مثلا یک میلیون و یا چند میلیون انسان برای گرفتن حقشان از منزل خارج و اعتصاب میکنند. خوب وقتی مثلا صد نفر را گرفتند بقیه آن یک میلیون بخانه هایشان باز میگردند و تنها خانواده آن صد نفر هستند که بعد درگیر میشوند. در صوریتکه اگر همه آن یک میلیون آن صد نفر را تنها نمیگذاشتند هیچ دستگاهی نمیتوانست آنان را به زندان ببرد و یا مثلا شکنجه کند. درست همان درگیریهای پراکنده ای که در فرانسه صورت میگیرد مردم توان و برنامه این را ندارند که همگی با هم باشند. وقتی که نیرویها حمله میکنند همه فرار میکنند و چند نفری که میمانند و نمیتوانند فرار کنند در دست مهاجمان باقی میمانند. در صوریتکه اگر تمامی مردمی که مثلا در خیابان بودند نمیرفتند و مقاومت میکردند شاید مهاجمان نمیتوانستند تعدادی را دستگیر کنند.

در انقلاب کبیر فرانسه همه مردم با هم متحد بودند و همدیگر را تنها نمیگذاشتند و دولت شاهی نمیتوانست که همه مردم را دستگیر کند لاجرم کوتاه میآمد. واقعا اگر کسی از شکنجه و مرگ می ترسد نبایست که اقدامی کند. زیرا بعدمشگلات بیشتری خرش را خواهدگرفت. بهتر است دور را به کسانی بسپارند که هدفی معین دارند و برای هدف خود ایستاده اند.

اطرافیان جلال تا مادامیکه او قدرت داشت و میتوانستند از او استفاده کنند در کنارش بودند ولی هنگامیکه درست فهمیدند که توانایی های او تمام شده است او را رها فرمودند.

متاسفانه تقریبا در تمامی دنیا دستگاه های قضایی و پلیس کارساز نیستند و بیشر برای منافع خود سرکار میمانند نه برای اجرای عدالت. سیستم پلیس و لشگریان قضات و داوران بیهوده هستند و اگر وکیلی خریداری شده نداشته باشی کارت پس معرکه است. دادگستری ایران یک پرونده حقوقی را آنقدر طول میدهد و کش میدهد که تورم تمامی سرمایه غارت شده را خود به خود از بین ببرد. حالا اگر مثلا حکمی پس از هفت سال میدهد هر قاضی کوری میتواند درک کند که برنده با تورم سی در صد غارتگر است. در آمریکا هم آنقدر وکیل گران است که حتی اگر برنده شوی اگر طرف پول نداشته باشد یک ورق کاغذ به دستت میدهند که بدرد هیچ جا نمیخورد. و این همان تاریکی های ظلم فساد و بی تفاوتی است که کودک یا نو جوان ما را وادار به نوشتن کرده است.

او بخوبی میبیند که طرف نماز میخواند دروغ میگوید و دزدی هم میکند و حتی اگر دستش برسد هیزی و خیانت هم میفرماید و خودش را مسلمان مومن هم میپندارد.

باری هنوز فرانسه با هیتلر متحد نشده و مدارکی را هم امضا نکرده بودند که ضربه ای توسط نیروی انگلستان به آنان وارد شد لندنی ها کشتی های فرانسوی را در دریا غرق کردند که مبادا هیتلر از آنان استفاده بفرماید.  مردم اشگ ندامت می افشاندند و دیگر چون برده ای بودند در چنگ دشمن فاتح.  (مردم که از دست همدیگر را با توجه به نوشته های توضیح داده شده من ذله شده بودند و بیکاری و بی پولی و فساد زیاد شده بود. نمونه اش در تهران در زمان جنگ است که احتکار و ثروت اندوزی از بیچارگان و غارت سرمایه های ملی مردم را بشدت فقیرمیکرد. ثروتمندان روز به روز فربه تر میشدند و دلارهایشان را که مال ملت بود میلیارد میلیارد میکردند و در بانکهای خارج بحسابهای شخصی خودشان میگذاشتند. مانند شیوخ عرب که در دلار و ثروت های نجومی میلیاردی خر غلطت میزنند و مردم کشورشان در بیسوادی و اعتیاد و بیکاری و بی برنامه گی میسوزند و همه را هم به  نام اسلام راستین محمدی وهابی انجام میدهند هیکل های خرس مانند شیوخ مسلمان عرب را با مردم فقیر مثلا فلسطین مقایسه کیند هر دو عرب و هر دو مثلا مسلمان هستند و پیرو راستین محمد رسول الله علیه سلام میباشند. ولی این کجا و آن کجا. یکی در میان میلیاردها دلار و دیگری در پی چند دلار برای خرید غذای روزانه . آقایان شیوخ اسلام شما به شما که خیلی مبارک است. خوب مردمی که بتوانند فرار کنند مسلم است که فرار خواهند فرمود.)

در شب هنگامی سیاه که لشگر ظلمت نیمه جهانی را دد خود فرو برده بود در کوره راهی باریک میان بوته های خار ور یگهای سرسخت جوانی با دو کودک باقیمانده از خانواده اش در حرکت بودند. گاه صدای گلوله ای نفیر زنان و زمانی صدای انفجاری شدید از دور بگوش میرسید که انفجاری رخ داده و عده ای از بین رفته و ساختمانهایی ویرانه شدند. این سر وصداهای اضافی کودکان و مرد را کاملا متوحش میکرد. کودکان بسیار هراسان و نالان بودند و بزحمت راه میرفتند ولی پدر بینوا به زحمت آنان را به دنبال خود میکشید و برایشان برای اینکه از وحشتشان بکاهد داستان و افسانه میگفت.

چشمان هراسان خود را به اطراف میانداخت و به دورها میدوخت تا از آتش و شعله های آن دور باشد و بدان آتش ها نسوزد. آوای مرغ شوم از دورها به گوش میرسید صدای هر مرغی در آن شب تار رهگذران را بیشتر متوحش میساخت. او به بیابان و دور دست ها فرار میکرد تا از بیداد جنگ  در امان باشد. دستهای کودکانش را در دستهایش میفشرد تا به آنان دلداری بدهد. کودکی که در پنجه دست راستش بود زیاد بی تابی میکرد و گاه گاه کلمه مادر را بر زبانش میراند. او مام خود را میخواست و نمیدانست که به کجا دارند فرار میکنند آنان هم از تاریکی های جنگ فرار میکردند و هم از تاریکی ها حرص و زیادت طلبی و قتل و غارتی که بعد از جنگ هویدا میشود. پدر بینوا با شنیدن کلمه مادر بی اختیار قطره اشگی روی گونه هایش روان میشد و به پایین مغلطید و با دویدن رو به پایین در نهایت بر زمین سخت میچکید ومحو میشد. مردک بینوا کودک را نوازش میکرد و همچون کسی که گوسفندی را به قتلگاه میبرد او را و برادرش را به دنبال خودش میکشید. بیچاره کودکان گیج بودند که در آن نیمه شب سهمگین و با این عجله پدر آنان را بکجا میخواهد ببرد. دیگر خسته و وامانده شده بودند. وعید های پدر دیگر در آنان تاثیری نداشت. آخر آنان چیزی دیگر نمیفهمیدند و کاملا بیهوش بودند و نیمه خواب و نیمه بیدار پدر بینوا آنان را به دنبال خود میکشانید.

چرا پدر آنان را از خواب ناز بیدار کرده و در آن هنگامه شب به دنبال خودش میبرد؟ مگر آنان چه کرده بودند. خواب تمامی وجودشان را فرا گرفته بودند و هیچ جز خواب دیگر نمیخواستند.  انیان کسانی بودند که از شعله و آتش جنگ بجان آمده و از تاریکی های آن میگریختند.  تادر گوشه امن در راحتی بسر ببرند. مادر از خانه بیرون رفته بود و دیگر باز نگشت. پدر هم در بیرون خانه مشغول بود و وقتی که بخانه آمد در هنگامه بازگشت پدر دیگر مادری برنگشته بود.  مادر برای چه بیرون رفته بود  باری خاطر لقمه نانی که پیدا کند. باری کودکان سعی میکردند که با اصرار پدر را از رفتن باز دارند ولی پدر مصمم بودکه کودکانش را نجات بدهد.  و با نیرویی بسیار زیاد تر از حد خود آنان را با خود میبرد.

هیتلر در جوانی در رویاهایش دیده بود که بر تخت امپراتوری جهان تکیه زده است. آیا واقعا داشت رویا ها و آرزوهای جوانی هیتلر به حقیقت میپیوست؟ آیا هیتلر قابلیت آنرا داشت که بر تخت امپراتوری جهان آنطور که او میخواهد جای بگیرد و همه بفرمان او باشند؟ افسران فرانسوی باور نداشتند که در برابر صفوف مجهز و منظم دشمن دیرین اینطور سریع قرار بگیرند. آنان آماده رزم بودن  و همه چیز داشتند ولی فرانسویان آمادگی نداشتند. سیستم حمل ونقل آلمان هاکامل و بی نقص بود و از ترنها و وسایل بسیار سریع  و مدرن استفاده میکردند در صورتیکه فرانسویان بی نظم و بودند و برنامه خوبی نداشتند. به عبارت ساده تر گیج ویج بودند. احزاب فعالیتهایی داشتند و لی مرتب و منظم هم نبودند. همه چیز قاراشمیش بود. انجمهای سری و شبانه میرفت تا پا بگیرد. انجمن های مخفی دور از چشم سربازان نازی تشکیل میشد والانهای متروک بیشر ساختمانهای دور افتاده و دور از دسترس مخروبه و نیمه مخروبه  در دهکده های اطراف پاریس محل جمع شدن پارتیزانها بود.  هانری افسر نیروی زمینی فرانسه  بی خیال از این وقایع در دهکده ای بود و آخرین روز مرخصی خود را میگذرانید و تا حدی هم از اخبار بی اطلاع نبود. زنش در شهر کار میکرد و نتوانسته بود که با وی به مرخصی برود. او تنها رفته بود. حال در آن شب میخواست هرچه زود تر به شهر برگردد و در آن هیاهو به آغوش زن و فرزند برود.  درست نمیدانست  که دارد به آغوش وحشتناک جنگ میرود. مردم فرانسه به کلیسا ها هجوم برده بودند  و از خدا ومسیح در روز بدبختی شان کمک میخواستند.

شبهایی داغ در پاریس یکی بعد از دیگری میگذشتند. آن شب هم یکی از آن شبهای داغ پاریس عروس شهرهای جهان بود. مردم از التهاب در تب و تاب بودند گاهی صدای انفجار مردم را بیشتر وحشت زده میکرد و رشته افکار آنان را پاره پاره میکرد. آنان حدس میزدند که ساختمانی دیگر مخروبه شده و کسانی دیگر هم کشته شده اند. شهر بصورت جهنمی سوزان در آمده بود. تاریکترین محله های شهر هم با انفجار بمب ها مثل روز روشن میشد. و برق و نور همه جا را میپوشانید.

سپاه آماده رزم و با نظم و مجلل آلمانی و سوار نظام آن با غروی کلان وارد شهر شده بودند. ارتش شکست خورده فرانسوی با افسران خود پراکنده  و پنهان شده بودند تا به دست آلمانها اسیر جنگی نشوند. آنان که روزها مخفی بودند حالا آذوقه شان  تمام شده بود و گرسنگی به آنان داشت که چیره میشد. چند تن از شجاعان مامور شدند که برای تهیه غذا از مخفی گاهایشان بیرون بروند و سعی کنند غذا تهیه کنند.

آنان نمی دانستند که بعداز پیدا کردن غذا میتوانند بهمان جای قبلی باز گردند زیرا امکان خرابی و بمب گذاری زیاد بود. و پیدا کردن محلی در مکان های مخروبه از بمب کاری دشوار است. آلمان ها برتری خود را نشان داده و فاتح شده بودند.  و فرانسویان افسوس میخوردند  از اینکه به این راحتی آزادی کشورشان را برایگان از دست داده اند. ندانم کاریها و اشتباهات خود را بیاد میآوردند و با آه حسرت به گذشته آزاد خود نگاه میکردند. غصه دار بودند از اینکه چرا نتوانسته بودند که آزادی و استقلال خود را حفظ کنند. غافل از اینکه  با جدیت زیادی دوباره میتوان آزادی را به دست آورد. و دوباره مستقل شد. و شاهین سعادت را نزد خود کشانید. سربازان اعزامی سرگرد هانری که وضع را آنچنان درهم و آشفته دیدند ترس آنان را فرا گرفته بود خواستند که بدون غذا بازگردند ولی دیدندکه کاری بسیار بیهوده خواهد بود. با دست خالی بازگشتن بسیار بد بود. مگر آنان ادعای شجاعت نکرده بودند حالا با دستهای خالی برگردند؟  ( در زمان انقلاب فرانسه مردم بسیار با هم متحد بودند وهمدیگر را تنها رها نمیکردند تا به دست سربازان شاهی بیفتند. و چون یک اتحاد واقعی داشتند و ترس را بکل کنار گذاشته بودند پیروز شدند  ترس مانع پیروزی خواهد شد و ارتشهای ترسان همیشه شکست خواهند خورد. سربازی که نمی ترسد حتما اگر کشته نشود پیروز است.)  حالا آنان چه کنند. فرار کنند و به دهی دور دست بروند و دوستانشان را تنها و در انتظار رها کنند. یا برگردند و یا کشته شوند. انجمن آنان در یک راهروی و نزدیک یک ساختمان بسیار قدیمی بود و افراد انجمن گوش تا گوش نشسته بودند.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!