داستان فرار از تاریکی ها (قسمت پنجم) بحث و جدل در باره دین ها کاری بیهوده است.
اختلافات مذهبی بین پدر و مادر نویسنده داستان ما بخوبی در لابلای نوشته های وی بچشم میخورد تا جایی که او نتیجه میگیرد که این اختلافات بیهوده و مایه خوشحالی استعمار گران است. جریان سالهای 1914 که انگلیسها یک قحطی مصنوعی در ایران راه انداختند که مردم ایران راکم کنند تا بهتر بتوانند برا آنان مسلط باشند و جلوی ورود غله و خواربار به ایران را بستند نیز در نوشته های او بچشم میخورد. تعصب های ریشه دار مذهبی در ایران در روی کودک داستان نویس تاثیری عمیق دارد. (البته این تعصبت ها کم و بیش در سایر کشورها هم هست ولی شاید به حد ایران نباشد. مثلا هنگامیکه من دنبال دوست آمریکایی برای یاد گیری زبان و مکالمه میگشتم گروهی بسیار مهربان و خوش برخورد مرا دوره کرده بودند و مرتب مرا به مهمانیهای خود دعوت میکردند و بمن که تنها بودم بسیار محبت میکردند. کم کم معلوم شد که اینان عضو کلیسایی هستند بنام کلیسای حضرت مسیح که از آن هم جدا شدند و یک کلیسا دیگر بنیاد نهاده اند که معمولا آنرا به اسم شهر میخوانند. آنان میگفتندکه همه کلیسا های دیگر و ادیان دیگر مثل اسلام و بهاییت و سایر کلیسا های مسیحیت و غیره ساخته دست شیطان هستند و تنها کلیسا آنان است که واقعی و خدایی میباشد. درست مثل همان خانم تحصیلکرده ای که به مبلغ بهایی خود میگفت که اگر خود حضرت محمد هم از آسمان فرود بیاید و بگوید که باب از جانب من و یا خداوند است من قبول نخواهم کرد. یا همسر دوست من که مسیحی است میگوید که او هرگز هیچ کتاب دیگری جز انجیل جلیل را نخواهد خواند. و حاضر نیست که به گفته های دیگران در باره دین شان گوش دهد. همه آنان دروغ هستند.در نتیجه پسر بچه ما هم به این نتیجه میرسد که در باره دین نبایست پافشاری کرد و اجازه داد هر کسی هر طوری که میخواهد خدای را نیایش کند و یا نکند. آنچه مهم است بایست با هم خوب مهربان باشیم و بهم کمک کنیم و برای هم دلسوز بودن بی تفاوت و ظالم نباشیم.)
ملت فرانسه داشت تلاش میکرد و نقشه میکشید که چگونه دوباره کشور و میهن عزیزش را باز پس بگیرد.
در انجمنی شبانه همه گوش تاگوش نشسته بودند و میخواستند یک راهی پیدا کنند تا بتوانند آلمانها را مجبور به ترک فرانسه سازند. شبی بو تاریک که همه در آن مخروبه جمع شده بودند تازه واردین دو نفر بودند. آنشب در باره اینکه چگونه بتوانند به سرگرد و سربازانش آذوقه برسانند خیلی صحبت کردند. همه آنان دارای یک هدف بودند آزادی میهن و در این راه همه با هم متحد بودند و حاضر بودند که از همه چیز خود صرف نظر نمایند. و در این دوستی با اجبار همگی با هم موافق بودند. سرگرده زنان فرانسوی که او نیز با این هدف موافق و همراه بود در آنجا بود. زنان زیر دست او هنرپیشه گان درجه سومی بودند که برای خوشگذرانیهای مردان کار میکردند. او هم آمادگی خود و زنانی که با او همکاری میکردند را اعلان کرد. زنی بود بسیار بلند بالا قامت زیبایی داشت مو های بود و تلایی اش در زیر نور میدرخشید. چهره ای سفید مایل به زردی داشت که چندین چین و چروک و شکن در آن نمودار بود. شاید پدیدار شدن آن چین وشکن ها برای خاطر ناراحتی های ناشی از جنگ هم بودند. همه آنان ناراحت و در پی چاره ای برای نجات میهن خود بودند.
زنانی نظیر او که عملا قربانی اجتماع هستند هم حاضر بودند برای همین اجتماع ظالم نسبت به آنان باز هم فداکاری کنند. اجتماع فرانسه این زنان را درهم کوبیده بود و آنان مجبور بودند که از طریق دیگری روزی خود را بدست آورند. ولی آیا اینکار تقصیر فرانسه بود یا تقصیر عده ای مردان خود خواه و خوشگذران. آنان هم وطن خود فرانسه عزیزشان را دوست داشتند. آنشب قرار بر این شد که گروهی از زنان زیبای زیر دست او به نحوی سربازان آلمان را مشغول کنند تا دیگران بتوانند به مخفی گاه فرانسویان بروند و برای آنان آذوقه ببرند. او زنی بود خوش بیان و فروتن و بظاهر هم خیلی خوش قلب مینمود. ساعت دوازده شب موعد قرار شد که آنان بازی خطرناک خود را با سربازان و افسران آلمانی شروع کنند. و شجاعان نازی مسرمست از باده پیروزی را مشغول کنند. آنان که هم اکنون با کبر وغرور در خیابانها راه میرفتند و قدم زنان پیروزی خود را به رخ فرانسویان میکشیدند. و بساط خوشگذرانی و عیش و نوش را برای بعد از پیروزی میخواستند که مهیا بکنند. تا آنان خستگی جنگ را از تن بدر نمایند و تلافی رنجهای گذشته را در کنار دلبران فتان و وحشی فرانسوی از یاد ببرند. بی خبر از همه جا وبودند و همه مست و سر فراز از باده پیروزی و هیچکس توجهی به افراد مونث فرانسوی که خود را در میان و لابلایشان جا زده بودند نشد. یک عده از افسران و سربازان مامور محافظت شدند و فرمانده آنان که سرهنگی قوی هیکل بود او ابهتی خاص آرتشی داشت و خیلی به اوضاع ظاهرا مسلط بود. در جلسه ای که فرانسویان داشتند و در همان مخروبه تشکیل داده بودند سرکرده زنان برخاست و دواطلب شد که سرهنگ آلمان را بکشد و یا مست نماید. سرهنگ آلمانی یک از دوستان نزدیک فرماندهانی بود که زیر نظر فرمانده کل قوا فعالیت میکردند. نامش پاول اتو بود و خواهری داشت که بنام کلارا او را صدا میکردند ولی نام اصلی اش هیلدگارد بود که فرمانده زیر دست فرمانده کل قوا از قدیم دوستدار وی بود. موهای تلایی او دیگر دلی برای فرمانده باقی نگذاشته بود. روابط او و فرمانده خیلی زیاد وشدید بود و حرارت عشق و یا شهوت در آن موج میزد. هر دو این را درک کرده بودند که همدیگر را بسیار دوست میدارند. فرمانده مردی مسن بود در حالیکه کلارا بسیار جوانتر از وی بود کارل فریچ حد اقل بیست پنج تا سی سال از کلارا پیرتر بود. ولی کلارا برای او فرزندی به دنیا آورده بود که اکنون جنگ آنان را از هم جدا میکرد. و فرمانده برای کسب پیروزی و شاید ثروت بیشتر به دنبال هیتلر رفته بود.
رفته رفته افسر پیر به درجات بالای نظامی رسید و حالا دیگر او یک تیمسار آرتشی بود و بدین تریتب او دیگر آن مرد سابق نبود بلکه داشت بطوری بد خشن و خود خواه و بسیار تند خود و دیکتاتور میشد. کلارا از او بسیار سر خورده بود زیرا پیشرفتهای نظامی او را از این رو به آن رو کرده بود. کلارا را اکنون وی بسیار تحقیر میکرد و مانند یک زن ارزان به او مینگریست. این خونسردی و این بی علاقه گی وی نسبت به کلارا او را بسیار خشمگین کرده بود و با ناراحتی به موضع خود فکر میکرد. سرانجام میدید که اورا بصورت یک حیوان وحشی نسبت خود در آمده است. حالا که او مثلا به مقامی عالی رسیده بود به او خیلی بی ادبی و بی صفتی میکرد. و رفتاری بسیار با خشونت با کلارا داشت. آن طور که قبل از تولد فرزندش وی را کتک زد و کشیده های محکمی به گونه های کلارا نواخت و بعد هم اورا پست و بدکاره خواند و اشاره ای هم به شکم برآمده و آبستن او نمود. کلارا تنها با او بود و زنی بدکاره نبود. تنها با او عشقبازی کرده و با او خوابیده و از او حامله شده بود.
کلارا از این جریان بسیار ناراحت بود ولی خود داری میکرد و با برادرش حتی کلمه ای در اینباره گفتگو نکرده بود. زیرا نمیخواست که کدورت بین او و نامزدش به طور وسیعی گسترده شده و برادرش را هم در بر بگیرد. آن روزی که فرمانده او را پست و برکاره خواند کلارا خیلی ناراحت شد. زیرا او پست و بدکاره نبود او تنها به این امید که کارل فریچ اورا دوست دارد خود را به او تسلیم کرده بود. این بود که بر روی فرمانده با عصبانیت پرید و با دندانهای قوی و خشمگین خود همراه با ناخن ها و پنجه های عصبانی اش اورا هدف قرار داد. ولی زیر دست و پای مردی قوی هیکل خرد شد. و مجبور بود که کتک زیادی بخورد و در نهایت تسلیم او گردد. او از فرط ضربات بی مهابای فرمانده تقریبا از پای در آمد. چه که فرمانده لگدی محکم با چکمه اش به او زد و اندام کلارا از شدت این ضربه بسیار به درد آمده بود. کلارا که دید فرمانده بسیار وحشی و دیوانه شده است این بود که خود را تسلیم کرد و از حمله مجدد به او وحشت نمود. و از کتک کاری و دفاع هم منصرف گردید و خودش را ول کرد و مانند مجسمه ای بی حرکت قرار گرفت به این امید که فرمانده او را دیگر نزند. ولی معلوم است که کینه شدید تر از وی به دل گرفته بود و در پی موقعیت بود که زهر خود را بریزد. این کینه عجیب در او دنبال وقتی بود که بتواند خالی شود. تا اینکه روزی باز دعوا و زد و خورد بین آنان پیش آمد و شروع یک جنگ خانگی دیگر بود. آتش خشم کلارا این بار به شدت زبانه کشید و این بار بسرعت بروی فرمانده پرید و تا کارل فریچ خواست به خود بجنبد او با دندانهای قوی خود تکه ای از گوشت چهره اش را کند. آنقدر کلارا خشمگین بود که با دندانهایش مثل دندانهای گرگی گرسنه و گوشخوار عمل کرد. و آنقدر محکم به صورت فرمانده دندانهایش را فشار داده و گاز گرفته بود که تکه کوچکی گوشت آنرا را کنده و به دندانهایش چسبیده بود. فرمانده از شدت درد ناله جانکاه کشید و سپس دوباره با سرعت زیادی بطرف گلدان نقره بزرگی رفته آنرا برداشت و محکم به سمت سر فرمانده پرتاب کرد. فرمانده دیگر طاقت از کف داد و بر روی زمین در غلطید ولی بلافاصله از جای خود برخاست گویی به خودش نهیب زده بود که بایست برخیزد. آخر مثلا او یک افسر شجاع میبایست میبود.
زن بیچاره اکنون نفس نفس میزد. برادر کلارا هم یکی از افراد زیر دست کارل فریچ بود و فرمانده هیتلری خیلی قدرت داشت و میتوانست هر کاری بکند. او اختیارات گسترده ای داشت و در حالیکه لبخندی زهر آگین به لب داشت اسلحه کمری خود را کشید و تا کلارا خواست بجنبد و حرکتی دفاعی کند گلوله ای به او شلیک کرد. گلوله به ساق پای زن زیبا خورد و او از درد ناله ای کشید و بر روی پاس شکسته و مجروح شده اش خم گردید. فرمانده به تندی به نزدیک او آمده گفت حالا برادرت را هم میکشم سپس بیرون رفت و فریاد کشید. نگهبان روبرت روبرت. او چند دفعه این کلمه را تکرار کرد و باز نزد کلارا بازگشت و زن زیبا که درد را فراموش کرده بود با حیرت و ترس او را مینگریست و نمیدانست که چه بایست انجام دهد. زن زیبا درد را فراموش کرده بود و اکنون یک پارچه انتقام شده بود. آب دهانش را زیاد جمع کرد و بصورت وی تف نمود. او اکنون چون پلنگی خشمگین شده بود او باز به زن بینوا حمله کرد و وحشیانه زنی را که هیچگونه وسیله دفاعی نداشت زیر ضربات دست و پای خود گرفت. او اکنون ساکت و زخمی در گوشه ای نشسته بود و به آینده تاریک خود فکر میکردکه ایکاش هیچوقت با مردی این چنین نامرد آشنا نمیشد. فرمانده دو لب زیبای او را که مردانی بیشمار در گرو عشقش بودند و هزاران دل در گرو دوستی و بوسه های آن بود با دستش بگرفت و بسرعت از هم کشید پارگی در لبهای کلارا ایجاد شد و خون سرخ فامش بیرون جهید. او میان دولب او خون به روی چهره اش پایین دوید و تمامی پایین صورتش را سرخ رنگ کرد. در این هنگامه مردی سراسیمه وارد اتاق شد و یک دست را به علامت احترام نظامی هیتلری بالا برد و هیل هیتلر گفت. و فرمانده تازه متوجه مرد شده بود. روبرت با سرعت گفت چه میتوانم بکنم دستور چیست. فرمانده گفت او را در زندان یکصد چهل محبوس کن فورا. سلول انفرادی که فرمانده دستور داده ساختمانی کی طبقه و قدیمی بود ولی سلول یکصد و چهل بسیار در آن محکم ساخته و یا باز سازی شده بود. فرمانده بسیار خیالباف و مغروز بود و در رویاهای خود مخصوص دوره جوانی اینطور دیده بود که او شخص بسیار مهمی خواهد شد. و این رویا ها هنوز هم او را ترک نکرده بودند. او هنوز در حال این نوع فکر کردنها بود و چهره خود را با حالتی خیلی جوانتر از حال میدید که در لباسهای گرانبها رسمی ژنرالی خود را مجسم میکردو فکر میکرد که چیزی مثل امپراتور ناپلیون است. و در این هنگام بود که لذتی عجیب بو بی سابقه به او دست میداد و خو اهان آن بود که حتی جنگ زود تر تمام شود و تا او بتواند با لباسهای مجلل در مجالس رقص شرکت کند. و با این لباسهای ژنرالی بزم و سلام و تشریفات در جشن های شیک برود و با آن ظاهر زن کش با زیبا رویان بهشتی برقصد و معاشقه و معانقه بکند. و به رقص و پایکوبی بپردازد. زیرا او فکر میکرد که بعد از جنگ او یک ژنرال فاتح است و سینه اش پراز مدالهایی خواهد بود که در جنگ کسب کرده است.