فرار از تاریکی ها (قسمت هشتم) نابسامانی ها
هیتلر قبلا فکر میکرد که در موقع هجوم به فرانسه با مقاومت های بسیار جدی و سخت روبرو خواهد شد و ژنرالهایی نظیر ژنرالهای عهد ناپلیون در برابر او خودنمایی میکنند و فکر میکرد تیمسارهای همشکل زمان ناپلیون در برابر او چون کوه خواهند ایستاد ولی با نیرویی کمتر از آنچه که فکر میکرد توانست فاتح پاریس بشود. در این جنگ روبرت و برادر کلارا هم در سپاه فاتح بودند. و از تیمسارهای قوی هیکل و ورزیده با دانش نظامی فرانسوی ظاهرا خبری نبود. تنها یکی از تیمساران فرانسوی با عده ای محدود توانست که مقاومتی در برابر لشگر منظم و بسیار خوب تعلیم دیده هیتلری بکند.
زن کلیمی که روبرت پولهای اضافی اش را برای گرفتن بهره به او میسپرد خیلی خوش قلب و مهربان بود که را پدری کلیمی و مادری مسیحی آلمانی بدنیا آمده بود او کارهای مردم را خیلی با صفا وصمیمیت انجام میداد و حق زحمت بسیار ناچیزی هم برای خودش با پرسش از مردم که آیا راضی هستند و یا نه بر میداشت. اگر هم به او حق زحمت هم نمیدادند قبول میکرد و کارهای آنان را مجانی رایگان انجام میداد. نظر او بیشتر خدمت بود و طمع کار نبود. از گرفتن گروهان هم حداکثر خود داری میکرد و فقط دست خطی برایش کافی بود. در امانت داری در محله بسیار معروف به نیکی بود و مال مردم خور نبود( ایکاش مسولان امور هم یاد میگرفتند و وقتی کاری و امانتی نزد آنان میبود زیر رو را نمیخوردند. و با عدالت و انصاف رفتار میکردند. متاسفانه اکنون که شاید ایران دارد میرود که به یک مردم سالاری تمام عیار برسد و دزدان و غارتگران بکناری گذاشته شوند ما بایست یک تعلیم و تربیت درس را بکار ببریم که ریشه دزدی و فساد و علل آن از بین برود. مسلم است که اگر برخوردی عاقلانه و علمی به مشگل مردم بشود شاید بتوان ریشه دزدی و فساد و رشوه خواری و هیزی و فحشا را کند. ولی متاسفانه اکنون مردم ما و بیشتر ما دورو هستیم موقع احتیاج خود را خیلی خوب و صالح نشان میدهیم و خود را دلسوز و خدمتگزار نمایان میسازیم همچون که خرمان از پل گذشت و دیگر احیتاجی به طرف نداشته باشیم در آنوقت چهره حقیقی خود را نمایان میسازیم که خشن بی انصاف دزد و وحشی و حیوان صفت است. بعدا برای شما نمونه هایی بسیار از این نوع آدمها خواهم آورد. ولی متاسفانه جو بی تفاوت و مردم بمن چه گویان هم راه را برای این نوع افراد هموار میکنند دادگستری بی خاصیت ضعیف و شل ول طولانی و بی تفاوت هم آتش بیار و دافع این شیادان است و پرهای خود را برای مخفی کردن و حمایت اینان گشوده است. متاسفانه دادگستری چون حربه ای کاری در دست شیادان به بازی گرفته میشود. و لشگر آقایان و یا خانمهای قضات و باز پرسی ها و دادیاران و مامورین گرسنه و بی تفاوت همه برای شیادان و دزدان راه گشا هستند. )
پیر زن مثلا نزولخوار بسیار محبوب مردم بود و همه پولهای اضافی خود را نزد او میگذشتند و او هم این پولهای را به کسانی که احیتاج داشتند میسپرد و در برابر آن یک بهره متعارف هم میگرفت و به صاحب پول میداد. عمل او مثل عمل یک بانک بود با توجه به اینکه وی طماع نبود و حق زحمت یا نمیگرفت و یا اگر میخواست با رضایت صاحب پول بود. او به زندگی ساده و لقمه نانی کم قناعت میکرد و در باغچه خود سبزیکاری و مرغداری هم داشت و روزی خود را از آن تهیه میکرد و عملا به پول حق زحمت هم وابسته نبود. او چون پسری هم نداشت روبرت را مثل پسر خود دوست داشت و در اندک زمانی توانسته بود سرمایه اورا زیاد کند. زیرا میدانست که روبرت در تقلای این است که سرمایه ای جمع کند تا بتواند ممر و درآمدی خوب داشته باشد تا دختران به او جواب مثبت برای ازدواج بدهند.
روبرت پلکان ترقی را داشت بسرعت طی میکرد و تا در اثر کار زیاد و فعالیت بیش از حد مریض شد. ولی فداکاری مادر و خانم کلیمی که دوست مادر وی هم بود و رسیدگی و پرستاری آنان باعث شد که روبرت زود به روی پای خود بایستاد. متاسفانه روبرت نتوانست که بکار خود ادامه دهد زیرا با شروع جنگ هیتلر برای ماشین جنگی اش طمعه میخواست و جوانان آلمانی هم اولین قربانیان وی بودند.روبرت هم مثل بسیاری دیگر از آلمانی ها دیگر نتوانست بکار خود با جدیت ادامه دهد زیرا که جنگ گوشه هایی از چهره نامناسب و نفرت انگیز خود را داشت نشان میداد. این چهره در زیر غباری پنهان شده بود که غبار همان نژاد پرستی و تبلیغات دروغین هیتلری بود که از مویی کوهی ارایه میداد. روبرت هم مثل میلیونها نفر آلمانی و غیر آلمانی به زیر پرچم صلیب شکسته رفت و با پست ترین درجه نظامی شروع به خدمت به ماشین جنگی کرد. آرتش جنگی آلمان هیتلری در آن زمان در اروپا داشت یکی از نیرومندتری ارتشها میشد که ملت آلمان با تجربه شکست های قبلی پس از بزانو درآمدن در جنگ گذشته آنرا برنامه ریزی تهیه و مجهز کرده بود. تانکهای عظیم هیتلری باغرشهای مهیبشان و سلاحهای مجهز و نوین دیگر در دل مردم اروپا رعب انداخته بود. هیتلر فرمانده کل قوا و پیشوای بزرگ آلمان شده بود.
افسران و تیمساران ارتش آلمان مغرور و در پی شهرت برای خود و شاید آلمان به ارتش هیتلری خدمت میکردند. شوهر کلارا هم یکی از آنان بود که دیگر حتی کلارا از دست غرور او آسایش نداشت و مرتب زن بینوا را آزرده و معذب میکرد. آنقدر که او را از خودش رنجانده بود. دیگر کارل فریچ آن شوهر و یا نامزد سابق وی نبود که با مهر و محبت به سراغش میرفت. او اکنون مردی خشن تر و بی مهر تر و یک تیمسار اخمو و مغرور بود. دیگر حتی کلارا لبخندهای همیشه گی او را بر لبانش نمیدید.
همچنین برادر کلارا هم کم کم داشت به مقامهای بالا دست اندازی میکرد. و تا به درجه سرهنگی رسید. ولی او مردی مغرور و تمامیت خواه مثل کارل نشد. همچنان با دوستانش مراوده داشت وخودش را برای آنان نمیگرفت. از باده پیروزی و ترقی مقام مست نشد و گامی بر خلاف دوستی و محبت برنداشت برای همین بود که او در ارتش در میان افسران و سربازان محبوبیت زیادی داشت در صورتیکه تیمسار فرمانده کارل این احترام ومحبوبیت را نداشت. دوستان کارل اتو زگیکلر خیلی زیاد بودند. سلیمی و بردباری محبت و توجه کارل اتو بر عکس کارل فریچ دورش را پر از دوستان خوب و فدایی خود کرده بود.
هر قدر که سرهنگ کارل اتو دوست و فدایی داشت دیگران از فرمانده دل خوشی نداشتند او مغرور بی تربیت بد دهن گشتاخ و بسیار تمامیت خواه و دیکتاتور بود. به هیچ کس احترامی نمیگذاشت و چون فرمانده بود و درجه تیمساری داشت فکر میکرد که خدای مردم شده است. و چون در دستگاه او امیری با درجه بالا تر و یا لااقل همردیف او نبود او فکر میکرد که کسی شده است و هیچ کس در حد او نیست. سرهنگ کارل اتو از طرف ستاد مامور شده بود که با فرمانده همکاری کند. فرمانده شوهر و یا نامزد پیشین کلارا خواهر کارل اتو بود. روبرت هم تقریبا باوجود درجه پایین نظامی از نزدیکان فرمانده بود و چندین بار هم جان او را از خطرهای مخصوص سربازی و نظامی رهانیده بود. فرمانده از او رضایت داشت ولی هنوز به چشم نوکر پایین دست و نه دوستی که او را نجات داده است به او نگاه میکرد. ولی کم کم خدمات بیشتر روبرت جوان کار خود را کرد و فرمانده که میدید او بسیار شجاع حساس و موقع شناس وکاری است داشت به او علاقه مند میشد و به او مرتب بیشتر و بیشتر اعتماد میکرد. علاقه ای عجیب داشت بین او و روبرت پیدا میشد. بطوریکه او را همه کاره و منشی خود کرد.
روبرت که حالا برای خودش اتاقی و دم و دستگاهی پیدا کرده بود و دارای ماشین تحریر شده بود مرتب در موقع بیکاری با ماشین برای مادرش نامه مینوشت و دل او را خوش میکرد. فرمانده با آن کبر و غرور داشت عملا گور خود را میکند. و شاید یکی از علل نفرت بر او شاید همین غرور و بی تفاوتی اش نسبت به کسان دیگری بود که برایش صمیمانه کار میکردند. و کارهایی بسیار مهم هم انجام میدادند. ولی او همه اینکارها را وظیفه آنان میدانست و هیچ تشویقی در کار نبود. بقول معروف دوغ و دوشاب را یکی میکرد.
به زیر دستانش کوچکتری اهمیتی نمیداد و هیچگونه تشویق و مهربانی از طرف او به آنان صورت نمیگرفت. بدین ترتیب زیر دستان هم او را اصلا دوست نداشتند و فقط سعی میکردند که انجام وظیفه کنند و تا حد اقل بکارهای او رسیدگی نمایند و بقول معروف از جان مایه نمیگذاشتند.
کارل فریچ هم با روحیه و احساسات و تمایلات افراد خود کاری نداشت و فقط از آنان کار میخواست و اینکه برای ترقی و پیشرفت او مشغول خدمت باشند تا او بعنوان فرمانده نام خوبی در کند. ولی بالادستهای فرمانده هم او را زیر نظر داشتند که کاری اشتباه انجام ندهد و یا کارهای شخصی خود را وارد اردو های نظامی نکند و از مقام و موقعیت های خود سو استفاده نفرماید.
سرپرست تیم جاسوسی نظامی آلمان که مردی کچل و تاس و خپله بود با ابروانی پر پشت و سبیلی پهن کلفت که همه این شرایط او را بیرحم و قسی نشان میداد داشت به سراغ فرمانده میرفت. او با سرهنگ که خیلی مورد اعتماد دستگاه بود مراوده داشت وهمکاری میکرد. در آن موقع تشکیلات هیتلری خیلی مهم و جدی بودند و از بهترتن فردها برای کار و آموزش استفاده میکردند. رفتن به نزد فرماندهان هیتلری هم کاری ساده نبود. از این رو به طوری دیگر آنان را کنترل میکردند. افسران پایین رتبه تر فرماندهان و گاهی هم جانشینهای آنانرا زیر نظر داشتند. و جاسوسانی دایمی در کنار فرماندهان کار میکردند که شاید بعضی از آنان افسران جز و یا حتی استواران و سرجوخه هایی پایین دست بودند که گزارشهایی تهیه میکردند و میفرستادند.
سرهنگ برادر کلارا خیلی مورد توجه بود و برای همین هم او را برای فرمانده ارسال کرده بودند که همراه با دیگران فرمانده را زیر نظر داشته باشند و کارهایش را کنترل فرمایند. سرهنگ خیلی مهربان دوست داشتنی و جدی بود. و از بهتری افسران هیتلری محسوب میشد.