فرار از تاریکی ها (قسمت چهاردهم) عشق گذشته

فرار از تاریکی ها (قسمت چهاردهم) عشق گذشته

کلارا همراه با مامور فرمانده در حالیکه ناراحت بود و لبانش خون آلوده خارج شدند. کلارا فورا روبرت را شناخت دوستی که همیشه برایش گلهای گرانقیمت میآورد. قیافه برازنده او بزودی تمامی خاطرات گذشته کلارا را در وی زنده کرد. و بیاد همان جوانی افتاد که مهربان بود و برایش مرتب گل میآورد. رویهمرفته کلارا میانه خوبی با روبرت داشت و او نوعی دوست صمیمی وی بحساب میآمد. روبرت از معشوقه هیچ ظلم و جفا ندیده بود ولی کلارا در آن زمان دل به مهر فرمانده بسته بود.  و او را در آن موقع مثل فرمانده دوست نداشت. ولی حالا که فرمانده به او اینهمه بی مهری و خشونت روا داشته بود وضع بسیار دگرگون شده بود. حالا مهر دیرین دوباره در او جان و جلا گرفته بود و با حرارت عشق  داشت زنده میشد. این بار این کلارا بود که به عشق روبرت محتاج بود و این روبرت بود که در تمامی این مدت به یاد عشق باشکوهش زنده بود و فعالیت میکرد. نگاهی در خارج بین آن دو رد بدل شد. هر دو هنوز هم همدیگر را بسیار دوست میداشتند و سدهای بین آنان شکسته شده بود. او اکنون محبوبه خود را میدید که سخت به عشق او نیازمند است. مثل گلی که اگر به آن آب نرسد میخشکد. روبرت او را با محبت زیادی به زندان برد و زخمهایش را مرحم گذاشت و شستشو داد. چندین روز کلارا دختر زیبا و آن زن جذاب در زندانهای مخوف هیتلری روز را بشب رسانید. بطوریکه با دیوارهای ضخیم و کلفت آنجا خوب  آشنا شده بود.

روبرت هم مثل پرستاری مهربان مرتبا در کنارش بود و به او سر میزد و تمامی وقت بیکاریش را در کنار او میگذرانید. کم کم حال کلارا خوب میشد و آن زخم های  بدنی و روحی وی التیام پیدا میکرد. کلارا شب ها بایست در آن زندان سرد و خشن بماند ولی حضور روبرت و کمک هایش به او خیلی دلداری میداد و میدانست که روبرت در اولین فرصت وسایل فرار و آزادی او را فراهم خواهد کرد. فرمانده باحتمال میخواست که اورا از سر راهش دور کند تا بتواند با زیبا رویان دیگری خوش بگذراند. داشتن همسر سابق برای فرمانده حالا دیگر لطفی نداشت که آن همه زنان زیبا و فتان میخواستند با او  باشند. فرمانده ثروتمند و مقتدر همیشه برای زنان فتان وجود نخواهد داشت.

(یادم افتاد که در زمان قدیم که خیلی سال پیش بود شاید بالای پنجاه سال پیش یک روز دوست قدیمی من بنام خرسند بمن گفت که امروز خواهرم ازدواج میکند گفتم که خواهر تو کلاس نه است چطور به این زودی عروسی میکند. گفت آخر برای اینکه یک تکه گیر آورده و نمیخواهد او را از دست بدهد. خواهر خرسند شاید پانزده ساله بود. گفتم راست میگویی گفت آری بعد یک عکس از جیب خود در آورد و بمن نشان داد. در میان آن جمع یک دختر بچه ایستاده بود و در کنارش مردی مسن که شاید آن زمان هفتاد سال داشت ایستاده بود. خرسند بمن گفت که این همسر خواهرم است. پدرمن در آن زمان شاید چهل و چند ساله بود و ما اورا پیرمردی میدیدیم در صورتیکه از آن مرد هفتاد ساله وی بسیار جوان تر بود. گفتم آخر که این مرد خیلی مسن تر از خواهر توست. ببین که پدر من مثل پسر اوست. گفتم آخر او یک تیمسار سرتیپ بازنشسته است. باحتمال یا همسر دومی و یا سومی بود که او میگرفت. چیزی که برای من خیلی عجیب بود چگونه دوست سیزده ساله من یک پیر مرد بسیار مسن را برازنده و تکه خوبی برای همسری خواهرش میداند و این موضوع آن موقع معمایی بود ولی حالا فکر میکنم که شاید سرتیپ بسیار ثروتمند بوده و دختر فکر میکرده که او در عرض ده سال حد اکثر خواهد درگذشت و او همه ثروت او را خواهد گرفت و شاید بتواند شوهر بهتر بکندخلاصه من که ندانستم و شاید شما بهتر بدانید.من دیگر رویم نشد که از خرسند که فکر میکرد خواهرش همسری بسیار خوب گیر آورده است بپرسم که آیا این سرتیپ بازنشسته زن و فرزندانی هم دارد؟ اگر پانزده سال را از هفتاد کم کنیم میشود پنجاه پنج سال در صورتیکه کلارا تنها بیست سال از فرمانده جوان تر بود ولی خواهر خرسند خیلی بیشتر)   حالا خواهر سرهنگ هم بهمان روز افتاده بود و مرد خوش گذران همسرش راکنار میزد تا به دختران ملوسی عشقبازی نماید. خواهر سرهنگ به روزی بد افتاده بود و او فدای غرور و عیاشی فرمانده شده بود. و سر هیچ پوچ به زندان هم افتاده بود.  کابوس سرخوردگی کلارا وی را بیشتر از زندان افتادنش زجر میداد. تا اینکه معشوق وفادارش روبرت که به او نورت هم میگفتند وی را از زندان با اطلاعاتی که داشت و برنامه هایی که جور کرده بود و با گول زدن فرمانده آزاد کرد. و با هزار زحمت راه فرار از زندان را برای معشوقه سابق خودش هموار کرد. روبرت را همه دوست داشتند و وی به نگهبانان سفارش کرده بود که با کلارا خوب رفتار کنند و بگذارند برود و زیاد سخت نگیرند.  شاید با همه اینها اگر فرمانده زیاد پرس و جو  میکرد و پا گیر کلارا میشد برای همه آنان درد سر ایجاد میشد ولی روبرت یاد گرفته بود که چگونه با هزینه ای کم کلارا را به دنیای آزاد برساند. فرمانده شاید خوشحال هم میشد اگر میدانست که کلارا رفته است و دیگر مزاحم او نخواهد شد و او میتواند با دلبران جدید معاشقه کند. ولی بهرحال مامورین در صورت پی گیری فرمانده میبایست هزینه گرانی بپردازند. زیرا آنان با کمی اغماض قانون نظامی را زیر پا گذاشته بودند و شهامت و شجاعت از خودشان نشان داده بودند. کلارا هم زندانی آنچنان مهمی نبود.  و فرمانده از سلسله مراتب نظامی اش سو استفاده کرده بود. کلارا شب آخر زندانی اش را با خوشحالی سپری کرد زیرا روبرت به او گفته بود که کاغذ های  و مدارکی تهیه کرده است که میتواند او را به دنیای آزاد خارج از زندان برساند. آنشب او میتوانست با مدارک نیمه جعلی و نیمه درست با همکاری دوستان روبرت با استفاده از تاریکی های شب از میان شعله های سوزان جنگ فرار کند و خودش را به دشت آزادی و صلح برساند.

در آنشب زنی شکست خورده پریشان و رنجور پس از گذرانیدن مدتی زیادی در زندان غم دیده و شکسته با حالتی ترس آمیز و عذابی بزرگ در آن شب زندان را ترک میکرد وی زندان و زندان بان عزیزش را ترک میکرد و تنهامیگذاشت و وارد دنیای خارج از زندان میشد او به قسمت هایی از فرانسه میرفت که شاد بتواند زندگی دوباره ای را شروع کند. صورت ترسناک و هیکل لرزان او در حالیکه آخرین ضربات روحی و جسمی بر او وارد شده بود خیلی معصوم وبی گناه مینمود.

وی لنگان لنگان از آتش جنگ و نفرت و ظلم و سیاهی های آن فرار میکرد این کلارا بود که جنگ همه چیز را از کفش روبوده بود و اکنون بی یار و یاور و تنها در آن جاده سخت و خطرناک عبور میکرد تا به آزادی برسد. کلارا که در آغوش مادری خوب و مهربان و پدرس توانا و پر وفا و برادرانی خوشرو و با محبت بزرگ شده بود  و ایامی خوش را پشت سر گذارده بو حال چون زنی تنها و شکست خورده با قلبی مجروح و جسمی خسته و از هم پاشیده از آن تاریکی ها فرار میکرد. آیا همه این فراریان جنگ به دشت روشنایی و نور خواهند رسید . معشوق و همسر و دوستدار قدیمی او  فرمانده در اثر بیشتر ثروتمند شدن و قدرت بیشتر داشتن و ترقی مادی و نظامی و جنگ و مدالهای آن بکلی دیوانه و مغرور شده بود و اورا برای خاطر بت های زیبایی از خودش رانده بود. محبوب دیگرش در جنگ اسیر بود و نمیتوانست اورا نزد خود نگه دارد و از فرمانده بی انصاف ملاحظه میکرد. میدانست که او در جاره ترقی و موفقیت است و هر زمانی که بتواند برای بردن او خواهد آمد ولی اکنون امکانی برایش نبود. آنها از جنگ چه ظلم ها که نکشیده اند. خرابی ویرانی باضافه فساد و بیرحمی آیا این فقط او بود که اینطور جنگ چهره اش را سوزانیده بود؟ آیا او تنها انسانی بودکه اینطور شکست خورده بود؟ این فایده جنگ خانمانسوز برای وی بود که همه چیزش را از دست داده بود.

اکنون اوسعی میکرد که در فرانسه باشد و بمحلی برود که کسی با او کاری نداشته باشد و چه ظلم ها کشید و چه حقه که نزد تا از قدرت هیتلر فرار کند و از دست دیکتاتور دیوانه و دیوانه های دورش آزاد شود. حتی عشق روبرت به او در اثر جنگ داشت کشته میشد و تمامی آن عشق با عظمت و زیبا داشت میمرد.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!