“برای رنگین کمان پنجه ی کامران خاورانی
آفریدگار پردیسان ِ رنگ و حجم،
و معمار رویاهای تجرید”
***
درکدامین مجمر
تو قلم موی سرانگشتت، را غسل آتش دادی
که میان اندر ِ هنگامه، رساتر ز ُنت ِ فریادی؟
با کدامین خورشید،
نازک قلب تو را تافته اند
که چون این پاکتر از آتش زرتشت، هماننده ی مهر
غنچه ی نور می افشانی برقامت بوم؛
که پیام آور صبحی تو در این ظلمت شوم؟
***
ای طراوت پندار
که سراپرده ی ایهام، نهانگاه ِ سماع ِ تو و سرپنچه ی مستانه ی توست؛
ای هویداگر اسرار ِ َمجاز!
قدر تیراژه ی رنگین ِ سرانگشت تو را
لاله ی کوهی ِ جان برده به در از گذر ِ یورش ِ توفان بلا می داند؛
نغمه ی سمفونی ِ بوم تورا
مرغ زیبای بهشتی زبلندای ِ زمان می خواند.
***
تو به اعجاز مسیحا نفس رومی مست، هشیار شدی؛
در بزنگاه یکی سعه ی سعد
تو زقیلوله ی بی هنگام، بیدار شدی.
عشق، ناگهان شعله زد از ژرف تکاپوگر تو،
زندگی رنگ دگر یافت به چشمان تماشاگر تو.
مرغ جان تو رها شد ز قفس تنگی ِ تن
و منیّّت را،
معرفت از رخ زنگاری آیینه زدود.
***
ای برازنده ی نور،
طیف اندیشه ی شبهای سیه پوش، فراموشت باد
ای هنر در هنرت خوشه ی تاک!
ُسکر ِ پرواز به اوج ِ ابدی نوشت باد.
***
جهانگیر صداقت فر
تیبوران 18 فوریه 2010