فرشته زیبای چینی من
مقصودم من از این تیتر این نیست که من یک مجسمه زیبای چینی داشتم بلکه که به یک زن فرشته مانند چینی برخورد کرده بودم. بهمن ادامه داد که واقعا این زن زندگی من را نجات داد. من با بهمن در کلاس چهار ابتدایی در دبستان کاخ همکلاس بودیم او شاگرد اول کلاس بود و من متاسفانه جز شاگردان متوسط کلاس. او را همه بچه دوست داشتند و میخواستند با او دوست شوند و از هم صحبتی او لذت میبردند. من هم خیلی دوست داشتم که با او بازی کنم و یا با هم درس بخوانیم.
مدتها بهمن را ندیدم تا اینکه یک سال که برای دیدن پسر خاله ام به لوس آنجلس رفته بودم بهمن را در خیابان دیدم. مرا بخانه خودش دعوت کرد خانه ای بسیار مجلل و زیبا بود و در بهترین جاهای لوس آنجلس قرار داشت. وی چند تا پیشخدمت آمریکایی داشت و معلوم بود که کارش سکه است. حالا هم او یک مرد موفق درجه یک بود و من هم یک آدم متوسط با شغل متوسط و درآمد متوسط.
بهمن که بعد از آنهمه سالها دوری تصادفا مرا دیده بود خیلی خوشحال بود. میگفت که در تهران استاد دانشگاه بوده ولی بعد از مثلا انقلاب اجراج شده چون در دم دستگاه شاهنشاه مقام و موقعیتی داشته است خوب معلو است کسی که در آمریکا آنچنان مقام و ثروتی دارد مسلم است که در تهران بخصوص در زمان شاهنشاه خیلی راحت میتوانسته است درآمد مشروع فوق عاده ای داشته باشد. بایست در یکی از رشته های مهم علمی دکتری و تخصص میداشت که کارهای مهمی به او داده شده بود.
با این همه چهره اش غمگین و دلگیر بود. میگفت که همسرش که از او ده سال جوانتر بوده بمحض آمدن به آمریکا از او تلاق گرفته و هر چه که او داشته برده است چه در تهران و چه در آمریکا وی با گرفتن یک وکیل شارلاتان توانسته بود که حرفهای خودش را به کرسی بنشاند. و از او در دادگاه یک مرد گردن کلفت مستبد ترسیم کرده بود که تنها حرفهای او( یعنی بهمن خان) بایست اجرا میشد با بچه ها بسیار تند و جدی و خشن رفتار میکرده و…و خانم رییس دادگاه هم تحت تاثیر کلمات خانم قرار گرفته و همه اعتبار و امتیاز ها را خانم گرفته بود و بچه ها را هم او برده بود وحتی با بدگویی اجاره ملاقات و رفت و آمد بچه ها را هم نمیداده است به عبارت دیگر خانم نه تنها بهمن را لخت میکند بلکه بچه هایش را هم میرباید بطوریکه حتی سال بسال هم به او کج محلی میکردند و به دیدارش نمی آمدند.
بهمن میگفت که خانمش به او ضربه هایی سخت زده است و با وجود اینکه او با هزار گرفتاری آنان را به آمریکا آورده است دو غاز و نیم هم طلبکارند و یا دو قورت و نیمشان هم باقی است. قضیه دو قورت نیم این است که مثل اینکه حضرت یونس در یک مسافرت آبی گیر یک ماهی بزرگ و عظیم می افتند و هرچه در کشتی خوراکی بوده به دهان ماهی میریزند ولی ماهی همچنان دهانش باز بوده حضرت یونس که میتوانسته به قدرت خدا با حیوانان همکلام بشود و با آنان اختلاط بکند میگوید ما دیگر در کشتی خوردنی نداریم. ماهی میگوید به این تاره نیم قورت از سه قورت من بوده و شما بمن هنوز دو قورت و نیم بدهکارید.
بهمن میگفت که وضع او ظاهرا خوبست ولی خوب هر چه دارد بیشترش مال بانک است ولی زنش هر چه دارد نقد خریده است و مثل او بدهی های سنگین ندارد. بهمن گفت بعد از اینکه از همسرش جدا شد و وی بچه هاراهم با خودش برد. وی با یک زن چینی که مهمان دانشگاه بود آشنا شد. او به عکس همسرم بسیار مهربان و خوش برخورد و خوش زبان بود همیشه در هرکاری بمن کمک میکرد از باغبانی تفریحی گرفته تا تمیز کاری وسایل بسیار شخصی مثل تفنگ و غیره. هر وقت که با هم در یک ماشین بودیم و مثلا من میخواستم بنزین بزنم و یا ماشین را جارو کنم و یا باد بزنم مثل یک مرد جلو میدوید و شانه به شانه من کمک میکرد. هنگامیکه به خانه من میآمد با وجود اینکه استاد دانشگاه بود همه کارهای اضافی را میکرد و خیلی خوب مهربان و صمیمی بود. هنگامیکه من جوان بودم زنهایی زیبا میخواستند با من باشند و رابطه جنسی داشته باشند ولی حاضر نبودند که زن من بشوند زیرا دنبال مردان مسن تر و بهتری بودند. تنها میخواستند با من برای مدتی باشند تا با مردی دیگر ازدواج کنند آنان عاشق من نبودند بلکه تنها سکس میخواستند. ولی لی کاملا برعکس آنان بود بمن عشق میداد مرا میبوسید در آغوش میگرفت و دوستی شدیدی نشان میداد ولی سکس نمیخواست و زن من هم نمیشد. وی با من چهار سال زندگی کرد ولی هیچوقت با من رابطه جنسی برقرار نکرد نمیدانم چیزی مثل معشوقه بود ولی بدون رابطه زناشویی. وی تمام جاهای خالی مرا از نظر دوستی و عشقی پر کرده بود بطوریکه برای من جای خالی همسر و دیگران را پر میکرد ولی حاضر نبود که همسرم شود و من نمیدانم چرا؟
متاسفاه این فرشته زیبای چینی رفت و مرا برای همیشه تنها گذاشت. دیگر کسی که چهار سال شب روز با من بود مرا تنها رها کرد و رفت و دیگر حتی یک نامه هم برایم ننوشت و یک تلفن هم نکرد که ببیند که من مرده ام یا زنده من که نتوانستم اورا درک کنم نه آن عشق شدید و نه این بی تفاوتی و بی محلی شدید؟ ما هیچ اختلاف هم با هم نداشتیم و هیچ وقت هم از یکدیگر دلخور و ناراحت هم نشدیم. یکی از دوستانم میگفت که چون خانواده ات ترا رها کرده اند شاید او ترسیده که زنت شود. باری دوستم میگفت که چون خیلی ها بتو خیانت کرده اند و مالت را دزدیده و یا بالا کشیده اند و لی هم اینها را فهمیده بود شاید میترسید که او هم با ازدواجش با تو ترا درهم و غمگین تر کند و شاید فکر میکرد که روزی هم شاید مجبور شود از تو که اینقدر به او علاقه مندی تلاق بگیرد. من که معما دختران و زنان چینی را درک نکردم شاید شما ها درک کرده باشید.