– به هر کس این قصه را گفتم از من گریخت.
– با من بگو. من از تلخی قصه پرهیز نمی کنم.
– باید تلخی اش را بچشی. هنگامی که برایت بگویم تلخی اش به جانت خواهد ریخت و خواهی گریخت.
– نه، نخواهم گریخت. چه که تو خود نیز از خود نمی گریزی.
– تمام آنها که قبله گاه دوستی من بودند تاب این قصه تلخ را نیاوردند. چگونه می اندیشی که تو آن را بپذیری؟
– من خواهم پذیرفت. بگو، بگو داستان تلخی را که نهفته داری.
قصه گو چشمهایش را بست و به گفتار قصه اش نشست.
مردی تنها میان دشت نشسته با خود سخن می گفت.