خدای را نفس میکشد هنوز
و بشارتی که با او وعده میرفت
سنگین و درد مندانه در قعر جانش.
پاداش زیستنی
تنها
به هیبت یکی انسان،
کفر بودن
به تناسب یکیمحتاج؟
کوچه را باران سنگ است
و هوای خاطره خالیست،
غباری در میانه و
انسانیدر برابر،
چراغ “فریضه” بیدار است!
و شعلههای گناه
که در هوای نفس جاریست
و پاداش ها
عزمها
بزمها
به خاموش کردن یکیفریاد!
خدای را نفس میکشد هنوز
و بشارتی که با او وعده میرفت
سنگین و درد مندانه در قعر جانش
تمنای خواستنی چنین
در ماندن،
یا حس خونبار رفتن
به سرانجام درد؟
کوچه را باران سنگ است.