دو روز به عید مانده بود. باران ریز بی امان میبارید. درها بی رمق بسته میشد. پارس سگ ها، آوای غوکان سبز در انبوه درختان، هجوم بی نتیجه پرندگان وحشی به امنیت خشک جنگل و دیوار محلات قدیمی همه در انبوه ریز باران از نفس افتاده بودند. در این میان ریشههای درختان گردو، تیرهای کپک زده برق و حتی آدمها خیس بودند. این همه ارمغان خیسترین بهاری بود که میرفت برای خیلی ها تکرار نشود.
اما، بند ٥٠ نفره ما خیس نبود. تختخوابهای سه طبقه آن هم خیس نبودند. فقط نم بود که همه جا، خود را میپراکند. نم مرموز ولی ذلیلی که در پتوهای آلوده به بیماری های پوستی لانه کردهبود. نم بی حیایی که در درون ریههای ناامید زندانیان، که مدت ها بود به ناچار هوای بازدم سایرین را تنفس می کردند چرخ میخورد. رد پای زبون کننده نَم به تسبیح دستساز و دانههای خرماییاش و مهر نمازی که هر کس باید یکی میداشت نیز رسیده بود. این نم، حتی در وحشت ناشی از تق تق…تتق تق… دوداسکادن نیز حضور داشت.
دشب یکی از بچهها را بردند. تق تق…تتق تق…دوداسکادن. اسمش رضا بود، نه، شاید علی بود و یا بهرام، مطمئن نیستم. اعلام شده بود که بعد از خاموشی همگی باید بخوابند ولی هنوز چند روز از آمدنم به آن بند نگذشته بود که متوجه شدم بعضیها نیم خیز در تختهایشان میتوانند بیدار بمانند. وقتی صدایش کردند بیدار بود و منتظر. از جایش برخاست، بی سر و صدا، بقیه نیز بیدار بودند. زیر نور خجول و نمدار شب که معلوم نبود از کجا خود را به بند رسانده بود فقط میتوانستم صورتش را حدس بزنم. رفتارش آرام بود و شمرده، گویی شبهای متمادی این مراسم را با خود مرور کرده بود. هنوز از تخت خود فاصله چندانی نگرفته بود که یکی دمپاییاش را برداشت، دیگری خمیردندان و یکی هم بود که با ساک شخصی اش برای یافتن عکس و نشانی، برای لحظاتی بسیار کوتاه کلنجار میرفت. نیاز، سرپوشی بود برای به یادگار نگه داشتن انسانی که باید برای همیشه با دنیا وداع میکرد.
پیش خودمیگفتم چرا قلبش از جا کنده نمیشود؟ چطور میتواند قدم بردارد؟ چرا گریه نمیکند؟ چرا با فریادش گریبانِ نمور مرگ را نمی گیرد؟ به در خروجی نزدیک شده بود، رو به سمت ما کرد، به سمت دوستانش که تکه هایی از او را با خود داشتند، دوستانی که منتظر سرنوشتی مشابه با او بودند. طوری ایستاده بود که خیال میکردی میخواهد احساسش را برای همه بازگو کند، تا آنها را دلداری دهد. بند ما بند بی خدایان بود. چه نوع مرثیه ای بر ما رواست؟ هر چند، ترس از نداشتن امید به دنیای دیگر، مدتها بود که براین بند سایه افکنده بود ولی با این وجود، لحظه موعود رفتن و تمام شدن را فقط او بود که تجربه می کرد. او از درون تاریکی بند و در فاصله اکنون و تاریکی ابدی لحظات بعد، چشمان عزیزش را به کار گرفته بود تا تمام بند را به خاطر بسپارد. خاطره ای به عمر یک شهاب که بعد از آن صدای لعنتی دیگر نبود. تق تق…تتق تق… دوداسکادن.
هر شب بخشی از موجودی بند مصرف میشد. تق تق…تتق تق… دوداسکادن احساسی چندشآوری را در دل بند حک زده بود. وقتی که این کلمه را می شنیدی تنها واکنش غریزی، تکرار دوباره همان کلمات بود. اولین بار از قول یکی شنیدم که گفته بود میرود. گفتم کجا ؟ گفت دوداسکادن… وقتی رفت و برنگشت طعم تلخ و زهرآلود آن سقف دهنم را برای همیشه از آن خود کرده بود. کلمات بیشرم فوق در طول روز از هر گوشه بند به گوش میرسید. گویی همه، با تکرار آن از نم مرگبار و دلخراش آن می کاستند. تازه میرفتم که با تلخی گلونشسته اش کنار بیایم. خوب که دور میشد و از ضرب چندش آن کاسته میشد دوباره شب فرا میرسید و باز هم تق تق…تتق تق… دوداسکادن.
از عصر امروز در بند غوغایی بود. شادی و سرور بعد از مدت ها به سراغ ما نیز آمده بود. همه به استقبال عید می رفتیم. استقبال نوروز. سیگار و غذای خانگی نیز به بند راه یافته بود. کسی از ملاقات واهمه نداشت مبادا که اسمش را برای مورد دیگری خوانده باشند. امشب محال بود که اسمی خوانده شود. شب آخر سال! نه امکان ندارد، نمی تواند شب آخر زندگی باشد. تا فردا یک سال راه بود. همگی یک سال دیگر زنده خواهیم بود. به خودم قول داده بودم تا هر چه زودتر، یعنی از همین امشب به طور جدی در باره لحظه ای که اسم مرا می خوانند فکر کنم. باید تصمیم خودم را میگرفتم، با بعضی ها در این باره صحبت کردم و میرفت که به نتایجی برسیم. به ذهن آنها هم رسیده بود که شاید بهتر است تشریفات مشخصتری را برای لحظه آخر تدارک ببینیم . باید برای ما کافرها و برای خفه کردن ترسِ وقیح و لعنتی لحظهی مرگ، مرثیه ای وجود داشته باشد… کاش همه چیز به خاطر شب عید به هم نخورده بود. نه… نه، برعکس، ترجیح میدهم همیشه اینجا شب عید باشد.
ونداد زمانی
First published in zamaaneh.com