حسودم, به این دل حسودم
که از عقل گریخت
ازمنطق که پناهی بود
و سوخت در شب سرد
آن دل گردبادی بود
رفت بسوی عرج بی انتها
حسودم, به آن چشم حسودم
که گرفت دلم با نگر
که داد بر باد این سرم
در سحر گرگ و میش
بی خبر و بی اعتنا
به ناله این دل ریش
حسودم, به دنیایش حسودم
که زیباست
پر از غزل سبز حنائی
پر از حرفهای ساده
پر از قصه پری و فرشته
شعری و دیار ی بی غصه
اورنگ
Juillet 2010