اصلاحطلبان و ماندن در وضعیتِ آخر – پیوند تهرانی – خودنویس
ا مروز ما مواجهیم با مشتی سخنرانی، نوشته، فرمان و اعمال گذشته روح الله خمینی. او مرده است؛ دیگر نیست که پیروانش را راهبری کند. او مرده است؛ دیگر نمیتواند بجای اصلاح طلبان و اصول گرایان تصمیم بگیرد. او مرده است؛ از حکم حکومتی دیگر خبری نیست. او مرده است؛ دیگر نمی تواند میان دو جناح بایستد و طرفین را به خویشتن داری دعوت کند. اعضای خانواده خمینی هم نه در مقامی هستند و نه قادر هستند که در غیاب او توازن را بین جناحین حفظ کنند. تجربه ای که در سالروز مرگ خمینی نصیب سید حسن، نوه خمینی، شد شاهدِ این مدعاست. حقیقت اینست که روح الله خمینی آراء و عقایدِ گوناگون و ضد و نقیض بسیاری داشت. همه این را میدانیم. مراجعه کنید به مصاحبههای او در پاریس و انبوهی از فیلمهایی که در فضای مجازی قابل دسترس همگان میباشد. جایی میخواهد جمهوریای تأسیس کند همانند فرانسه و در جای دیگر فرمان اعدام هزاران نفر را در چند خط صادر میکند. جایی میگوید “میزان رأی ملت است” و جای دیگر حفظ نظام “اوجب واجبات” میشود. نمونه هایی از این دست فراوانند و میشود دهها صفحه را از تناقضات او سیاه کرد و مسئله دقیقاً همینجاست. مشکل این است که هر جناح با کمی کند و کاو قادر خواهد بود تا خمینی دلخواه خود را از متون و اعمال گذشته او بیرون بکشد؛ هم اصولگرایان و هم اصلاح طلبان بهراحتی میتوانند خود را به او و یا او را به خودشان بچسبانند. این منازعه میتواند سالها ادامه پیدا کند بدون آنکه هیچیک از طرفین بتواند با قطعیت ثابت کند که خمینی فی الواقع یک اصولگرا و یا یک اصلاحطلب بوده است. آیا این دقیقاً وضعیتی نیست که این دو جناح امروز با آن مواجهاند؟ آخرش چه؟ بن بست و بلاتکلیفی درباره پیروان “واقعی” خط و اندیشههای «امام». این یعنی اصرار بیحاصل برای ماندن در وضعیتِ آخر. وضعیتِ آخر از این جهت که رخدادهای چند سال گذشته، خصوصاً این یک سال گذشته، به همگان ثابت کرد که جمهوری اسلامی در کلیت آن، از هر نوع که باشد، دیگر قابل تعمیر نیست؛ تجربه دو دوره زمامت اصلاح طلبان خود گواهی است بر این مدعا. چرا بحث و جدل بر سر “خط واقعی امام” اصرار بی حاصل برای ماندن در وضعیتِ آخر است؟ چون خمینی واقعاً مرده است؛ یعنی دوران خمینی در ایران به پایان رسیده است. جمهوری اسلامی، همراه با عقاید و آراء خمینی، شکست خورد چون چیزی جز رنج و بدبختی و فلاکت و مشقت و مرگ به ایرانیان نداد. جمهوری اسلامی شکست خورد چون به زمانه و مقتضیات سیاسی – اجتماعی روز در ایران وقعی ننهاد. گذر نسلها را نفهمید. همین. خیلی ساده است. اصولگرایان که هیچ، اگر اصلاح طلبان هم با استقامت و اصرار بر سر آرمانهای امام چشم به موفقیت و پیروزی در کارزار سیاسی امروز و یا فردای ایران دوخته اند به نظر میرسد که یا کشور و یا دوران را اشتباه گرفتهاند. ایران از جمهوری اسلامی و آرمان های خمینی عبور کرده است و هر گونه پا فشاری بر مواضع و آرمان های امام چیزی جز اصرار بی حاصل برای ماندن در وضعیتِ آخر نیست. پیام مردم به اصولگرایان در ایران امروز کاملاً روشن است؛ مردم آنها را نمیخواهند. آنها به زودی خواهند رفت. اما اصلاحطلبان که هنوز پایگاهی در میان بعضی اقشار مردم دارند باید، تا کاملاً وقت نگذشته است، در آراء و مواضع خود تجدید نظر کنند؛ هنوز وقت برای به روز کردن خود دارند. تنها در این صورت است که آنها مشروعیت برای شرکت در صحنه سیاسی ایران فردا را خواهند داشت. آن فردا خیلی دور نیست و برای اصلاح طلبان هم وقت زیادی باقی نمانده است. اصلاح طلبان نیز، مانند دیگر نیروهای موجود در این جنبش، بختِ سهیم شدن در دولتِ ایران فردا را خواهند داشت به شرط اینکه مقتضیات زمان را درک کنند. اولین گام در این راستا، اما، خارج شدن از وضعیتِ آخر است؛ این یعنی ترکِ جبهۀ واهی “خط واقعی امام”؛ این یعنی تجدیدِ نظر و شروعی نو. ایران در این مقطع زمانی برای ترمیم خرابیهای دهههای گذشتهاش بیش از هر چیز به افکار و راهکارهای نو نیاز دارد. آن افکار و راهکارهای نو قطعاً ارتباطی با “خط امام”، چه از نوع واقعی و چه از نوع کاذب آن، ندارد. تجربۀ این یک سال گذشته نشان میدهد که وقت به سرعت برای اصلاح طلبان در حال گذشتن است و در این میان این نیروهای سکولار جنبش هستند که برندۀ واقعی منازعات بین اصلاح طلبان و اصول گرایان می باشند؛ کفۀ ترازو روز به روز به نفع سکولارها سنگین تر میشود. آیا اصلاحطلبان از این مهلکه جان سالم به در خواهند برد؟
شاید اصلاحطلبان به پایان راه رسیده باشند! – دارا ایرانی – خودنویس
دربحبوحه حوادث پس از انتخابات ریاست جمهوری اصلاحطلبان با به راه انداختن یک لابی بسیار قدرتمند و متحد در فضای مجازی توانستند افکار عمومی را به خود جذب نمایند ولی با فروکش کردن تظاهرات خیابانی و آرام شدن نسبی اوضاع که حتی این روزها درفضای نسبتا ملتهب مجازی نیز قابل مشاهده است دیگر تفکر اصلاح طلبی خریدار چندانی ندارد. بر خلاف سایر گروههای اپوزوسیون مانند سکولارها یا گروههای چپ که بدون رودربایستی و با صراحت تمام خواستار تغییر حکومت فعلی هستند تفکر اصلاحطلبی به خاطر اینکه از درون جمهوری اسلامی به وجود آمده و به گفته خودش هنوز به نظام وفادار است نمیتواند ادعای براندازی داشته باشد. مشکل بزرگ هم همین جا است . نارضایتی عمیق از عملکرد حکومت و نه فقط دستگاه خامنهای و احمدینژاد که مورد تاکید اصلاح طلبان است مردم ناراضی را که از کل جمهوری اسلامی شکایت دارند از تفکر اصلاح طلبی و رویکرد دوپهلویش سرخورده کرده است. یک نگاه به رسانههای اصلاحطلب بیاندازید. در اکثر آنها گلایهها و شکایات فراوان از عملکرد فعلی رژیم میبینید ولی وقتی زمان شکایت از کل نظام جمهوری اسلامی و آنچه «دوران طلایی امام راحل» نام گرفت و به نظر من سرچشمه وضعیت فعلی بود میرسد اصلاحطلبان یا سکوت اختیار میکنند یا وارد مباحث انحرافی میشوند و یا اگر از آن جناح افراطی موسوم به «سبز اللهی» باشند به توهین و تخریب و اتهام زنی میپردازند. خلاصه اینکه این روزها لابی اصلاحطلبان در فضای مجازی وضعیت جالبی ندارد. حتی بیانیه شماره ۱۸ موسوی و منشور جنبش سبز نیز به دوام آن کمکی نکرد. در خود حکومت نیز با یکه تازی احمدینژاد و تلاش بیوقفه برای یک دست کردن حکومت دیگر جایی برای تفکر اصلاحطلب باقی نمانده است. احتمالا از آنجا که آنها دیگر در حکومت نمادی ندارند، جمهوری اسلامی برای خالی نماندن عریضه و امکان استفاده از لابی اصلاحطلبان در مواقع اضطراری مانند تشدید تحریمها یا خطر حمله نظامی به آنها اجازه داده در فضای مجازی باقی بمانند ولی در حکومت وارد نشوند. استراتژی حکومت احتمالا این است که تنها هر زمان که حیات جمهوری اسلامی به خطر میافتد اصلاحطلبان محروم از قدرت با استفاده از لابی خارج از کشور تلاش در حفظ نظام را سرلوحه کار خود قرار دهند. احتمالا با گذشت زمان و ناکامی اصلاح طلبان در برقراری اتحاد میان همه قشرهای ناراضی به آرامی طرفداران آنها در اینترنت نیز متفرق خواهند شد و تفکر اصلاح طلبی که زمانی رونق فراوانی داشت دیگر جوابگوی نیاز مردم ناراضی نخواهدبود. به این ترتیب شاید بتوان به جرات پیشبینی کرد که اصلاحطلبان به پایان راه رسیدهاند.
….«…اللهی» یعنی متعصب. جای این سه نقطه هر مکتب و مسلک و شخصی را میتوان قرار داد. سرخِ متعصب؛ سکولارِ متعصب؛ سلطنتطلبِ متعصب؛ مذهبیِ متعصب… و بالاخره سبزِ متعصب. چرا سبزی که متعصب نیست از شنیدن این کلمه خشمگین میشود و زمین و زمان را به هم میدوزد که سبزاللهی وجود ندارد؟ آیا واقعا سبز متعصب وجود ندارد؟ اگر وجود دارد پس چرا آن را نفی میکنیم و منتقدانِ افرادِ متعصب را به چهارمیخ میکشیم؟ تعصبْ سرطان است. سرطانی که سرخ و سبز و مذهبی و سکولار برایش فرقی نمیکند. از نقطهای کوچک، شروع به تخریب و رشد میکند و آرامآرام سلولهای سالم را از میان می بَرَد تا بیمار زودتر از موعد از پا درآید و از میان برود. در طول تاریخ، بسیاری از مسلکها و مکتبها و رهبرانشان دچار این سرطان مخوف شدند و از میان رفتند. سرخهای شوروی را همین سرطان از پا انداخت. مذهبیهای ایران را هم همین سرطان از پا خواهد انداخت.
نیروهای تازهنفسِ سبز و سکولار، باید در همین آغاز کار به شناسایی این بیماری خطرناک بپردازند و اگر در جایی سلولی ناسالم یا مشکوک دیدند بلافاصله از میان بردارند. داروی سرطانِ تعصب و «…اللهی» بودن، نقد است. اگر میخواهیم بمانیم و سالم بمانیم و عمر طولانی و پُر نشاط داشته باشیم، بر این بیماری خطرناک چشم نبندیم و اجازه بدهیم نویسندگان با نوشتن نقدهای خود سلولهای ناسالمِ سرطانی را به ما نشان دهند.
آقایان، لطفا «خدعه» نفرمایید!- الاهه بقراط – کیهان لندن
کسانی که میگویند حکومت و دولت باید شفاف باشد و به مردم توضیح دهد چه میخواهد و چه میکند، خودشان نیز باید به این سخن خود عمل کنند. اصولا هر کسی که ادعایی دارد، ابتدا باید از خود شروع کند و اعتقاد عملی خود را به آن ادعا به نمایش بگذارد تا بتواند اعتماد مخاطبان خود را جلب کند. تا کنون بارها به ویژه درباره سخنان میرحسین موسوی سخنانی گفته و نوشته شده که به شفافیت بیانات وی یاری نرسانده است. هیچ تکذیب و تأییدی هم در کار نیست تا مخاطبان بتوانند یک ارزیابی واقعی از اعتقادات سیاسی وی داشته باشند. در مورد مهدی کروبی، این آشفتگی کمتر است. ناگفته نماند که سبب بخشی از این آشفتگی، خود مخاطبان هستند که هر یک به خیال خود به برداشتی میرسند و بر همان اساس نیز آن را تأیید و یا رد میکنند. این همه تنها ناشی از عدم شفافیت از یک سو، و وجود انکارناپذیر تناقض فکری از سوی دیگر است. آقایان موسوی و کروبی مخالف نظام نیستند. آنها معترض به روندی هستند که در حال حاضر در نظام مورد دفاع ایشان در پیش گرفته شده است. خودشان نیز هرگز ادعایی غیر از این نکردهاند. تا اینجای قضیه روشن است. مخاطبان آنها نیز موظف هستند خود را به کوری و کری نزنند و این واقعیت و ادعای آنها را دریابند. مشکل اما از جایی آغاز میشود که آنها در گفتگوها و بیانیههای خود حرفهای دلربا میزنند، بدون آنکه به تناقض بین این سخنان با اعتقاد خود به نظام جمهوری اسلامی اشاره کنند و یا خود را موظف بدانند که در مورد این تناقض توضیح دهند. باورکردنی نیست که «نخستوزیر» و «رییس مجلس اسلامی» نظام که هر دو از یاران و نزدیکان بنیانگذار جمهوری اسلامی بودند، ندانند رهبرشان به دنبال چه هدفی بود. آن هدف قطعا دمکراسی و حقوق بشر و به رسمیت شناختن تکثر در جامعه نبود. باورکردنی نیست اطلاعات و نقش آنها در طول سی سال عمر این حکومت، کمتر از من و شمایی باشد که از فاصله دور و در شرایطی بسته و بدون گردش آزادانه اطلاعات، فقط شاهد بوده و هستیم. باورکردنی این هست که «سران جنبش سبز» واقعا برای نجات نظام جمهوری اسلامی و اهداف «امام خمینی» به میدان آمدند. ولی خطای سلطهجویانه و قدرتطلبانه رقبای آنان و همچنین واکنش پیشبینیناپذیر مردم، حساب همه را به هم زد. جذابیت شگفتانگیز تاریخ در همین «بازی نغز روزگار» است که هر کسی را صدباره و هزارباره «نزد آموزگار» مینشاند.
ادعا و واقعیت
کروبی و موسوی پس از 22 خرداد 88 همان کسانی نیستند که پیش از آن بودند. شرایط سیاسی و اجتماعی نیز دیگر هرگز به پیش از آن تاریخ باز نخواهد گشت. اما حکومت، همان حکومت است. کسانی که تلاش میکنند تا مبدأ سرکوب خشن و خونین جمهوری اسلامی را در 22 خرداد 88 ثبت کنند، تنها عدم تطبیق ذهنیت خویش را با واقعیات تاریخی به نمایش میگذارند. از 22 خرداد، نقاب حکومت بیش از پیش دریده شد و چهره واقعیاش برای بسیاری از کسانی که میل نداشتنند آن را ببینند و یا به سودشان بود آن را بزک و کتمان کنند، آشکار شد. جامعه نیز همان جامعه است. جامعهای که پس از بيست و دوم بهمن پنجاه و هفت هرگز ساکت نماند. در خود جوشید و در اولین فرصت سر رفت. هم زدن این جوشش با چماق سرکوب بیامان و برقراری فضای ترور و وحشت در جامعه، نقطه جوش را دفع و یا خنثی نمیکند بلکه آن را مانند یک آتشفشان که هر لحظه آماده گداختن است، پنهان میکند. اگر سخنان «سران جنبش سبز» اندکی شفافیت یافت و اعتراض آنها در جاهایی رنگ مخالفت گرفت، تنها و تنها به دلیل وجود این آتشفشان است. اما تفاوت هست بین آنچه معترضان جمهوری اسلامی در بهرهبرداری از نارضایتی و اعتراض مردم میکوشند با آنچه مخالفان دمکرات حکومت دینی در ایران تمام تلاش خود را برای تحقق آن به کار میگیرند. مردم ناراضی و جنبش اعتراضی آنها، هر نام و رنگی که داشته باشد، برای معترضان، چیزی جز ابزاری برای بازگشت نظام به اهداف انقلاب اسلامی نیست. این را سران جنبش خودشان بارها گفتهاند. ولی نگفتهاند منظورشان از آن چیست. هر بار نیز که مجبور شدهاند توضیح بدهند، یا بدیهیات را تکرار کردهاند و یا بر ابهام افزودهاند.
من درباره این ابهامات و تناقضات که فکر و عمل کسانی که خود را «روشنفکر دینی» میخوانند سرشار از آن است، بارها گفته و نوشتهام و از تکرار آن تا زمانی که خطر این تناقض همچنان بر سر ایران سنگینی میکند، خسته نخواهم شد. ولی نباید گذاشت این تناقض بار دیگر به تعیین سیاست بپردازد. این تناقض و ابهام به اندازه صراحت و روشنی سرکوبگران مردم، خطرناک است. این تناقض از یک سو سبب تضعیف حاملانش که مردم به آنها امید میبندند، میشود و از سوی دیگر به فرسایش بنیه اعتراضی جامعه میانجامد. کافیست به تجربه «اصلاحات» توجه کنیم. آنچه «اصلاحات» را از درون خورد، نه رقبای آن، بلکه همین تناقض بود. همین تناقض بود که «اصلاحطلبان» را سترون و مخاطبان آنها را فرسود. «رییس جمهوری اصلاحات» نیز پس از هشت سال خیلی راحت گفت: شما به من چیزهایی را نسبت دادید که من هرگز ادعا نکرده بودم! و حق با او بود. حالا حکایت «شیخ اصلاحات» و «سران جنبش سبز» است. هنوز هم معلوم نیست چرا سایت سحام نیوز، ارگان رسمی حزب اعتماد ملی منسوب به مهدی کروبی با وجود انتشار همه حرفها و حرکات موسوی، منشور وی را اصلا منتشر نکرد، ولی وقتی بر سر ادعایی چون «جدایی نهاد دین از نهاد سیاست» در همین منشور، تعبیر و تفسیری وجود دارد که یکی از آنها از قضا «اختلاط دین و سیاست» است (در سایت رسمی موسوی منتشر شده) باید حواس خود را بیشتر جمع کرد و دید منظور آنها از «تکثر» و «انتخابات آزاد» واقعا چیست!
بیش از سه دهه پیش وقتی خمینی زیر درخت سیب در حومه پاریس گفت در حکومت آینده «حتی مارکسیستها» هم آزادند، هیچ کس به این نیندیشید که این روحانی ریشسفید وقتی جایش در قدرت سفت شد، مارکسیستها را از دم تیغ میگذراند. آن زمان، در دهه هفتاد میلادی، ادعای آزادی مارکسیستها نشانه اعتقاد به «آزادی» بود. خمینی هم «خدعه» کرد. حالا تکرار «تکثر» و «انتخابات آزاد» و «حقوق بشر» نشانگر اعتقاد به «آزادی» و «دمکراسی» است. با این تفاوت بزرگ که آن زمان، حکومت خمینی هنوز تجربه نشده بود و امروز «سران جنبش سبز» از درون همان حکومت میآیند. تردیدی نیست که «سران جنبش سبز» برای پیروزی بر رقبای خود به اکثریت مردم نیاز دارند. و این اکثریت، متکثر است. آزادیخواه است. برای هر ملتی اما تجربه یک توهم کافیست. ایرانیان تاوان توهم یک جمهوری اسلامی را بسی گرانتر از بهای واقعی آن پرداختهاند. شرط انصاف نیست یک بار دیگر با آنان «خدعه» کرد، فارغ از آنکه شرایط جامعه و جهان امکان بهرهبرداری از این خدعهها را بدهد یا ندهد.
چهار شب سکولار در شمال کاليفرنيا- اسماعيل نوری علا – سکولاريسم نو
مقصد من ـ و هر آدم سکولار ديگر ـ همان «مقصد اعلام شده» ی مهندس موسوی نيست. برخی او را «رهبر» جنبش می دانند و به همين اعتبار جنبش را يک پديدهء مذهبی و در چهارچوب قانون اساسی حکومت اسلامی می بينند حال آنکه من جنبش را تجلی مخالفت مردم ايران با کل حکومت اسلامی می دانم و به اين اعتبار سکولارش می خوانم و مقصد مهندس موسوی را با مقصد نهائی مردم يکی نمی بينم و هنوز هم از «مفسران ِ» رنگارنگ سخنان اش در خارج کشور ـ که می گويند به ظاهر سخن مهندس موسوی توجه نکنيد، حرف اصلی او همينی نيست که می گويد ـ نيز نشنيده ام که مقصد مهندس موسوی رسيدن به يک حکومت سکولار باشد. و به همين دليل هم هست که سخنانش را دربارهء «ايران برای همهء ايرانيان» اما «در ظل قانون اساسی حکومت اسلامی» انجام شدنی نمی بينم. پس، موضع مرا نه از سر موسوی ستيزی که در راستای نيت خواستاری حکومتی سکولار برای کشورمان ببينيد. موسوی از نخستين روزهای رسيدن به نخست وزيری مخالفت خود با سکولاريسم را علنی کرد، بخصوص وقتی که برای انجام مذاکراتی به ترکيه سفر کرد اما حاضر نشد که طبق «پروتکل ديپلماتيک» به ديدار مزار کمال آتاتورک رفته و دسته گلی را بر آرامگاهش بگذارد، چرا که او بانی ترکيهء سکولار بود. و اين همان زمانی بود که در ايران نيز آرامگاه رضاشاه پهلوی را ـ نه به جرم استبداد که به خاطر کوشش برای کوتاه کردن دست دينکاران از دادگستری و آموزش و پرورش و فرهنگ و اوقاف ـ ويران کرده بودند تا هيچ کس ديگری به اين زودی ها هوس سکولاريزه کردن اين نهادها را در دل نپروراند. آيا مهندس موسوی امروز تغيير کرده است؟ آيا به اين نتيجه رسيده است که حکومت مذهبی، مالکيت ايرانيان بر کشورشان را به نفع اقليت سرکوبگر طرفدار ولايت فقها مصادره کرده است؟ آيا او اکنون به اين اشراف رسيده که قانونگزاری بر بنياد شريعت يک فرقهء کوچک مذهبی حاصلی جز کشتار و ويرانگری و آفرينش فضاهای ضد بشری ندارد؟ من هنوز به سر نخ هائی که بتوانند مرا به پاسخ هائی مثبت برای اين پرسش های کنجکاوانه برسانند برنخورده ام.
….
سياست گام به گام به ما اجازهء تجربه، درس آموزی، تجديد نظر در روش ها و تاکتيک ها و پختن انديشه های خام را عرضه می کند. اما گام به گام بودن يک مبارزه تنها زمانی قابل تشخيص و تصديق است که هم مقصد خاصی وجود داشته و بر سر آن اجماعی صورت گرفته باشد و هم بتوان «پيش رفت» در مسير را اثبات کرد، حتی اگر گام به گام رفتن به شکل «دو قدم به پيش و يک قدم به عقب» متجلی شود. اگر اين دو شرط وجود نداشته باشد گام به گام رفتن چيزی جز قدم زدن بر محيط يک دايره نيست و تو هميشه به همان جائی بر می گردی که از آنجا آغاز کرده ای. در بحث پيشرفت به سوی مقصد معين است که می توان ـ در مرحله تعيين تاکتيک ها ـ به مسئله زمان بندی و سرعت نيز توجه کرد. اگر به سوی مقصدی گام بر نمی داری، کندی و تندی گام زدنت چه تفاوتی را می آفريند؟ می گويم که ما سکولارها در جستجوی درک «مقصد» کسانی هستيم که خود را «رهبر» نمی دانند اما مرتباً دست به تعريف «جنبش سبز» و تعيين مشخصات کسانی که جزو آن محسوب می شوند می زنند، مردم را به راهپيمائی می خوانند، زمانی نگذشته دعوت شان را، بخاطر مصالح بالاتر گويا، لغو می کنند، به ديدار خلاص شدگان از زندان می روند و هر از چندگاه يکبار «بيانيه» صادر می کنند. ما آنها را با معيارهای خودمان ـ معيارهای سکولار ـ می سنجيم و هنوز در نيافته ايم که آنها بجانب مقصدی سکولار در جرکت اند. ما به آنها که در مقابله با ارتجاعی ترين نيروهای وحش معاصر جبهه می گيرند احترام می گذاريم اما اين احترام به معنای آن نيست که در امر «مقصد» با آنان همراه باشيم. ما می دانيم که تعيين کنندهء نهائی مردم اند و فکر می کنيم که مقصد نهائی مردم دفع شر نهائی از حکومت مذهبی است، ما به اهميت گام به گام رفتن در اين راه واقفيم و رهپويان شکيبای راه را می ستائيم اما در بازگشت به دوران طلائی امام و وفاداری به قانون اساسی ضد ملی هيچگونه پيشرفت گام به گام را ممکن نمی بينيم، مگر آنکه ثابت شود اين «بازگشت و وفاداری» خود نوعی حرکت در مسير پيشرفت و دور شدن از دوران طلائی امام خمينی و ممکن کردن اصلاحات ساختارشکن در قانون اساسی فعلی است. در نتيجه ما، در اصطلاح علوم سياسی، همچون يک گروه فشار عمل می کنيم که می کوشد بازيکنان در صحنه را از چرخيدن بر محيط يک دايره بازداشته و آنها را مجبور به سکولار کردن مقصد و گام زدن پيش رونده به سوی آن کند. سياست گام به گام بخودی خود نه خوب و نه بد است. اين مقصد و پيشرفت به سوی آن اند که ارزش های مثبت و منفی اين سياست را پذيرا می شوند
….
«مواضع» سياسی اشخاص مستقيماً ريشه در «منافع» شان دارد و اين منافع اند که رابطهء ما را با حکومت مذهبی کنونی تعيين می کنند. از خامنه ای گرفته تا آن لباس شخصی که به جوانان ايران حمله می آورد و، با چکمهء ظلم، نازک آرای تن شان را می آزارد همه در حکومت مذهبی کنونی «مشترک المنافع» اند و طبيعی هم هست که برای حفظ منافع خود از هيچ جنايتی خودداری نکنند. اينها در جبههء بنيادگرايانی که در طيف رنگارنگ موسوم به «اصولگرايان» متمرکزند فعاليت کرده و همهء مواضع سه قوهء حکومتی را در اختيار خويش دارند. منافع «اصلاح طلبان» نيز به وجود همين حکومت وابسته است، حتی اگر آنها کلاً در جبههء مخالفان حاکمان کنونی قرار داشته باشند. وزيران و وکيلان رانده شده از درگاه در آرزوی بازگشت به قدرت می سوزند. فقهای نوانديش هنوز به اين نتيجه نرسيده اند که در سايهء يک حکومت سکولار بهتر می توانند به نوانديشی خود ادامه دهند. آقایانی همچون حجة الاسلام محسن کديور می دانند که اگر امروز در دانشگاه های آمريکا و اروپا مورد احترام قرار می گيرند اين امر بدان خاطر است که آنان با «نوانديشی ِ» خود می کوشند تا راه را برای آرايشگران و اصلاح گران معتدل و قابل تحمل در داخل ساختار کنونی حکومت مذهبی باز کنند. آنها می دانند که اهميت شان تا زمانی برقرار است که حکومت اسلامی هم در قدرت نشسته باشد. پس، اگرچه با حاکمان فعلی و روش های حکومت شان مخالفند اما خواستار انحلال اين حکومت به نفع برآمدن يک حکومت سکولار نيستند. تاکنون بازی سياسی در زمين های اين دو تيم انجام شده است. هر زمان يکی به دروازهء حريف هجوم آورده و به او گل زده است. اما در اين رد و بدل بازی آنچه باقی مانده، زمان خريده، و فربه شده است خود حکومت اسلامی است. و امروزه، در داخل کشور، سکولار کسی است که حکومت اسلامی هر دوی اين گروه ها را نمی خواهد و «منافع» اش در انحلال حکومت اين ها است. اين «منافع» گوناگون اند؛ از خواستاری آزادی های کوچک شخصی آغاز می شوند و به آزادی های بزرگ سياسی و اجتماعی و اقتصادی می انجامند. اين يک «نيروی سوم» است که حکومت مذهبی ـ قابله وار ـ آن را همچون (بقول شاملو) «انکار خود» آفريده است و اکنون هرچه در انهدام آن می کوشد خود را ضعيف تر و اين موجود را قوی تر می سازد. در خارج کشور اين «منافع» ماهيت مجرد تری بخود می گيرند. از کارگزاران و حقوق بگيران مستقيم حکومت اسلامی گذشته (که در لابی ها و نهادها و تجارت خانه هاشان کمين کرده اند) بسياری از ايرانيان خارج کشور هم در حفظ حکومت مذهبی در ايران دارای منافعی هستند. از آنکه در ايران کار و بار يا خانه و ملکی دارد، تا آنکه می انديشد با سقوط حکومت مذهبی همهء اين منافع و امکانات از بين خواهند رفت، همه خواهان حفظ اين حکومت اند. حتی می توان به منافع غيرشخصی تری نيز توجه کرد. آنکه فکر می کند، در خلاء پی آمد سقوط حکومت اسلامی، ايران تجزيه خواهد شد و آنکه فکر می کند با نبود يک جانشين مناسب نبايد در پی تضعيف حکومت اسلامی بود، هر دو در راستای حفظ حکومت اسلامی می کوشند و تبليغ می کنند و در عين حالی که خود را سکولار می دانند به ما می گويند که بايد منتظر ساعت مچی آنان شد تا زمان کوشش برای برافکندن حکومت مذهبی را تعيين کنند. پس، آنکه در خارج از کشور به راه های انحلال حکومت اسلامی و برقراری حکومتی سکولار می انديشد در صف اينگونه کسان قرار ندارد. نه صاحب منافع مادی است و نه دارای منافع معنوی. او حتی می تواند ايران را فراموش کند و در رفاه و آزادی و شادمانی کشورهای مهاجرپذير خود شريک باشد. اما هويت فرهنگی اش، خاطره ها و پيوندهای جانمدار اش با وطن اش، و آرزوها و برنامه هايش برای خاکی که بر آن ديده گشوده مانع از فراموش کردن آن خاک دور دست می شود. در خارج کشور «آدم سکولار» يک چنين معنا و تعريفی دارد و، بی هيچ پيوند مادی و منفعتی، به وطن اش و از همين منظر به چگونگی دفع شر حکومت مذهبی فروافتاده بر آن می انديشد.
….
گاه حتی کار اصلاح طلبان به آنجا می رسد که انتقاد ار روش های رهبری موسوی يا کروبی را ناشی از ماجراجوئی انتقاد کننده می دانند و تحريک جمعيت به مقاومت در برابر خشونت را نوعی انحراف دادن جنبش تلقی می کنند. در اين مورد لازم است که لمحه ای توقف کنيم و بيانديشيم. من به اين ماجرا از دو منظر می نگرم؛ يکی از منظر منافع اصلاح طلبانی که سکولارها با خواستاران اعمال خشونت يکی می گيرند و آنها را به ماجراجوئی های انقلابی کور متهم می سازند. از نظر من، و از آنجا که باور دارم مقصد سکولارها و مقصد اصلاح طلبان مذهبی کشورمان يکی نيست و آنها بسوی هيچ چيزی جز ابقای حکومت اسلامی در صورت اصلاح شده اش حر کت نمی کنند و، در نتيجه، حرکت شان بر روی دايره ای باطله است که همواره به مبداء حفظ حکومت اسلامی می انجامد، معتقدم که آنها از ترس شعارهای «ساختار شکن» است که به ترفند مبارزه بدون خشونت متوسل می شوند والا اگر مطمئن بودند که مبارزهء خشونت آميز به ساختار شکنی (يعنی فروپاشی کل حکومت اسلامی) نمی انجامد، مسلماً از طرح و اجرای آن نيز پرهيز نمی کردند. آنها بيش از خود سکولارها نسبت به نيت سکولاريسم در خواستاری انحلال کامل حکومت اسلامی واقفند و با اعلام نگرانی از در خطر افتاده مردمان نه تنها را به آرامش و طمانینه دعوت می کنند بلکه طرح هرگونه شعاری را که «ساختار شکن» باشد جزئی از توسل به خشونت می دانند. هنوز چندان زمان از اعلام آن نظر مشهور محمد خاتمی نگذشته است که در جمعی از پيروان خود توضيح می داد که غرض اصلی اصلاحات جلوگيری از دست بالا يافتن سکولاريسم در سپهر سياسی ايران است. اصلاحات چيان با معرفی خود بعنوان خواستاران تحولات تدريجی می کوشند تا خود را مجريان سياست های بدون خشونت تلقی کرده و سکولارها را به خشونت طلبی متهم کنند. حال آنکه، در بحث بالا، نشان داديم که سکولارها خواستار تعيين مقصد و پيشروی به سوی آنند.و اين مرا به آن منظر و نگاه ديگر می رساند که کل بحث بالا را سالبهء به انتفای موضوع می کند؛ و آن اينکه خشونت آميز بودن و شدن يک مبارزهء سياسی را نه نيروی مبارزه کننده، که نيروی نشسته در قدرت تعيين می کند. همواره مبارزات با اعتراضات مطالبه محور آغاز می شوند و جنبه ای مدنی و بدون خشونت دارند اما هرچه حکومت مستبدتر و سرکوبگر باشد و در برآورده نکردن مطالبات معترضين پافشاری کند و در اين راستا دست به خشونت زند، اپوزيسيون نيز، بصورتی واکنشی، دست به خشونت می زند. اين حکومت های سرکوبگرند که اصلاحات را به سوی انقلاب می رانند و شاحه گلی را که معترض به سربازان اش می دهند به گلوله تبديل می کند. پيروزی گاندی و ماندلا را تنها نمی توان به پای جنبشی که اين دو سرنمون آن بودند گذاشت. حاکم بريتانيائی و دولت سفيدپوست افريقای جنوبی نيز در پيروزی مبارزات بدون خشونت (يا کمتر آلودهء خشونت شده) سهيم هستند. حال آنکه ما به چشم خود ديديم که در سال های 1356 و 1357 حکومت زمانی دست به دادن وعدهء برآوردن مطالبات شد که شيرازهء امور مملکت از هم گسيخته، ترس مردم از گلوله فرو ريخته، و تن دادن به مطالبات نتيجه ای جز ريختن بنزين بر آتش مردم نداشت. پس متهم کردن سکولارها به خشونت طلبی و توسل اصلاح طلبان به مبارزات بدون خشونت هر دو ادعاهائی بی پايه اند که فقط در چهارچوب منافع اصلاح طلبان مذهبی و سکولارها معنا پيدا می کنند.