مشگل ما مشگل تمامیت خواهی و خود بزرگ بینی است.
میگویند از بزرگمهر پرسیدند که همه چیز را کی میداند وی گفت که همه چیز را همگان دانند یعنی علم و دانش در نزد همه است و این همه گان یا همه دان هستند که بر کل دانش شناخته شده بشری تسلط دارند. به عبارت دیگر با کار گروهی و تیمی میتوان بر مشگلات پیروز شد نه با تمامیت خواهی و دیکتاتوری و منم منم کردن و خود را پارچه جدا بافته دیدن و یا ستاره کوره بودن. ظلم دزدی و فساد و سو استفاده از موقعیت های داده شد و غرور و نخوت بی اندازه مارا به ته دره سوق خواهد داد. همکاری نکردن و بقول معروف چوب لای چرخ گذاردنها و تکیه بر منافع خصوصی به زیان همه خواهد بود یک ملت را یک نفر نمی تواند هدایت کند بلکه بایست یک گروه مشاور واقعی در کنار رهبر پادشاه باشد و رهبر باید به توضیحات آنان گوش فرا دهد نه اینکه تنها خودش را ببیند و دیگران را آدم حساب نکند.
متاسفانه دیکتاتورها برای شنیدن کر میشوند و برای دیدن هم کور. مثلا صدام حسین در گذشته نزدیک ( پسر بچه هیتلر را مثال زده بود و من صدام را اضافه کردم) مگر نمیدانست که نمی تواند با آمریکا و متحدانش سرشاخ بشود. آیا او عقل یک بچه دبستانی را هم نداشت؟ یک کشور کوچک وابسته و غیر صنعتی چگونه میتواند با کشورهای بزرگ صنعتی پیکار کند و با خریدن سلاح از خود آنان با آنان به جنگ برود؟ (پسر بچه آلمان را دربرابر مابقی دنیا قرار داده بود و نتیجه گرفته بود که کار هیتلر بسیار ابلهانه بوده است و من صدام را برای اینکه مثال بهتری است اضافه کردم.)
حتی دیکتاتورهای بسیار ملی مردمی و هوشمند و دارای نبوغ نظامی مثل نادر هم به جنون دیکتاتوری دچار میشوند و چشمان پسر خود را از کاسه در میآورند. گدایی که در اثر نشستن باز شاهی به سرش ناگهان از گدایی به پادشاهی رسیده است بدون داشتن هیچ توان علمی سیاسی و اجتماعی نابخردانه از اثر هجوم تبلیغات وسیع برله خود و برای ارضای ستم هایی که به او شده او اکنون تشنه خون ریزی قتل عام است تا اینکه پادشاهی خوب مهربان و وارسته باشد. متاسفانه بی خردی و ابلهی گدای شاه شده تمامی کشور را ویران و تمامی مردم را آواره و پریشان میکند. گدایان و مردم فقیر و متوسط جامعه که از نشستن باز شاهی بر سر یک گدا بسیار مسرور شده بودند و فکر میکردند که گدای شاه شده همه مشگلات مربوط به بیکاری بی پول و بی مسکنی را رفع میکند حالا با یک اژدهای هفت سر روبرو بودند که به تنهایی از لحاظ ابلهی و نداشتن فکر و اندیشه با تمامی دیوانگان یک دیوانه خانه برابر بود. تنها وی جنون تمامیت خواهی خود را میخواست که سیراب کند از کشتن و بستن مردمی که اورا دوست داشتند و از اینکه یک گدا شاه شده سراز پای خود نمیشناختند سیر نمی شد. وی که هیچ علمی و دانشی نداشت به همه دانشمندان و علما میتاخت و خود را از همه برتر و بهتر میدید و با کمک عوامل بیگانه که دریوزگی و دربدری و ویران شدن کشور او را میخواستند به ویران کردن کشور و آزار و کشتن مردم پرداخت.
خارجی ها او را قلبا دوست داشتند و با وجود اینکه ظاهرا به او میتاختند و از او بد میگفتند با او مراوده و داد و ستد داشتند و در غارت مردم کشور او همراهی های صادقانه ای مبذول میداشتند. او مثل یک بولدوزر به جان مردم افتاده بود هرکس را که میخواست میکشت و به دار میزد. تفرقه بین مردم را دامن میزد تا مردم به کشت کشتار هم مشغول باشند و سرشان گرم دزدی فساد رشوه خواری بی عدالتی و فحشا باشد و کاری بکار او نداشته باشند. فرهنگ بی تفاوتی ظلم و ستم را رواج میداد. همه وزارت خانه را بسته بود و بجایش یک مشت آدم ابله و جانی را استخدام کرده بود تا از مردم زهره چشم بگیرند.
خارجی ها با رواج اعتیاد و فساد و دزدی و کشتار مردم را درو میکردند و مردم عامی و ساده دل قربانیان آنان بودند هرکس هم که درکی داشت به زندان میرفت تا به درک واصل شود. خودخواهی و تمامیت خواهی دیوانه گان دست برده بر سلطنت همه مردم را عاصی کرده بود و لی مردم میترسیدند که اگر حرفی بزنند اعدام شوند این بود که سکوت همه جا را فرا گرفته بود. این داستان نوشته یک کودک سیزده ساله در شصت سال پیش در تهران است.