یادم هست، تکه نانی اگر به زمین می افتاد، باید بر می داشتیم، می بوسیدیم، بر پیشانی می مالیدیم و بر سر تاقچه یا دیوار، یا یک بلندی می گذاشتیم، جایی که زیر دست و پا نباشد. یک بار بخاطر پرت کردن نان، کتک هم خورده ام! دیده بودم گاه رهگذری تکه نان افتاده در کوچه یا خیابان را بر می داشت، می بوسید، گرد و خاکش را می گرفت و به دهان می گذاشت. حالا دیگر سال هاست نمی دانم این گونه اعمال همچنان در آن فرهنگ مرسوم است یا نه! مادر می گفت؛ “نان نعمت خداست”! با خود می گفتم مگر بقیه ی چیزها “نعمت خدا” نیستند؟ چرا تنها نان از این تبرک و تقدس برخوردار است؟ بعدها به این هم فکر کردم که اگر در فرهنگ اسلامی تقدس نان از “گندم” برآمده، پس ما مسلمانان با “تقدیس” نان، اخراج “آدم” از بهشت را گرامی می داریم! اخراج آدم از بهشت اما دو وجه دارد؛ یکی آن که بخاطر خوردن گندم “اخراج شد” و دیگر آن که بخاطر خوردن گندم، “اخراج کرد”! اگر تقدس نان، احترام به اخراج شدن آدم از بهشت باشد، پس ما “نافرمانی” آدم را محترم می داریم! و اگر تقدس نان، احترام به فرمان خداست، چرا از اخراج آدم از بهشت تا امروز، گندم را می خوریم؟ با این حساب، “گناه” بزرگ “آدم” را هر روز مرتکب می شویم!
“تقدس” یک واژه با ریشه ی لاتینی ، یعنی “کنار گذاشتن” چیزی، معنی می دهد! به عبارت دیگر “لمس نکردن” یا از “حد و حدود” مقرر شده ی آن “چیز”، فراتر یا پیش تر نرفتن! نان را بر لب تاقچه گذاشتن، “کنار نگهداشتن” نان از آلودگی “عبور” است. “تقدس” هم یعنی همین؛ چیزی یا محلی یا نامی یا شخصیتی یا “مقدسی” را حفظ کردن از “روزمره گی”! پس “تقدیس” هر چیز، به معنای “نپرداختن” به آن است، یا به عبارتی حفظ “حرمت” آن “چیز” یا “محل” یا “شخص” در همان “حد” و به همان صورتی که هست. برای نان اما چنین “حرمتی” قایل نیستیم، چون نان را می خوریم! به عبارتی “تقدیس” نان به معنای “پایان” نان است چرا که نان پس از خوردن، دیگر “نان” نیست، بلکه به ماده ای “نامقدس” و “نجس” تبدیل می شود! وقتی هم از مرزها و محدوده ی یک محل یا شخصیت یا نام “مقدس” پیش تر نمی رویم، یعنی آن را هم “می خوریم” چرا که دست نزدن به آنچه “هست” به معنای پذیرفتن آن، به همان صورتی که هست، یعنی “پایان” آن است! “سوال” در باره ی یک امر “مقدس”، گناه است، جرم محسوب می شود، پس هر امری از لحظه ی “تقدس”، دیگر “تمام” شده است چون آن را “کنار” گذاشته ایم، با آن کاری نمی توان کرد. در مثل هست که “در مسجد را نه می شود از جا کند، نه می شود سوزانید”! یعنی “در” تا وقتی در است، می تواند بهر صورتی درآید، متحول شود، دگرگون گردد. اما همین که “در مسجد” شد، دیگر تا ابد “در مسجد” می ماند. نه می شود آن را “کند”، یعنی “در” را از “مسجد” جدا کرد، و نه می شود سوزاند، یعنی تحول و دگرگونی هم نمی پذیرد. پس “تقدس” یعنی نقطه، پایان.
در واقع با “تقدیس” هر چیز، آن را “فلج” کرده ایم چرا که هیچ “مقدس”ی تردید، پرسش، تحقیق و تحول نمی پذیرد. به زبانی دیگر، با “تقدس” یک مفهوم، گذار و پیشرفت را از آن دریغ داشته ایم. این یعنی “مرگ” آن مفهوم در نقطه ی “تقدیس”! خوب، این که چیز خوبی نیست. ما خیال می کردیم با “تقدیس” هر “عنصر”، آن را محترم می داریم. حال آن را “منجمد” کرده ایم، یا در اصل کشته ایم. عنصری که از “تحول” و دگرگونی دور داشته شود، لاجرم در خود می پوسد، گیرم که با “تقدس” می میرد. به یک معنا “تقدیس” می تواند “تحریم” هم باشد. وقتی از “تردید” و “سوال” در مورد مفهومی “منع” شده باشیم، در اصل آن را “تحریم” کرده ایم. “تحریم” هم از همان ریشه ی “حرام” می آید. وقتی تردید و پرسش در مورد مفهومی “حرام” باشد، آن مفهوم از هر گونه دگرگونی و تحول “محروم” می ماند، پس یعنی “تحریم” شده است. این همان “تابو” نیست؟ وقتی اجازه نداری مفهومی را “لمس” کنی، یا درباره اش “سخن” بگویی، می شود “تابو”! “تابو” هم انتهای یک “امر” است، بیش و پیش تر از آنچه که هست، “نباید” برود. تمام!
از طرفی سخن گفتن از هر “چیز” به معنای “شکافتن” آن است. با “تردید” یا “پرسش” در باره ی یک مفهوم، در واقع آن را شکافته ایم. وقتی “سخن” گفتن از مفهومی، گناه باشد، لابد از شکافته شدنش “سری” فاش می شود، “راز”ی بر ملا می گردد، وگرنه چه هراسی ست از “سخن” گفتن و “شکافتن” آن مفهوم؟ پس وقتی کسی ما را در سخن گفتن از چیزی منع می کند، از هویدا شدن اسرار هراس دارد. با “تحریم” امری، آن را “تقدیس” می کنیم، یعنی “کنار”ش می گذاریم، “سخن” گفتن از آن را “منع” می کنیم، تا آن مفهوم شکافته نشود و رازش بر ملا نشود. پس “تقدیس” به نوعی “تثبیت” یک مفهوم است. وضعیت “مقدس” تثبیت می شود تا همان که هست، بماند، یعنی در خود بمیرد، منجمد شود، فراموش شود تا رازش بر ملا نگردد. باید در پس پشت هر “مقدس” چیز ناخوش آیندی، امر “نامقدسی” باشد که از بر ملا شدنش هراسی هست. رازی که اگر بر ملا شود، حجابی برداشته می شود، دیواری فرو می ریزد، قلعه ای ویران می شود، و “قدرت”ی از دست می رود. هر “تقدیس” به معنای “حراست” از موجودیتی ست به همان صورت که “تعریف” شده. نباید شکافته شود، دگرگونی نمی پذیرد، و باید آن را همان گونه که هست، پذیرفت، بی لمس، بی تردید، بی پرسش. “تقدیس” پایان یک مفهوم است، نقطه ای که “بعداز آن” ندارد.
از کجا می آمدم که به اینجا رسیدم؟… فکر می کنم پیش از آن که اینجا، روی این نیمکت بنشینم، داشتم به “آرمان گرایی” فکر می کردم. در تاریخ بشر، دو گروه “ارمانگرا” وجود داشته اند؛ یکی “ایدئولوگ”ها، آنها که در “نظریه”هایشان به یک “یوتوپیا”، یک “آرمانشهر” وعده می دهند. می گویند “اگر” این طور و آن طور رفتار کنیم به “خوشبختی” می رسیم، به جهانی که در آن “دزد” و “جنایتکار” و “خلافکار” و چه و چه وجود ندارند، “قفل” نیست، درها همه باز اند و … مردم با هم مهربانند، و “دارا” و “ندار”ی نیست، دردی نیست تا دوایی باشد و ستمی نیست تا آه و نوایی باشد و … خلاصه روی تشک نشسته اند، چشم ها را بسته اند و با لبخندی بر لب، از جهانی می گویند، فریبنده و “آرمانی”، طوری که خیال می کنی در همین نزدیکی هاست، پشت اولین پیچ، شاید هم کمی دورتر، سر اولین چهارراه. از “افلاطون” تا اینجا بسیاری از صاحبان اندیشه، بشر را به “آرمانشهر” خود وعده داده اند. می گویند آخرینشان “میلتون” بود، اما به گمانم آخرینشان “مارکس” بوده است.
گروه دوم “مذهبیون” اند. نه گمانم نیازی به تکرار باشد که اینها نیز همان را می گویند که آنها، “ایدئولوگ”ها می گفتند. در انتها هم “ضمانت” می دهند که رعایت تام و تمام “اصول” و مقرراتی که تعیین کرده اند، به “رستگاری” بشر می انجامد. بشارت “بهشت” به مومنان، یعنی همان “آرمان شهر”! تفاوت عمده ی این دو گروه “آرمانگرا” در این است که گروه اول هشدار می دهند که دزدها و چپاولگران و خلافکاران و ثروتمندان (کاپیتالیست ها) و جهانخواران (امپریالیست ها) و … به این سادگی دست از “منافع” خود بر نمی دارند، پس راه رسیدن به “آرمان شهر” ایدئولوگ ها، ممارست می خواهد و مبارزه و پایداری که از جاده های مبارزه و خون می گذرد. راه رسیدن به “بهشت” مذهبیون اما، راه دراز پر مخافتی ست که از گناه و عقوبت و شکنجه و درد و رنج و آتش و عذاب و مرگ می گذرد. اینجا دیگر “مخالفان” یا “کافران” نیستند که باعث عذاب می شوند چرا که سرنوشت آنها به سادگی و از سوی خداوند تعیین شده، آنها یک راست به “جهنم” می روند. در راه رسیدن به “آرمان شهر” مذهبیون، این “معتقدان” و “مومنان” اند که باید رنج و عذابی تمام ناشدنی را تحمل کنند و پیوسته “امتحان” پس بدهند تا در انتها، “شاید” به “آرمان شهر”، به “بهشت موعود” برسند. بشارت “ایدئولوگ”ها به آرمان شهری در همین دنیاست و بشارت مذهبیون به آرمان شهری در دنیای پس از مرگ. از آنجا که رسیدن به چنین شهر آرمانی در واقعیت زندگی بشر ممکن نیست، هر دو گروه، “ایده آلیست”هایی هستند در جستجوی ناممکن! چرا؟
آهان! پیش از آن که روی این نیمکت بنشینم، رسیده بودم به “بشر” که در همه جای تاریخ، اندیشمندان را از هر نوع، دچار سرگیجه کرده است. آنها نشسته اند و کتاب ورق زده اند و دود چراغ خورده اند و کاغذ سیاه کرده اند و “ایده” و “نظریه” صادر کرده اند و… آن وقت یک آدم که اصلن سواد درست و حسابی هم نداشته و با زیر پیراهنی و زیر شلواری کنار باغچه نشسته بوده و سیگار دود می کرده، از سر تفنن یک سوال می کند… و همین پرسش ساده، تمام زحمات اندیشمندان و پیامبران را بر باد می دهد. بشر است دیگر، زاده شده تا “شک” کند و “سوال” بیافریند و کاسه کوزه ی فیلسوفان و پیامبران را بهم بریزد. آنها هم دوباره قلم و کاغذ حاضر کرده اند و کتاب ها را باز کرده اند و کلی ورق زده اند و عرق ریخته اند تا پاسخ پرسش این “بیکاره” را بدهند. این بار تا سه چهار حرکت بعدی را هم خوانده اند و جوابش را حاضر کرده اند و گذاشته اند پیش روی حضرت “بشر” و با تکبر گفته اند؛ بفرما. این هم یک جواب دندان شکن، حالا دیگر “ایمان” بیاور! آن وقت بشر پک دیگری به سیگارش زده، پشت گوشش را خارانده و گفته “اگر … و باز همه چیز را “ویران” کرده است… درست مثل “جمهوری اسلامی” که میلیون ها خرج می کند، به “یاهو” و “گوگل” باج می دهد، آدم استخدام می کند، ابزار می خرد و کلی تلاش می کند تا چند سایت و وبلاگ را فیلتر کند. آن وقت یک بشر یک لاقبا دو قدم بر می دارد تا آن طرف خیابان و با یکی دو دلار، یک “فیلترشکن” می خرد و تمام! تا روز بعد، پنجاه هزار کاربر دیگر هم این فیلتر شکن را مجانی دریافت کرده اند و… این می شود که “رژیم”، مثل همه ی “رژیم”های دیگر در تاریخ، به فکر تعطیل “سوال” می افتد!
این طوری “تردید” بصورت “تابو” درآمد تا هیچ “پرسشی” پیش نیاید. هرچه مو لای درزش می رفت، “مقدس” شد! ایدئولوگ ها و پیامبران بهتر دیدند تا چیزهایی را “تقدیس” کنند؛ تا “سوال” پیش نیاید؛ به این دست نزن! از اینجا جلوتر نرو! اگر درباره ی این “قبر” یا این “ضریح” مقدس “شک” کنی، “افلیج” می شوی، شاخ در می آوری، “سنگ” می شوی و… کار “تابو” سازی به آنجا کشید که “رهبر” و “رییس جمهور” هم کم کم “مقدس” شدند. حالا “سخن” گفتن از این “موجودات” هم “توهین” به حساب می آید. هر جا “سوال” شد، یک تابلوی “فضولی موقوف” گذاشتند. “فیلتر” کردن لب ها! کم کم کار به آنجا می رسد که سر هر کوچه یک تابلوی “ورود ممنوع” نصب می کنند. از هر طرف که بروی، به یک “مقدس” می رسی. همه چیز می شود “تابو”. در چنین جامعه ای بشر ناچار است هرجا که هست، همان جا میخکوب بماند، منجمد شود، صم بکم و لایعقلون! چشم بسته، گوش بسته و دهان بسته، بی تعقل! کیش و مات! تا وقتی خود را در شولای “ایدئولوژی” و “مذهب” پیچیده ایم، و در سایه ی “مقدسات” پناه گرفته ایم، انتها پذیر، یا اگر بشود گفت؛ “پایان مند”یم.
آرمان گرا، حکم پابرهنه ی گرسنه ای را دارد که با لباسی ژنده در قصری با شکوه به وسعت جهان، با هزاران اتاق مجلل زندگی می کند. این می تواند تسکینی باشد برای قلب هایی که به توان و “اندازه”ی خود، آگاه نیستند. زیباست این که عرفا گفته اند از خداشناسی به خودشناسی می رسی. این زیبایی آرمانی اما، دروغی بزرگ است. شاید خلافش صدق کند، یعنی از “خودشناسی” به “خداشناسی” رسیدن. همان قدر که خود را بشناسی، به “خودآ” می رسی! انسان “آرمانگرا” در جهان خیال سیر می کند، جهانی ورای توانایی های خویش. آن که اما به توان و اندازه ی خویش آگاه است، و خود را نه کمتر و نه بیش از آنچه که هست، برآورد نمی کند، جهانش، حتی اگر جهانی آرمانی باشد، حد و حدودی نزدیک به “واقعیت” دارد. چه نیاز به نشستن در اتاقی مخروبه و اندیشیدن به قصری با شکوه، خیالی و خالی، وقتی هر انسان در جهان “واقعیت” می تواند اتاقی به “اندازه” و “شکوه” و “جلال” خود داشته باشد؟ آرمان گرایی در هر شکل و قالبی، بر اساس هر گونه “مذهب” یا “ایدئولوژی” که باشد، نشستن در یک فضای بسته و بافتن “یک لباس” برای همه ی جهان است! جهانی با انسان های “یک اندازه” و “یک شکل” بدون سوراخی به اسم “دهان”! جایی که انسان از همه ی هستی اش تهی می شود و نقش یک مهره ی چوبی یا پلاستیکی را دارد. آنجا می تواند “آرمان شهر” باشد؛ “بهشت موعود”! بشر اما می بیند، می شنود، تشخیص می دهد، فکر می کند و “سوال” می کند… نمی تواند “مغز” را بکلی تعطیل کند. حتی در تنهایی، در زندان، در مخفی گاه. این است که “آرمان” و “ایدئولوژی” تاریخ مصرف دارند. ناقوس مرگ “مذهب” را در نیمه ی دوم قرن نوزدهم میلادی زدند و آخرین میخ تابوت آن را “نیچه” کوبید، وقتی اعلام کرد؛ “خدا مرده است!”. ناقوس مرگ “ایدئولوژی” اما هفتاد، هشتاد سال بعد به صدا درآمد، در نیمه های قرن بیستم، وقتی “کمونیسم” سخت بیمار شد و به بستر مرگ افتاد، و دو سه دهه بعد هم فوت کرد!
باید جایی از کسی خوانده باشم که زندگی مجموعه ای ست از “شکست”ها! آن که خوب زندگی می کند کسی ست که هر بار بهتر و زیباتر شکست می خورد! آیا زندگی آن گونه که وصف کرده اند، یک “قمار” است؟ لابد به همین دلیل مفهومی به اسم “قماربر” نداریم. آنچه فراوان داریم، “قمارباز” است. “خنک آن قماربازی” که پس از هر “باخت”، هیچ هوسی ندارد مگر “هوس قمار دیگر”! این “وسعت” زندگی ست، وسعت یک “اختیار”، میان دو “جبر”؛ اختیار “چگونه زیستن” میان “جبر تولد” و “جبر مرگ”! اختیار این که چگونه و کجا ببازیم، با ماست. “هوس قمار دیگر” به معنای تلاشی ست برای “بردن” با آگاهی به این که “بردی” وجود ندارد. زندگی “جاری”ست و نه “ایستا”. آرمان گرایی و “تقدس” مفاهیمی “ثابت” و “ساکن” و “ایستا” هستند. جایی که هیچ چیز پایدار و ابدی نیست، داشتن آرمانی “ثابت” و اندیشیدن به مقدساتی “مرزدار” و محدود، پذیرش مرگی ست زودرس؛ ماندگاری در یک مکان، چسبیدن به زمین، بی تحرک و… آرمان گرایی تلاش برای ایستاندن “زمان” است در نقطه ای “آرمانی”. ایستاندن زمان در “تقدس”! این اتفاق تنها در ذهن رخ می دهد. در واقعیت اما زمان جاری ست، بی وقفه…
گاهی فکر کرده ام نقطه ی آغاز “رستگاری” ما زمانی ست که “خودشناسی” جزو مواد درسی هر مدرسه ای در سراسر آن سرزمین باشد. می دانم که این نیز، خود یک “آرمان” است، “آرزو”یی دور. در فرهنگ “مذهبی” هر کدام ما “کوچک مردی”ست با خیالات بزرگ. همان ماهی در آن برکه ی حقیر که خود و داشته های کوچک اطرافش را، “جهان” می پندارد. جهان اما “من” نیست، که “از من به بعد” آغاز می شود. “من” اگر به توانایی های خود آگاه باشم، در “اندازه” ی خود نیز، شادم و در همان حد و حدود، در دگرگونی جهان می کوشم. زیستن در برکه ای کوچک با آرمانی بزرگ، مرا از شناخت واقعی “خود” و آشنایی با دنیای “دیگران” باز می دارد. اگر به “توان” و جثه “شیر” نیستم، چه نیاز به عربده کشیدن های شیرانه، در هیات موش؟ موش “آرمان گرا”، موشی ست در پوست شیر، شیری که از میومیوی گربه ای به خود می لرزد. موش “خودشناس”، به “موش” بودن خود می بالد و می داند که “موشیت” هم، بخشی از زیبایی های جهان است. جهان بدون “من” به اندازه ی یک “موش”، کمتر زیباست. گربه هم بخشی از زیبایی جهان است. اگر نیاموزم که موشم، پس از خورده شدن، آمرزیده نخواهم شد چرا که “من” می پندارم “شیری” از جهان کم شده، حال آن که چنین کمبودی را نه شیران، نه موشان و نه جنگل حس نمی کنند. حتی گربه ای که احتمالن گرسنگی اش را با “من” تسکین داده، کمبود مرا در جهان درک نمی کند. بیرون از “من”، دنیای آرمانی “من” به رسمیت شناخته نمی شود.
یکی بود، یکی نبود. در روزگاران قدیم، ملتی چند هزار ساله زندگی می کرد که از ابتدای تولدش فرهنگی “مذهبی” داشت. ای فرزند، مبادا تصور کنی مذهبی بودن به نماز و روزه و مسجد و کنشت و کلیساست. بسیارند “ضد مذهبیون” که از “مذهبیون” مذهبی تراند. “یو نو وات آی مین؟”. هر کس صاحب “مقدسی” ست و “تابو”یی دارد، مذهبی ست… دنباله ی قصه باشد برای شبی دیگر تا برایت تعریف کنم که؛ تنها هنر “مرز”ها را ویران می کند و پروایی از “تقدس” و “تابو” ندارد!
بالا رفتیم، ماست بود، قصه ی ما راست بود. پایین اومدیم، دوغ بود، قصه ی ما دروغ بود…. و کلاغه به خونه اش نرسید!