این کافه به دستان من رشک می ورزد
غذای سوخته می دهد
آبجوی خوبی ندارد
صندلی هایش مرا لق می کنند
خرده های شکر روی میزهایش
تراشیده از مجسمه قهرمانی است ناکام
گارسونهایش محترمانه دیر و دیرتر سراغم می آیند
فاحشه های کنار پیاده روهایش
در صید مردها به وزن و قافیه پناه می برند
کافه بتازگی موذی تر شده
با دیدن من مشتری ها حمله ور می شوند
گدای ولگرد ادعای انسانیت می کند
و تیرگی قهوه هایش
مرا به یاد فاجعه تابستان 67 می اندازد
شعر این کافه را پاره می کنم
تا نامی از آن نبرده باشم.