بچه که بودم، کتابی بود بنام “قصههای خوب برای بچههای خوب”، از نویسندهای محترم و با چاپ و ظاهری آراسته. داستان از سرزمینی پاک میگفت و مردمی پیراسته.
امروز من در آستانه پیری و با سری بر زانوی خستگی، قصهای خوب ندارم که پیشکش کنم. شاید بقول فروغ، “تمام راههای قصههای خوب مسدود است.”
اما، از رو هم نرفته ام. همچنان قصه میگویم، که آموزاندن بهترین شیوه آموختن است! به شما مینمایم، تا خود ببینم – به گوش جهان فریاد میزنم، تا خودم بشنوم. که تا زنده ایم … از زیستن گریزی نیست!
بلاگهای قدیمیام شامل چند داستان کوتاه بود، که به تشویق دوستی، سر هم کردم؛ به لطف مهربانی، عکس دار شد؛ و به مرحمت یاری، صاحب وبسایت گردید. امیدوارم که قبول اهل دل افتد.