هرکاری میکنیم باز دیگران طلبکارند و بقول معروف دوقورت نیمشان باقی است؟
پدر بزرگم تعریف میکرد که یکبار یک کشتی در وسط دریا به یک نهنگ برخورد کرد و نهنگ گفت که بایست بمن غذا بدهید وگرنه همه شما را با کوبیدن خودم به بدنه کشتی در دریا غرق میکنم. مردم در کشتی و ملوانان از ترس جان هرچه خوراکی داشتند به دهان باز نهنگ ریختند تا آنجا که حتی برای چند روز خودشان هم نه غذایی داشتند و نه چیزی دیگر. ولی نهنگ مرتب غذا میخواست و آنان را تهدید میکرد. به نهنگ گفتم که دیگر هیچ چیز خوراکی در کشتی نیست گفت خوب غیر خوراکی ها را بدهید. آنان هم بقیه وسایل و چیزها غیر خوراکی را هم به دهان سیر نشدنی نهنگ ریختند گفت باز میخواهم ملوانان مجبور شدند لباسهای خودشان را هم در بیآورند و به دهان نهنگ بگذارند. ولی گویی که این نهنگ سیر مونی نداشت و مرتب میخواست آخر سر گفت من روزی سه قورت غذا میخورم شما تنها به من نیم قورت داده اید و هنوز به من دوقورت نیم بدهکارید.
علاوه براینکه این داستان شرح حال انسانهای بسیار حریص و سیرمونی نشده را دارد ولی خوب به این موضوع هم اشاره ای دارد که افراد و دیگران هرگز راضی نخواهند شد. روزی دخترک دبیرستانی بمن گفت که مادرم پسرهای و برادران ما را بیشتر دوست دارد و با خشم اضافه کرد که بارها گفته است که ایکاش شما هم پسر بودید.فایزه با خشمی شدید میگفت که از مادرش متنفر است. و بعد هم اضافه میکرد که وی اهل باکو است و این ترکان پسر دوست هستند. نمیدانم این موضوع را که ترکها پسر ها را بیشتر دوست دارند که در ذهن او فرو کرده بود. ولی من گفتم این بستگی به مردم دارد خیلی از ترکها هم هستند که دخترشان را بیشتر از پسرانشان دوست دارند. بهر حال هر طور بود من دخترک عصبانی از مادرش را از سر قوز و عصبانیت پیاده کردم. از من خواهش کرد که با مادرش هم صحبت کنم. من با مادر وی صحبت کردم زنی بسیار مهربان بود و خوب به پسرها شاید بسبب جامعه آزادیهای بیشتری میداد.
از مادرش خواهش کردم که به فایزه اجازه دهد چند روزی به خانه ما بیاید و با دختر من که همکلاس او بود درس بخواند. فایزه مثل اینکه اجازه ورود بهشت را برایش گرفته بود. مدتها فایزه در خانه ما بود و مثل یک دختر دیگر من شده بود. روزی پسرم به اتاق کار من آمد و گفت پدر شما دختر ها را بیشتر دوست دارید و به خواهرمان بیشتر محبت میکیند و برایش یک دوست و خواهر هم آورده اید. گفتم که اینطور نیست و من همه شما را یکسان دوست دارم. چون فایزه تنهادختر مادرشان بود و دختر دوستی نداشت و با برادرانش هم دلخوری داشت این بود که گفتم که بخانه ما بیاید تا سولمازهم که همیشه آرزوی خواهر دارد با او تکلیفهایشان را و کارهای دبیرستانی شان را باهم انجام دهد. سولماز مدتها در جلوی آینه مینشست و با خودش حرف میزد که به تصویرش در آینه میگفت که خواهر جان از اینکه به خانه ما آمدی خیلی ممنون هستم و… حالا خیلی خوشحال است و مرتب با هم درس هایشان را مرور میکنند. و دیگر هم مدتها مقابل آینه نمینشیند.
دختر دیگری را میشناختم که زود اورا شوهر داده بودند گلایه داشت که بعد از فوت پدرش اوراکه تنها شانزده ساله بود برادرانش فورا شوهر دادند و نگذاشتندکه دیپلم بگیرد و به دانشگاه برود. از همان بچگی بایست کثافت بچه هایش را تمیز کند و مثل کلفت آشپزی کند و از زندگی واجتماع عقب افتاده است.
یکی از همکاران خانم من که دختری بیست شش ساله و فوق لیسانس بود میگفت که برادرش بعد از مرگ پدرش اورا مرتب تشویق میکرد که درس بخواند تا محتاج نشود. میگفت در اثر تشویق او به دوره لیسانس رفته و بعد هم با تشویق مادی و معنوی او به آمریکا برای گرفتن فوق لیسانس رفته و در نتیجه از زندگی عقب افتاده است. حالا او یک دختر بیست شش ساله ترشیده است و چون مدتی هم در آمریکا تحصیل میکرده شانس ازدواج در ایران را از دست داده است و مردها فکر میکنند که او در هنگانی که در خارج بوده است دوست پسر خارجی داشته است و آزاد بوده. در صورتیکه او خیلی مومن و سنتی بود. اوبشدت از برادرش گلایه داشت که میگفت که زندگی اورا تباه کرده و درس بدبختی خوانده است. روزی برادرش را دیدم و موضوع گلایه خواهرش را به او گفتم او گفت که امیره خانم خیلی میخواست که درس بخواند نه اینکه من مجبورش کرده باشم او خودش دوست داشت و من هم تا آنجا که میتوانستم به او کمک کردم ولی حالا ناراحت است و میگوید که ایکاش در همان دروه دبیرستان ازدواج میکرد. ولی خوب بعضی وقتها هم غر میزند که چرا قبل از دبیرستان او را به آمریکا نفرستاده است که راحت تر بتواند زبان یاد بگیرد و بهتر بتواند تا جوان است در درسهای موفق بشود و اگر او مثلا پانزده ساله به آمریکا رفته بود میتوانست به راحتی دیپلم آمریکایی بگیرد و براحتی ادامه تحصیل بدهد.
دوست دیگرم تعریف میکرد که او بچه ایش را از کودکی به آمریکا آورد تا بقول معروف زبان را بدون آکسنت و لجهه یاد بگیرند. بعد از مدتی بچه ها به او غرغر میکردند که ایران بهتربود و چرا آنان را از بچگی به آمریکا آورده است. آنان دلشان برای پدر یزرگ و مادر بزرگشان خیلی تنگ شده است.
مسعود میگفت که خواهرم را بعد از دیپلم به آمریکا فرستادم که خوب درس بخواند و یک عمر راحت باشد زیرا پدر ما هم زود به مرض سرطان درگذشته بود. خواهرم که با حمایت مادی من به آمریکا رفته بود هرچه میخواست وهرتقاضایی داشت برآورده میکردم. و مرتب برایش پول میفرستادم متاسفانه این پولهایی که من برایش میفرستادم برای وی حکم پولهایی باد آورده را داشت و براحتی آنها را صرف خرید و زندگی لوکس میکرد. شاید دویست جفت فقط کفش و کیف خریده بود و متاسفانه بسیار ولخرج بود. حالا که من دست تنگ شدم از یکطرف دخترم غر میزند که چرا برایش ماشین نمی خرم و از یکطرف هم خواهر بامن قطع رابطه کرده است که چرا دیگر به او کمک نمیکنم. وی میگوید که به او ظلم کرده ام زیرا اول به او خوب رسیدگی کردم و حالا او به آن زندگی لوکس عادت کرده است. پسرم هم یک روز به دیدن من آمد و گفت چرابه خواهرت آنقدر رسیدگی کردی و بما نمیکنی؟ گفتم او هم که راضی نیست. با این چند مثال دیدید که هیچکس راضی نمی شود وهمه دوقورت نیمشان باقی است.