دیشب با دوستی به یک رستوارن ایرانی رفته بودم.با موزیک زنده و پیست رقص که پر بود از دخترا و پسرا. اکثرا بین ۱۸- تا۳۰،و عده ایی هم شاید زیر ۴۰.بعضی با هیجان زیاد و حرکاتی دلپذیرمیرقصیدن، بعضیها هم دست و بالشونو تکون میدادن. ولی همهٔ چهرههاشاد بود.
دراین میان یک زن توجهم رو از همه بیشتر جلب کرد، با اندامی ریز، مو هایی آراسته کهبه زیبائی با یک ربان پشته سرش جمع شده بود، و پیراهنی ساده ولیبسیار زیبا به رنگ زرد. از چهرهٔ سالخورده و موهای ابریش میتونستم حدس بزنمباید بین ۷۰-۷۵ میبود اگرچه که حرکات موزون و لبخند جذب کنند ش، از خیلیها درصحنهٔ رقص پیشی گرفته بود.
گاهی یکی دو تا دختر که به نظر میرسید شاید نوه هاشباشن باهاش همراهی میکردن ولی بیشتر به تنهائی میرقصید. بعضیهاسعی میکردن بودن او در صحنهرو نادیده بگیرن، بعضیها هم به رسم ادب چند لحظهایی دور او میرقصیدن ولی او همچنان پا به پای موزیک و با شعف میرقصید.
من با لذتی بی وصفه به او خیر شده بودم. حرکات او در هنگامرقصیدن بقدری خرامان و هماهنگ بود که پنداشتم شاید در گذشتههای نه چندان دور اوبا این هنر آشنائی نزدیک داشته. به هر حال مهم نبود. مهم اینبود که او در صحنه بود و شاد.
غرق تماشای او بودم، که از میزی که کنار ما بود پچ و پچی روشنیدم ….. “وا، دیوونس زنه…. یکی نیست بگه جلفه بشین….”.
از این قضاوت خالی از احساس، ناراحت شدم، ولی نه تعجب زده کهما انسانها بیشتر اوقات چیز هارو فقط از دید خودمون قبول داریم، و خود رو عاقل ودیگران رو دیوانه…
در حالی که همچنان محو تماشای او بودم، فکر کردم….
او نه دیوانه ست، نه جلف…. او فقط پر از شورزندگیست…. شوری که خیلی ها، سالها پیش از دست دادند……