قرار گذاشتیم یک بسته ویاگرای بیست و چهارتایی برای شوهر پیر و چلاقش به آدرس من سفارش بدهد. پری گریه میکرد و من میخواستم با بلند حرف زدن، حواسش را پرت کنم که نمیشد. مشتریان رستوران نگاه میکردند که یعنی یواشتر؛ اشکهایش را که میدیدند، رویشان را برمیگرداندند.
رستوران شیک بود و غذای خوبی داشت. حاج خانم تند و تند غذا میخورد و تند و تند بینی اش را پاک میکرد. من تا یاد قیافه ی بدترکیب هلموت، با دندانهای مصنوعی اش میافتادم که عشق پیری اش جنبیده و با یک زن لهستانی مینی ژوپ پوش سی و هفت ساله روی هم ریخته، حرصم درمیآمد؛ آن هم درست موقعی که زنش رفته بود مکه؛ حج تمتع!
پری پیش از این که حاج خانم شود، از «ضعف» هلموت حکایتها و شکایتها داشت. برای همین هم سفرش را اینهمه کش داد؛ خیال میکرد چون مردک، هفتاد را رد کرده است، کاری ازش برنمیاید.
هلموت از همان فرودگاه گفته بود که بیخود آمده، و بهتر است برگردد همانجا که بود؛ میخواهد بقیه ی عمرش را با نشمه اش سر کند و کیف عالم را ببرد. بیست سال زندگی با یک زن مذهبی جهان سومی بسش بود و دیگر حوصله ی جانماز آب کشیدن و «آداب کونشویی»اش را ندارد. هنوز نماز خواندنش، توی دستشویی کازینو را یادش بود.
من قضیه را میدانستم و هر وقت یادم میافتاد، میخندیدم. ماه عسلشان را رفتند ترکیه و مردک که رفت پای میز قمار، پری سجاده و جانمازش را برداشت و دوره افتاد که جای تر و تمیزی برای انجام «فریضه ی نمازش» پیدا کند که اتفاقا دستشویی آنجا به دلش چسبید و همانجا یک وضوی دلچسب، چسباند و سجاده را ولو کرد؛ چادر ململ گل گلی اش را به سرش کشید، و تسبیح تربت به دست، نمیدانم رو به کدام قبله ای نماز ظهر و عصرش را به کمرش زد.
آن روزها اول عشق و عاشقیشان بود، ولی هلموت هیچوقت این مسخره بازی را فراموش نکرد.
حالا دیگر حرفی برای گفتن ندارند. وقتی پری اینجاست، باید فقط خرید کند، بپزد و مرتب کند، شیک بپوشد و شب هم… همین…
عصرها هم که تلویزیون تماشا میکنند، یا در تراس خانه ی ویلاییشان دراز میکشند، حرفی برای گفتن ندارند. حرفها بیشتر در باب «آداب کونشویی» هلموت است و سیگار کشیدنش. حاج خانم دوست ندارد هلموت سیگار دود کند و شراب و ژامبون کوفت کند. حرصش درمیاید.
این بار گفته بود: «تو که نبودی، خیلی خوشبخت بودم، کسی به ماتحتم کاری نداشت. شراب و ژامبون و سیگارم هم به راه بود.»
زنی هم بود که نمیترسید زیر و رویش را کسی ببیند. اینجا بهشت بود و پری بیخود برگشته بود.
همین دوشنبه ی پریروز که هلموت میخواست برود چند روزی با نشمه اش صفا کند، زخم زبانهای زنش کلافه اش کرد. تا غافل کرد، از جیب مخفی کیفش، قوطی ویاگرایش را کش رفت؛ تا میشد هم گریه کرد و به خودش و دوست دخترش «فاحشه» گفت که بیشتر حرصش را درآورد.
قضیه ی «خیانت» وقتی لو رفت که پری شنید تلفنی میگوید:
«با وفا بمان تا بیایم!»
آدم که به رفیق تجاری یا دوست مردش از این حرفها نمیگوید؛ خلاصه خر بیار و باقلا بار کن…
حالا من در نقش مشاور پری باید یادش بدهم چه کند، طلاق بگیرد، نگیرد، برگردد، بماند، بجنگد، مینی بپوشد و به ماتحت مردک کاری نداشته باشد، سیگار و مشروبش را روبراه کند، خودش را مدل آن «نشمه» درست کند، یا …
میخواست ویاگرای سفارشی را در آب حل کند و به خوردش بدهد. همین خودش مساله بود. اگر حال مردک بد میشد و سکته میکرد، اگر خیال میکرد «جوان» شده؛ اگر به همین خیال دوباره راه میافتاد و میرفت لهستان…چی؟!
حالا من باید به این «عیال مربوطه» توضیح بدهم چرا «ویاگرا» سفارش داده ام…
اگر عیال سفارش داده بود، تکه بزرگش گوشش بود…
11 شهریور 1389
2 سپتامبر 2010 میلادی
نادره افشاری
www.nadereh-afshari.com
– اصطلاح صادق هدایت