چند خیابان بالاتر از خانه ما یک پایگاه بزرگ هوایی قرار دارد
.به عبارتی یکی از بزرگترین پایگاه های نیروی هوایی آمریکا در ساحل غربی .
هر روز ده ها هواپیما جنگی و ترابری در این پایگاه فرود می آیند یا به
جاهای مختلف پرواز می کنند . خیلی شبها وقتی پنجره اتاقم را باز می کنم
صدای ملخهای موتور هواپیماهای باری هرکولس
را می شنوم که پرتم می کند به سالها قبل و صدایی مشابه ای که شبها در
خانه قدیممان از فرودگاه مهرآباد می
شنیدم.
کمی پایینتر از این پایگاه کافی شاپی است که صاحبش از بستگان
دور خانواده مادری است و پاتوق بعدازظهرهای تنهای من در سالهای اول
مهاجرت بود و هست و معمولا با چند نفر از دوستان آنجا جمع می شویم و اوقات
می گذرانیم . به تبع نزدیکی به پایگاه هوایی٬ هرروز افراد زیادی از همین
پایگاه برای خرید قهوه در این کافی شاپ توقف می کنند و خیلی هایشان به
مشتری های دائمی آنجا بدل شده اند . نظامی ها و خلبانهای قد بلند و خوش
هیکل و خوش قیافه ای که انگار همین الان از وسط فیلم تاپ گان و سایر
فیلمهای هالیوودی بیرون پریده اند و به عالم واقعیت آمده اند. به مرور زمان
تعدادی از آنها را می شناسم و باتعدادیشان هم سلام و احوالپرسی می کنم
. خیلی اوقات ناگهان غیبشان می زند و بعد چند ماه پیدایشان می شود.معلوم
است از ماموریت برگشته اند دقت که کنی شاید بتوانی هنوز بقایای گل و خاک
بغداد و افغانستان و سومالی را در ته پوتین هایشان ببینی. می آیند قبل رفتن
به خانه قهوه شان را می گیرند و می روند.
چارلی یکی از همین هاست . به مرور زمان با او آشنا شده ایم
مخصوصا که کمی فارسی هم بلد است نزدیک به یک سال در افغانستان بوده . آدم
خوش مشرب و خنده رویی است. وقت داشته باشد می آید و می نشیند و با ما گپ می
زند ٬جوک می گوییم و از هردری حرف می زنیم . کارش را دقیقا نمی دانم ولی
هر چه هست مربوط می شود به امور فنی هواپیماها . با خانواده اش در نزدیکی
پایگاه زندگی می کند ٬ازدواج کرده و سه بچه دارد که بزرگترینشان شش سال
دارد.
********
با چارلی و چندنفر دیگر دور میزی نشسته ایم.به تازگی از
ماموریت عراق برگشته و شاکی است از هوای داغ انجا . صحبت می چرخد و می چرخد
تا می رسد به احتمال حمله نظامی به ایران .حتی فکرش هم آدم را دیوانه می
کند ٬تصورش هم وحشتناک است چه برسد به واقعیت رسیدنش . چارلی می گوید
خداکند جنگی راه نیافتد چون در آنصورت باز از آواره می شوم و معلوم نیست کی
به خانه برگردم. بعد مکثی می کند و می گوید به هر حال اگر جنگی راه بیافتد
شماها چکار می کنید؟ بهنام با همان لحن آرام و بی تفاوتش می گوید٬هیچی
٬ اگر جنگ بشود ما هم به خانه برمی گردیم٬ باید برگردیم….. سکوت
سنگینی جمع را در برمیگیردو هیچکس حرفی نمی زند. موقعیت غریبی است. چند
لحظه بعد چارلی موصوع را عوض می کندو به صحبت ادامه می دهد
********
صدای شوم طبل جنگ بلند و بلندتر می شود و از من و امثال من کاری ساخته نیست. ایکاش که می شد کاری کرد ٬ایکاش می شد ٬ فقط ایکاش …..