پیرزن با احتیاط و دقت وارد بانک شد. ساعت دیجیتالی بانک ساعت 10:42:23 را نشان میداد. با سوء ظن به صورت همه نگاه کرد. با حزم کامل انگار خود را برای سرقت از صندوق آماده میکند، روبروی دستگاه صدور کارت نوبت ایستاد و با دقت تمام عینکش را جا به جا کرد و انگشت نشان استخوانیش را بالا برد و دگمه را فشار داد. دستگاه عین جوجه یک روزه صدای زیری از خود در آورده و برگی را که شماره 77 روی آن خورده بود بیرون داد. پیرزن انگار شیر جوش لب به لب پر را از روی اجاق بر میدارد برگ نوبت را با احتیاط بر داشت. روی تابلوی اعلانات شماره 42 اعلام شده بود. خیلی سعی کرد دو عدد 77 و 42 را از هم کم کند ولی نتوانست. حوصله اش سر رفت و موضوع را ول کرد.
مرد جوانی با لبخند صندلیش را به وی تعارف کرد. روی صندلی به راحتی جا گرفت. پیرزن دلش خواست سر صحبت را با مرد جوان بازکند. در حالی که لبخند میزد رو کرد به وی و گفت: کاش روی این برگ های نوبت می نوشتند که چند نفر جلوتر از ما هستند. من که نمی توانم دو عدد دو رقمی را ذهنی از هم کم کنم. مرد جوان که حرکاتش مثل هنرپیشه های فرانسوی بود صدایش را تا جایی که می توانست پائین آورد و در حالی که به برگه نوبت اشاره میکرد گفت: دقت بفرمائید اینجا نوشته که 35 نفر جلوتر از شما هستند. پیرزن که فکر میکرد سوژه خوبی برای صحبت با مرد جوان پیدا کرده ، اندکی سرخ شد. لبخند تلخی زد و ساکت ماند.
روی صندلی بانک احساس آرامش میکرد. به فکرش رسید کاش از این صندلی ها برای منزلش بخرد. سرمای فلز صندلی استخوانهای پایش را به درد آورد. از تصمیم خرید منصرف شد. تا شماره را اعلام کنند چند بار چرتش گرفت و هر بار کیف دستیش را که محکم گرفته بود روی زمین افتاد ولی با تر و فرزی زیاد که از پیرزنی به سن وی بعید مینمود، دوباره از روی زمین برداشت و محکم بغل گرفت.
بعد از حدود 45 دقیقه انتظار، بلندگو اعلام کرد که شماره 77 به باجه 11 مراجعه کند. پیرزن از باجه شماره یک تا 11 را تعقیب کرد و سرانجام روبروی دختر جوانی نشست. اول شماره اش را به دختره داد. بعد با احتیاط دفترچه قسطش را بیرون آورد. 50 تا اسکناس 5 هزار توماتی لای دفترچه قسط بود. دختره اسکناس ها را گذاشت روی دستگاه شمارنده. روی نشان دهنده عدد درشت 50 به رنگ قرمز چشمک زد.
دختره گفت: مادر مبلغ قسط 248500 تومان است. بقیه را بدهم یا همین 250000 تومان را بنویسم. پیر زن با انگشتان دست راست دور لبهایش را کاملاً تمیز کرد و خیلی شمرده به دختره گفت: 1500 تومان بقیه را بدهید.بعد از 3 ثانیه با دستپاچگی اضافه کرد: لطفاً بقیه را بدهید. دختره با بی تفاوتی به پیرزن طوری نگاه کرد که لازم نبود دوباره بگویی. همان بار اول فهمیدم.
پیرزن این پا و اون پا کرد. با احتیاط اطرافش را نگاه کرد و رو به سوی دختر کارمند بانک کرد و گفت: این قسط وام تعمیرات منزلمان است که خدا بیامرز شوهرم گرفته بود. بلافاصله ساکت شد. دختره طوری پیر زن را نگاه کرد که بهتر است ساکت باشد و حرفی نزند. پیر زن آب دهنش را قورت داد و ساکت ماند. دختره 1500 تومان را گذاشت روی دفتر چه قسط و به پیرزن داد. پیرزن حال بلند شدن از روی صندلی را نداشت.
با احتیاط تمام از دختره پرسید: ببخشید سوالی داشتم. دختره اصلاً جوابی نداد و با بی میلی طوری نگاه کرد که یالا بپرس. پیرزن لبخند سردی زد و گفت: می توانم شماره حساب همین دفترچه قسط را بدهم تا کمک های یارانه ام را که دولت قرار است با قطع یارانه ها به حسب مردم بریزد، به جای همین قسط هایم قبول کنید. لحظاتی سکوت برقرار شد. پیرزن فکر کرد که دختره منظورش را خوب درک نکرده است. خودش را جمع و جور کرد و گفت: ببین دخترم! هر ماه ، آمدن به بانک و واریز قسط ها، برایم سخت است. شما جوان هستید و با حوصله و دقیق. میتوانید کمک یارانه ام را به این حساب بریزید تا با قسط هایم یر به یر شوند.
دختره با اشاره سر، همه همکارانش را دور خود جمع کرد، درگوشی گفته های پیرزن را برای آنها تعریف کرد وهمگی زدند زیر خنده. آنها در حالی که نخودی می خندیدند به پیرزن نگاه میکردند. پیرزن مات و مبهوت روی صندلی یخ زده بود. سرانجام دختره بین خنده و جدی شروع کرد به توضیح موضوع:
ببین مادر جان! اولاً که مشخص نیست این به قول شما یارانه ها را از چه تاریخی دولت به صورت نقدی بدهد. دوماً! مقدارش خیلی کم است یعنی نمیتواند پاسخگوی قسط وامت باشد. ثالثاً آن پول را حتی در صورت پرداخت نمیتوان به این حساب ریخت. پیرزن دیگر متوجه واژه های آخر دختره نشد. همه حسابهایش به هم ریخت.
پیرزن، عین مانکن فروشگاه های ساختمان پلاسکو افتاد زمین. مامور حراست بانک، در ها را بست. همه مشتری ها را بیرون کرد و به اورژانس زنگ زد. ساعت 5 دقیقه به 12 ظهر بود. پیرزن با چشمانی آرام زل زده بود به تصویر خانه ای در وسط باغ که تبلغ وام های خرید مسکن بود. همه چراغ های اطاقهای خانه پوستر تبلیغاتی روشن بود. پیرزنی با لباس بلند و سفید در باغ مقابل منزل روی صندلی راحتی نشسته بود و با نوه هایش بازی میکرد و به کبوترها دون میداد. مامور اورژانس گواهی فوت پیرزن را صادر کرد. ساعت بانک 12:05:39 را نشان میداد دقیقاً وقت اذان ظهر به افق تهران بود. پخش صوت اتوماتیک بلافاصله شروع به پخش اذان کرد. وقت یک ساعته نهار و نماز کارمندان شروع شد. دو تکنسین اورژانس در حالی که جسد پیرزن را روی برانکارد جا به جا کرده و محکم می بستند در باره پیتزا فروشی های اول خیابان ستارخان صحبت میکردند که کدامیک را برای خوردن نهار امروز انتخاب کنند.