تواب

اولین بار که آمد، برای قرص خواب بود. سی‌ و چند ساله، اما پنجاه می‌‌زد. از آخرین فیزیکالش پرسیدم. با لرزشی عصبی سرش را تکان داد: “تازه اومدم، پناهنده‌ام – همون والیوم کافیه!”

دو سالی‌ که ونکوور بود، بیش و بیشتر آمد. برای زخم معده، طپش قلب، اضطراب و افسردگی. گفتم، بد نیست یه روانپزشک خوبم ببینی‌. اما اصرار داشت که، “اینا حرف ما رو نمی‌‌فهمند!”

شیش ماه آخر، هفته‌ای نیم ساعت می‌‌آمد و درد دل میکرد. از صاحبخانه چاق اوکراینی می‌‌نالید و سگ زشتش – رییسش تو مکدونالد که عقده‌ای بود – معلم احمق کلاس زبان – ایرونی‌های بی‌ غم و بی‌ شعور. افسوس میخورد که، “من قبل از انقلاب تو لندن دانشجوی برق بودم. تا حالا می‌‌باست دکتر میشدم! بدبختی، حالا مستراح میشورم.”

یه بار پرسید، “می‌ دونید مرده از گور گریخته چیه؟” بدون اینکه منتظر جوابم بمونه، با هیجان توضیح داد، “نمیدونیند که با آدم چیکار میکنند. صد رحمت به شاه و ساواک!” وقتی‌ شروع میکرد، دیگه ول کن نبود. “می‌ گفتند که خونه تون تیمی بوده؛ خواهر و مادرت هم بازداشتند.”
آب دهان قورت می‌‌داد و پشت هم پلک می‌‌زد.

“اونجا، آدم از بدن خودشم متنفر میشه – بسکه بهش درد میداد. از روحش هم منزجر می‌‌شه – که مرتب عذابش میداد.” هیجان زده که می‌‌شد، دستش رو تو هوا میچرخوند و صداش بالا و پایین میرفت. “می‌ گفتن که همه وا دادن! تو نگی‌، خری.”

تو مطب که نمیتونست سیگار بکشه، ناراحت بود. اون وقتها، هنوز تو کافی‌ شاپ می‌‌شد. بعد از دو پک، درد دلش میریخت بیرون. “اول، با یه ذرّه اطلاعات الکی‌ شروع کردم، ولی‌ زود فهمیدند که سوخته است. جدید می‌‌خواستند – هر روز بیشتر.”

قهوه رو با چهار تا شکر می‌‌خورد و یه بند حرف می‌‌زد.

“تخلیه که شدم، صاف و پوست کنده گفتند که: حکم اعدام تو در اومده – یا پای دیواری، یا میباس که تعهد عملی‌ تو به نظام نشون بدی!” وقتی‌ دید که نمی‌فهمم، با صدای عصبی، بلند بلند توضیح داد: “یعنی‌ باید رو بقیه کار میکردی تا راه بیفتن!”

خاطره کارهایی که کرده بود، ولش نمی‌‌کرد. آروم و قرار نداشت. پچ پچ کردم که، “تقصیر شما که نبوده، تحت زور و اجبار بودی.”

هفته آخر که میرفت آمریکا، با یه دسته گل و جعبه شیرینی‌ اومد. اولش خوشحال بود و لبخند میزد، که از این خراب شده (کانادا) راحت میشه.

با آب و تاب تعریف کرد که دوباره با صاحبخونه اش سر دیپازیت دعوا کرده و حسابی‌ تو دلش رفته بود. از عصبانیت، صداش بلند شد: “این غربی‌ها اندازه کود هم ارزش ندارند. آدم دوست داره یه جوری حالشون رو بگیره که مثل مداد بشکنند!” کمی‌ مکث کرد و بازم یادش اومد؛ “من تو انگلیس داشتم مهندسی‌ برق می‌‌خوندم.”

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!