گفتند تو را ترک کنم با دل و جانم
نام تو دگر بار نیارم به زبانم
دیدم که جهان بی تو نیارزد که بمانم
گفتم نتوانم… نتوانم… نتوانم
گفتند برون کن ز سر این عشق که خام است
صنعان شده ای توبه کن این عشق حرام است
گفتم که به درگاه تو صد توبه الهی
از هر چه جز این عشق که این توبه تمام است
گفتند حذر کن ز خیالش که محال است
واین خواب پریشان تو رویا و خیال است
گفتم اگر خوابم از این خواب چه خوشتر؟
بیدارم اگر، خواب مرا دشمن حال است
گفتند از این عشق بجز درد نزاید
واین خواب خوش از شب به سحر گاه نپاید
گفتم که مرا نیز جز این عمر نشاید
وان نیز مرا تا به سحر گاه نپاید
گفتند نباشد به فلک طاقت این شور
چون صاعقه ویران گر و چون بارقه پر نور
گفتم که نگار است مرا غایت منظور
واین شور بود در دل من تا به لب گور
گفتند که این عشق تو مانند جنون است
در سینه بجای جگرت کاسه خون است
گفتم که بدرگاه تو صد شکرالهی
کاین عشق بهر لحظه مرا رو به فزون است
گفتند که رقصانده تو را با سر انگشت
چرخانده و خنجر زده بر عقل تو از پشت
گفتم که مریزاد چنین خنجر و این مشت!
از خنجر او نیست که این عقل مرا کشت
گفتند از این عشق جنون زای تو فریاد
فریاد و فغان از توو زین عشق تو بیداد
گفتم که مرا عقل بود افت این عشق
ور نه چه خطا سر زده زین عشق خدا داد
گفتند که عقل از عمل یار تو مات است
در ظلمت خود غافل از اینسان درجات است
گفتم که چنین است مرا آب حیات است
هر آب حیاتی به درون ظلمات است
گفتند که شهزاده رویای تو کور است
زاین عشق چو افسانه و دردانه بدور است
گفتم که چه کوری است که چشمان خمارش
زیبا تر از افسانه دریاچه نور است
گفتند چنین عشق و جنون کس نشنیده ست
کس مثل تو دیوانه در این شهرندیده ست
گفتم خجلم از عمل خویش در شهر! …
آوازه من بر همه عالم نرسیده ست
گفتند که بد نامی تو ورد زبان است
مجنون شده ای نام تو رسوای جهان است
گفتم خجل از حرمت مجنون عزیزم
بد نامی من گردن لیلای زمان است
گفتند چرا از تو جدا رفت؟ کجا رفت؟
خوش باش که از چشم و دلت درد و بلا رفت؟
گفتم که نگویید نگویید… خدا را
از زندگی ام آب بقا رفت بقا رفت
گفتند اگر آب بقا بود چه ها کرد؟
جز این که تو را از همه جز خویش جدا کرد؟
گفتم که نه دیدید نه دیدید خدا را
ای کاش چنین بود ز خود نیز جدا کرد
گفتند که او بر تر از آنهای دگر نیست
شیرینی قند آبه کم از آب شکر نیست
گفتم که چه جای شکر و صحبت قند است؟
شیرینی او جز خود او جای دگر نیست
گفتند که آن ماه تو دلخواه چرا بود؟
تنها گل دیرینه درگاه چرا بود؟
شیرین سخن و بر همه آگاه چرا بود؟
گفتم که خدا بود، خدا بود، خدا بود
گفتند خدا همدم و یار تو نگردد
آرام دل و صبر و قرار تو نگردد
گفتم که خدایا مپسند ار نه جهان را
کاری بکنم تا بمدار تو نگردد!
گفتند مقدر شده با درد بسازی
گفتم که مرا نیست جز این درد نیازی
گفتند که عقلت شده بازیچه این عشق
گفتم که بپرسید چه داری که بازی؟
گفتند به طرفند کند روح تو مجبور
تا اینکه ببینی رخ آن لعبت مغرور
گفتم که توان دید رخ ماه من از دور
چون [ماه] که در هاله ای از [رخ] شده محصور
از : م.س شاهد – محمود سراجی
www.mahmoudseraji.com