وقتی آن روز دوشنبه، رئیس مرا به اطاقش خواست اصلاً باور نمیکردم چه ماموریت دشواری را قرار است بر عهده ام بگذارد. در دفتر مرکزی برنامه عمران سازمان ملل در نیویورک کار میکنم. رئیس ما یک اسکاتلندی همیشه عصبانی است . صدایش به قدری تو دماغی است که همه کارمندان فکر می کنند نی انبان Bagpipe قورت داده و بیشتر در حال زدن ساز ملی اسکاتلندی هاست تا صحبت. به هر حال در مقابل صندلی روبروی رئیس که جیروجیر ضعیفی همیشه از آن بلند بود نشستم و با دقت و احترام، به صورت آقای رئیس زل زدم. ایشان هم طبق معمول مدتی حضور مرا نادیده گرفت و به مرتب کردن ظاهری کاغذهای روی میز و ور رفتن با لپ تاپش پرداخت و سرانجام بعد از ده دقیقه طوری به صورتم نگاه کرد که انگار من از آسمان روی صندلی افتاده ام و خودش مرا احضار نکرده است.
رئیس بدون هیچ مقدمه چینی گفت که از دفتر اروپایی سازمان ملل در ژنو تماس گرفته و گفته اند که پریاپوس خدای باروری یونان، بعد از حدود 3000 سال که در قله کوه اولمپ اقامت داشت، سرانجام زئوس با مرخصی بیست روزه اش موافقت کرده و تا دو روز دیگر در آتن آفتابی خواهد شد و مایل است در مدت کوتاه اقامتش در کوهپایه، فقط از یک کشور و آنهم ایران بازدید کند. در مقابل چهره متعجب من که خوب که چی؟ رئیس نه گذاشت و نه برداشت، عین روبوتی که بی وقفه صحبت می کند، توضیح داد که علت انتخاب من این است که با زبان و فرهنگ یونانی و اساطیر آن کشور و از همه بالاتر زبان و فرهنگ ایرانی آشنایی دارم و چه بهتر که همراه پریاپوس به ایران بروم و در حقیقت میزبان و راهنما و Buddy باشم. برای اطلاع خوانندگان این سطور یادآور می شوم که پریاپوس (تلفظ لاتینی آن Priapusو تلفظ یونانی اسم مبارکشان Priaposو خود یونانی هم به جنابشان Πρίαπος می گویند.) خدای باروری در یونان محسوب می شود.
دشواری این ماموریت در اینجاست که جناب پریاپوس، فرزند نامشروع دیونوسوس (Dionysus) و آفرودیته (Aphrodite) و سمبل باروری در یونان قدیم شمرده میشود، دارای آلتی است بلند و بزرگ وهمیشه راست. به قولی Large, Permanent Erection (LPE). واژه پزشکی Priapism به افتخار ایشان وارد فرهنگ طب شده و به مردانی اطلاق می شود که به پیروی از جد بزرگوارشان پریاپوس همیشه خدا دچار LPE هستند. حالا تصورش را بکنید که من باید با جناب ایشان بیست روز تمام در این اوضاع و شرایط بروم ایران. هنوز از روی صندلی بلند نشده ام. باورم نمی شود که چنین ماموریت دشواری بر عهده ام گذاشته شده باشد. شاید اگر می گفتند که قرار است به سفر مریخ بروم اینقدر ناراحت نمیشدم. بلافاصله موضوع ویزای پریاپوس را پیش کشیدم. آخه آلت پریاپوس به قدری بلند است که در همه عکس هایی که از وی در دست داریم، از شلوار (باید می گفتم لنگ) بیرون زده و مراجعه چنین فردی به سفارت ایران در آتن بیشتر از آنچه نشان دهنده درخواست ویزای خدای باروری باشد، برای کارکنان سفارت در شرایط فعلی که ویزای توریستی را برای خارجیان مختص کرده اند فقط به پیرمردان و پیرزنان، چقدرباید عجیب و دردسرساز باشد. به خیالم آنها فکر خواهند کرد که این هم نوعی اعتراض به سیاست های ایران در اعدام سکینه محمدی آشتیانی است منتها با استفاده از شیوه های غربی و نه حقیقتاً درخواست ویزا. رئیس ما با وجود همه بدی ها، در عوض فکر کارمندانش را به سرعت می خواند و در اینجا بدون آنکه سرش را از روی نوشته های میز جدا کند، اظهار داشت: ایشان به عنوان خدای باروری در واقع همکار ما محسوب شده و گذرنامه سازمان ملل (UN) را دارند، ویزا برای یک ماه قبلاً صادر شده است. بلیط پرواز به تهران و همه هتل هایی که در مدت اقامت در ایران در آنها مستقر خواهید شد، قبلاً رزرو شده و همگی در یونان تحویل شما خواهد شد. بعد از گفتن همه این توضیحات طوری به صورتم زل زد که : اگه سئوالی داری بپرس و گرنه، هری!!! بزن به چاک!
تا پرواز به ژنو و از آنجا به آتن فرصت زیادی نداشتم. من فقط به طور آماتور ومحض تفریح کتاب های مربوط به تمدن یونان باستان را خوانده ام و در جمع دوستان، همیشه اتفاقات جالبی از دنیای خدایان یونانی تعریف میکردم و اینکه اگر همین الان سرو کله آنها در دنیای واقعی ما پیدا بشود با واقعیت هایی که می دیدند چگونه کنار می آمدند، سئوالی است که فقط می شود پاسخ های فکاهی به آنها داد. همین خالی بندی ها در خصوص تمدن یونان قدیم، کار دستم داد و الان شده ام مهمان دار و راهنمای شخصیتی که از بس زشت بود حتی مادرش هم تحویلش نمی گرفت. یاد همکارانم در UNDP افتادم که روزهای دوشنبه را بدترین روز هفته میدانند. آنها همیشه می گویند اگر دوشنبه ها را به خیر و خوشی تمام کنی، تا پایان هفته مشکلی نخواهی داشت. من دوشنبه ام را خراب کردم و فکر میکنم تا بیست روز آینده این وضعیت ادامه خواهد یافت.
در دفتر اروپایی سازمان ملل در ژنو، کارهای اداری فرمالیته قبل از سفر را انجام دادم. راستش از بودن در ژنو همیشه لذت برده ام با آن سکوت شیشه ایی کنار دریاچه لمان و یا به قول فرانسوی ها لک لمان. قدم زدن در پارک های کنار دریاچه و کشتی سواری بر روی آبهای کریستالی و تماشای پرندگان واقعاً خیال انگیز . تا همین چند سال پیش تابلوی تبلیغاتی بزرگ ایران ایر دربهترین نقطه شهر آویزان بود که فکر میکنم بیشتر تابلوی یادبودی از دوران سپری شده بود تا اطلاعیه مربوط به واقعیت های امروز. بگذریم. دو شب در هتلی که UNDP برایم رزرو کرده بود، قبل از انجام ماموریت سختم، خوب استراحت کردم.
از وقتی در درس ریاضی دوره دبیرستان با حروف یونانی آشنا شدم، همیشه در این فکر بودم که مورد استفاده آنها کجاست؟ ایا هنوز هم یونانی ها با این حروف می نویسند؟ هر مسافر تازه واردی به آتن بلافاصله احساس می کند که در میان ورق های کتب ریاضی و فیزیک قدم میزند. این شهر به افتخار Athena الهه شهر، کشاورزی و صنایع دستی نامگذاری شده است. پر از توریست هایی است که فکر میکنند ظرف چند روز می توانند از فلسفه یونان و هندسه اقلیدوسی و قضیه فیثاغورث سر در بیاورند. فلاسفه یونان سرآمد همه متفکران و دانشمندان این کشور بوده و هنوز بعد از چند هزار سال، نوشتارهای افلاطون و ارسطو و اپیکور و دهها فلیسوف دیگر (و یا نوشته هایی که به آنها نسبت می دهند) تازگی داشته و اساس فلسفه نو را تشکیل میدهند. بگذریم از اینهمه تبلیغ برای فلسفه یونان و بپردازیم به ادامه ماموریت من.
قرار بود من پریاپوس را در فرودگاه آتن ملاقات کنم. برنامه این بود که با پرواز خطوط هوایی یونان به لارناکا در قبرس رفته و از آنجا با ایران ایر به تهران پرواز کنیم. پریاپوس در دیدار اولیه مثل توریست های هیپی و تا اندازه کثیف اوایل دهه 1970 میلادی بود که با کوله پشتی های بزرگی که از سر شانه هایشان بیرون زده بود در همه فرودگاه های جهان ولو بودند. پریاپوس ریش درهم و برهم و اصلاح نشده و چهره زشتی داشت که در همه داستانهای اساطیری نقل شده است. خیالم کاملاً راحت شد. با این شمایل، ما مشکل زیادی در ایران امروز نخواهیم داشت.
پریاپوس چنان با من دست داد و سلام و علیک کرد که انگار ده ها سال است مرا می شناسد. بعد از نیم ساعت صحبت به نظرم رفتار و چهره اش مثل معتادان میدان شوش تهران آمد. فارسی را به خوبی صحبت میکرد. لحنش تا حدودی داش مشدی و عشق لاتی بود. خیلی مایل بودم که بدانم مشکل همیشگی را چطور حل کرده است. وقتی چهره کنجکاو مرا دید بلافاصله گفت : ایرانی بازی در آورده ام. الان یک هفته است که همراه همه غذاهایم کافور می خورم. از اینها گذشت با استفاده از برخی تجهیزات سخت افزاری کاری کرده ام که آلت همیشه راستم زیاد تو ذوق نزند. خیالم راحت شد. پریاپوس آدامس گنده ای را در دهان داشت و ترجمه فارسی رمان ” مسیح باز مصلوب” را که اساساً به زبان یونانی منتشر شده بود، با ولع و دقت بالایی می خواند!! جراتی به خرج داده و پرسیدم: تو که زبان مادریت یونانی است، چرا این رمان را به زبان اصلی نمی خوانی؟ بدون آنکه سرش را از روی کتاب بردارد و تغییری در چهره اش دیده شود در حالی که بادکنک بزرگی با آدامسش می ساخت گفت : ترجمه فارسی کتب مختلف به قدری با متن اصلی متفاوت است که خیلی وقتها به نظر میرسد مترجم ایرانی خودش کتابی نوشته است که تنها ترجمه غلط اندازی از عنوان کتاب اصلی را بر پشت جلد دارد!! از خالی بندی مترجمان ایرانی و برگردان های بند تنبانی آنها خیلی خوشم می آید. بیچاره خوانندگان ایرانی که مجبورند ادبیات جهان از چشم این مترجمان ببینند! خدا بیامرزد ذبیح الله منصوری را که سرآمد اینگونه ترجمه های سرسری بود. در طول فعالیت های به اصطلاح مترجمیش 1200 جلد کتاب از ترانزیستور تا ترک سیگار و جراحی مغز ترجمه کرد!! تا فرودگاه لارناکا دیگر حرفی نزدیم.
از همان اول احساس کردم که پریاپوس از ایرانیها خوشش نمی آید. البته این زیاد مهم نبود و علاقه ایی هم نداشتم علتش را بدانم ولی چرا ایران را برای گذراندن مرخصی انتخاب کرده است؟ با پاسپورت U.N به هر نقطه ای می توانست برود وارج بیند و بر صدر نشیند. گذاشتم تادر فرصت مناسبی سوالم را بپرسم.
در فرودگن تهران، پریاپوس با آن وضعیت ظاهریش بیشتر مقبولیت داشت تا من. قیافه اش مثل مدیران رده متوسط دولتی بود که به به قول کارمندانشان مارکو پولو هستند و اغلب ایام سال به لطف پارتی قوی و با نفوذی که دارند در همه کشورها به گشت و گذار مشغولند و حق ماموریتهای آن چنانی می گیرند. از ایشان هیچ سئوالی دربدو ورود پرسیده نشد ولی ماموری که مسئول مهرکردن پاسپورتم بود، عین خری که به نعلبندش نگاه میکند، برای دقایقی رفت تو نخ ام و من هم زل زدم به سقف. یادم رفته بود کراواتم رابازکنم. همه چیز به خیر گذشت.
شب اول ورودمان به ایران لام تا کام حرفی نزدیم. با عجله دنبال پیراهن و شلوار مندرسی گشتم تا هم ظاهر پریاپوس بشوم و رفت و آمدمان در محلات جنوب تهران به راحتی صورت گیرد. سر صبحانه هم پریاپوس مشغول ورق زدن یاد داشت هایش بود. به نظرم برنامه دقیقی برای همه مدت اقامتش در ایران تنظیم کرده بود. ….. و سرانجام به قول خلبانان، بریفینگ اصلی بعد از صرف صبحانه شروع شد. پریاپوس اماکنی را در فهرست بازدیدهای خود گذاشته بود که من تا حالا اسمشان را هم نشنیده بودم. دلم می خواست قبل از شروع هر بازدیدی نظرش را درباره خودمان بپرسم. به عنوان یک یونانی و از آن بالا تر غربی در باره ما چی فکر میکند؟ پریاپوس الان چند هزار ساله ما را می شناسد، ایرانی را چگونه ارزیابی می کند؟
از هتلمان که زمانی هتل هیلتون می خواندند و لوکس ترین هتل تهران بود و هم اکنون با وجود آنکه ادعا می کند هنوز 5 ستاره است ولی به اندازه یک هتل سه ستاره نزدیک ایستگاه های راه آهن در آمریکا و اروپا هم کیفیت خدمات ندارد، خارج شدیم. پریاپوس آدمسی را در دهان گذاشت و به من هم تعارف کرد، گرفتم. مقصد بازار بود. بدون اینکه من سوالی کنم، پریاپوس شروع کرد به صحبت. اولش مثل معلم ها حرف میزد، بعد لحنش دوستانه تر شد:
میدونی، احساس دو گانه ای نسبت به ایران و ایرانی دارم. در چند هزار سال گذشته که بالای کوه المپ بودم، با توجه به اینکه به همه امکانات ارتباطی از جمله اینترنت پر سرعت دسترسی داشتم،در جریان همه رویداد ها هستم. از شکست ساسانیان از اعراب و رونق کوتاه مدت صفویان و شکست خرد کننده قاجار از روسیه و کودتای سال 1299 و حمله متفقین و کودتای 28 مرداد و سرانجام انقلاب 11 فوریه 1979 و انتخابات 12 ژوئن سال 2009.میتوانم ادعا کنم که یک ایران شناس و از آن بالاتر ایرانی شناس واقعی هستم. شاید هم منحصر به فردم. همه تحقیقات مستند ایرانی شناسیم مدون هستند ولی نمیدانم چرا دلم نمی آید منتشرشان کنم.
بلافاصله یادم آمد که نباید در باره افراد زود قضاوت کرد. من فکر میکردم که پریاپوس به دنبال تجاوز به زنان و دختران زیبا است. فکر نمیکردم که سرگرمی مهمتری دارد و بیشتر دانشمندی به قول خودش ایرانی شناس است تا فردی بوالهوس و لااوبالی . یادم افتاد که افراد نامشروع قوی ترین نژاد جهان هستند. پریاپوس همچنان که قبلاً گفته شد، از این نژاد است. بعد از مدتی سکوت به خودم فشار آوده واز پریاپوس پرسیدم که نهایتاً چطور می تواند احساسات متفاوت و بهتر است بگویم متناقض خود نسبت به ایرانیها را توجیه کند. بازهم انگار نیاز به طرح سوال نبود. همسفر فهمیده من، انگار فکر همه را می خواند. بعد از اندکی سکوت به حرف آمد:
میدونی ما در یونان از همان اول تابع عقل بودیم و شما از همان روزهای نخست دیوانه. اینه که ایرانیها رادوست دارم. ایرانیها از همان روز ازل غیر منطقی و مجنون بودند و مطالعات من نشان میدهد که هنوز هم تغییر نکرده اند. عقل گریزی ایرانیها برای من آزمایشگاه بزرگی است که به نتیجه گیری های میرساند که هیج جا نظیرش را نخواهم یافت. میدونی! حتی قبایل آدمخوار آفریقایی هم به نوعی منطقی هستند،در حالیکه که ایرانیها در چند هزار سال گذشته به مراتب بالایی در دیوانگی رسیده اند. شاید فکر میکنی که بد شما را گفته وقصد توهین دارم ولی برای من دیدن حماقت هایتان جالب است. شما در آمریکا می گوئید ” ریلایف” آره همین واژه در خصوص شما خیلی رساست. دیدن و مطالعه شما برای من نوعی تنوع و ریلایف است. شما ملتی هستید ضد عقل. شما بیشتر از آنکه فیلسوف داشته باشید، شاعر دارید. شاعر ها حرف هایی می زنند که از آنها می توان لذت برد ولی برای فاطی تنبان نمی شود. از طرفی فلسفه که همه جای دنیا علمی جدی و راهبردی تلقی می شود در ایران معادل وقت گذارانی و نوعی اتلاف وقت و بازی با کلمات محسوب می گردد.
پریاپوس در تمام مدتی که حرف میزد به صورتم نگاه نمیکرد. احساس کرد که با وجود آنکه حقیقت را می گوید با اینحال دلخور شده ام و تحمل شنیدن این همه سرزنش را که همگی بر پایه حقیقت استوار است ندارم. آدامسش را از دهان در آورد و در کاغذی پیچید و بیرون انداخت و دو تا شکولات کاکائویی از کوله پشتیش در آورد، یکی را به من تعارف کرد و دومی را به دقتی که پزشکی دما سنجی را دردهان کودکی میگذارد در کامش نهاد.
البته غذاهایتان را خیلی دوست دارم. میدونی شاید این هم از امتیازات همان دیوانگیتان باشد. شما ابایی از اینکه مواد خوراکی مختلف را با هم قاطی کنید ندارید. البته نتیجه همیشه رضایت بخش نیست ولی برخی اوقات غذاهای محشری از همین امتزاجات تولید می شود. من در سفرهای قبلیم، می توانم بگویم همه انواع غذاهای محلی ایران را خورده ام. بدون هیچ اغراقی باید بگویم که همگی محشر هستند. از اینکه هم وطنانم در یونان اساساً همان غذاهای چند هزار سال قبل را منتها این بار با استفاده از کارد و چنگال می خورند و خم به ابرو نمی آورند، دلم به حالشان می سوزد و از اینکه هر از چند گاهی به غذاهای ایرانی دسترسی دارم واقعاً احساس آرامش می کنم. البته به شما توصیه می کنم در لوس آنجلس و لندن و پاریس دنبال غذاهای ایرانی نگردید. آنها بیشتر شیک و لوکس هستند تا اصیل. آبگوشت و چلوکباب را باید در کوچه پسکوچه های تهران، اصفهان، شیراز وتبریز و دهها شهرک و روستای گم نام ایران خورد نه در رستورانهایی که همه چیز از تمیزی برق میزند ولی غذاها کیفیت لازم را ندارند.
از سکوتی که ایجاد شده بود استفاده کرده و به پریاپوس گفتم که امکان دارد متن کامل صحبتهایش را برای اطلاع دیگران منتشر کنم و ایرانیهایی آن را بخوانند، پس لطفاً جانب احتیاط را رعایت کن و اندکی دیپلماتیک حرف بزن.
پریاپوس عین اسپند روی آتش از جایش جهید و چنان نعره کشید که تقریباً همه در خیابان متوجه وخامت اوضاع شدند: صد سال سیاه می خواهم خوششان نیاید! خیلی هم دلشان بخواهد که یک نفر مثل من که اینقدر دوستشان دارم، ایراداتشان را بگوید. خواهش میکنم تو داغ تر از آش نباش و حرف هایی را که میزنم دقیقاً نقل کن. خودم پاسخ منتقدان را خواهم داد.
با احتیاط رو به پریاپوس کرده و گفتم: بعد از سالها مطالعه خلقیات ایرانیها، درست شده ای مثل آنها : اصلاً تحمل شنیدن هیچ اظهار نظری را نداری و داد و بیداد راه می اندازی. تو پژوهشگری هستی که با سوژه یکی شده ای. پریاپوس اندکی آرامتر شد، قیافه جدیش اندکی وا رفت و با یک معذرت خواهی و اینکه هزینه نهار در رستوران نائب بازار را خواهد پرداخت قضیه را فیصله داد.
دیگر تا موقع غروب و بازگشتت به هتل با گشت های بی پایان در کوچه های پیچ در پیچ بازار تهران هر دو خسته شدیم. وقتی درلابی هتل هر دو نوشیدنی داغ خود را مزمزه میکردیم احساس کردم که پریاپوس مایل است به نوعی نتیجه گیری از بحث های آن روز برسیم. با نگاه خود فهماندم که آماده شنیدنم. پریاپوس هم افکارش را مرتب ساخته و بعد از مکثی طولانی گفت:
میدونی شما ایرانی ها اساساً به زمان ممتد وآن گونه که ما در غرب معتقدیم، اعتقادی ندارید. برای ما در یونان و غرب زمان از ازل شروع و تا ابد ادامه دارد. برای شما زمان همین لحظه ای است که در آن زندگی می کنید. دورترین آینده برای شما همین چند ساعت دیگر و یا فوقش فرداست. این نگرش شما در همه فعالیتهایتان خود را نشان میدهد. وقتی با کسی ملاقات می کنید به نظرتان دیگر در آینده وی را نخواهید دید و بهتر است همین الان اگر حرفی دارید بزنید و احتمالاً اگر میخواهید کلاه سرش گذاشته و فریبش بدهید فرصت را از دست ندهید. در تهران به این بزرگی تازه شروع کرده اند به ساخت سیستم فاضل آب. میدونی این یعنی چی؟ یعنی اینکه آنهایی که تهران را به عنوان پایتخت انتخاب کردند فکر میکردند تا همین چند سال دیگر اوضاع عوض شده و شاه آینده هوس خواهد کرد اصفهان، قزوین و چه میدانم شهر دیگری را به پایتختی بر گزیند و تهران دوباره همان روستای متروکی بشود در نزدکی شهر ری و با چنارهایش تنها بماند. همه ادبیات شما مبلغ این ایده است که حال را غنیمت دان و اصلاً در فکر گذشته و آینده نباش. البته در این زمینه استاد سوء تفاهم هم هستید. اشعار خیام بزرگ را به زعم خود تفسیر کرده و چنین نتیجه گیری کرده اید که ایشان فرموده اند که همین الان بنشین و تا دلت بخواه عرق بخور و با حوریان بیامیز که به فردا اعتباری نیست!!! الان فرصت این نیست که به رباعیات خیام برسیم ولی درک اغلب شما از اشعار ایشان سوء تفاهمی بزرگ است. به نظرم خیام مبلغ جریان دائمی زندگی است از ازل تا ابد نه فقط زمان حل. بگذریم که بحث ما این نیست.
همه اعمال شما از همین تلقی ویژه از زمان نشات میگیرد. برای شما زمان گذشته از دست رفته و آینده پر از ابهام و ناشناخته و ترسناک است. شما طوری زندگی می کنید که انگار قرار است همه عالم و هستی تا چند لحظه دیگر کون فیکون شود. حتی تحصیل کرده ترین افراد شما از تهیه یادداشت های خصوصی از وقایع روزانه زندگی خودداری میکنند. خیلی ها، دقیقاً روزهای تولد همسر و فرزندانشان را به یادنمی آورند. میدونی سمبل عصر رنسانس و رستاخیز علمی و هنری دراروپا چیست؟
0000با بهت و حیرت گفتم:
….. خوب معلومه دیگه! ساعت!
….. فکر نمیکردم عقلت تا آنجا کار بکند. قیافه ات خنگ تر از اینها نشان میدهد ولی درست گفتی. اصلاً اساس پیشرفتهای علمی را که گالیله ایتالیایی بنیانگذار آن بود بر اصل ساده ای قرار دارد. در مورد حوادث و رویدادهای اطلاعات دقیقی جمع و بر اساس همین اطلاعات قانون تغییرات را تدوین کن و آینده را حدس بزن. ما با پیشبینی آینده در واقع می توانیم برای پیشرفتهای خود برنامه ریزی و سرمایه گذاری کنیم. با وجود آنکه در ایران هم در دو قرن گذشته مثل اروپا بر سر در همه ساختمانهای مهم ساعت نصب شده ولی ایرانیها همچنان ساعت را نوعی وسیله ای تزئینی می دانند که احتمالاً سر ساعت و یا در نصف شب و تغییر تقویم روز، تعدادی زنگ زده و سکوت شب را بشکند. حتی تحصیل کرده ترین ایرانی ها دراروپا و آمریکا به ساعت توجهی ندارند. برای آنها رسیدن سر قراری که برای ساعت 8 فیکس شده، با 15 دقیقه تاخیر اصلاً مشکل عمده ای نیست و قیافه متعجب میزبان را نوعی ظاهر سازی و دو روئی تلقی می کنند و خود را اصلاً مقصر نمیدانند.
….. پریاپوس با این ایراد گیری ها داشت حالم را میگرفت. اگر باشد این ها را منتشر کنم. کمتر ایرانی حاضر به خواندنش می شود. داره تمام و کمال مرا می شوید و از طناب رخت آویزان کرده و برای اینکه نیفتم دو تا کلیپس درشت هم رویم می زند. همه زورم را جمع کرده و خواستم پاتکی به پریاپوس بزنم.
….. ولی تو که گفتی از غذاهای ایرانی خیلی خوشت می آید؟ هان؟ چرا در این مورد بیشتر صحبت نمیکنی تا اگر روزی روزگاری این نوشته ها منتشر شوند، حداقل تعادلی داشته و خواننده ایرانی به خوادنش تشویق بشوند.
…… بحث های من و تو در بیست روز آینده ادامه خواهد یافت ولی اساس همه ایراداتان همین درک غلط از موضوع زمان است. در مورد غذاهای ایرانی، سوء تفاهمی که شما از زمان دارید،به دردتان خورده است. یعنی همه تلاش و همت خود را در زمان حال جمع کرده اید و غذای خوبی را پخته اید. اتفاقاً غذا تنها موردی است که اگر در طول زمان معینی بعد از تهیه، مصرف نشود، آشغال تلقی شده و بیرون باید ریخته شود. یعنی درست وبا نگرش و درک شما از زمان تطبیق دارد. غذاهای شما و اینکه آنها بخش بزرگی از هویت ملیتان هستند، در عین حال اثبات کننده درک ویژه شما از زمان هستند.
……. می خواستم این بخش با نتیجه گیری خوش آیندی برای خواننده ایرانی تمام بشود و لی انگار تصمیم داری تو این بیست روزه به قولی پوزم را بزنی و کنفتم کنی.
……. بر عکس . الان وقتشه این قسمت را با یک نتیجه گیری جدی به پایان برم.
……. وقتی پریاپوس قیافه جدی به خودش گرفت، راستی هول برم داشت که باز حرفهایی بزند که برای خوانندگان احتمالی این متن ناخوشایند باشد. خودم را برای شنیدن هر حرف به اصطلاح کلفتی آماده کرده ام. پریاپوس فنجان قهوه خود را دوباره پر کرد و این بار با قیافه ایی جدی تر از قبل که تا حدودی زشت بودنش را می پوشانید مثل فلاسفه یونان باستان شروع به سخن کرد: شما از همان اول هم دیوانه بودید و با زمان بیگانه. به نظرم شما ها چه زن و چه مرد سنسور زمان در مغزتان نصب نشده است. غریزه درک زمان را ندارید . متوجه که هستی چه می گویم؟ حواست کجاست؟
……. نگذاشتم ادامه دهد. دیگه کنترلم را از دست دادم و سرش داد زدم: آخه مرد حسابی نا سلامتی تو دیپلمات حساب می شوی. پاسپورت U.N تو جیبت است. خیر سرت درس خوانده ای. چند هزار سال است که مشغول تحقیق و پژوهشی! این چه طرز حرف زدنه؟ مگه نگفتم که این نوشته ممکن است منتشر بشوند. آن وقت همه خوانندگان مرا به نداشتن عرق ملی متهم خواهند کرد که چرا در مقابل این مهمل گویی های تو وانایستادم.
پریاپوس عین روانشناس ماهری با من رفتار کرد. فهمید که عصبانی شده ام و نیاز به آرامش دارم. فنجان چای مرا شخصاً پر کرد. شکولات دیگری به هم داد. در باره شام شب کلی صحبت کردیم. قرار شد برویم رستورانی که غذاهای گیلکی دارد. اسامی همه غذاهای محلی گیلانی را به خوبی می دانست و مثل یک متخصص تمام عیار صحبت میکرد. از رستوران که بیرون آمدیم دیر وقت بود. پیاده به سمت هتل راه افتادیم. پائیز حضورش را در تهران اعلام میکرد. پریاپوس اندکی شوخی کرد و چند تا جوک دست چندم برایم تعریف کرد که برای رعایت نزاکت وادب، کلی خندیدم. نزدیک هتل به یک نیمکت رسیدیم. پریاپوس به آرامی رویش آرام گرفت. کنارش نشستم. احساس کردم نتیجه گیری تلخ این قسمت را پریاپوس می خواهد قبل از خوب به انجام رساند. آماده شنیدن شدم.
……. شما هیچ گاه مورخ نداشتید. در حالی که ما
هرودوت(Herodotus)،تویسیدید(Thucydides)،گزنفون(Xenphon)،پلوتارخ(Plutarch) و دهها مورخ دیگر داشتیم. تاریخ شما را مورخان یونانی نوشته اند. علتش این بود که شما اساساً اعتقادی به تاریخ ندارید. حداقل ضرر این کار تکرار اشتباهاتی است که انجام میدهید. شما حتی در زندگی شخصی و خصوصی خود هم نیازی به ثبت تاریخ شخص خود و خانواده تان ندارید. البته ضررهای بی توجهی به تاریخ به قدری مهم است که من در آینده نیز به آن خواهم پرداخت. شما هیچگاه اهیمت تاریخ را کشف نکردید. زنگ تاریخ در مدارس ایران، چیزی شبیه قصه خوانی و سرگرمی است. خنگ ترین افراد (ببخشید! عذر میخواهم! تصحیح می کنم: بی استعدادترین افراد) می شوند معلم تاریخ. آنها فرقی بین قصه و تاریخ نمیدانند. کتاب های تاریخی هم که دارید اغلب مثل رمان های سرگرم کننده هستند تا کتب جدی تاریخی. مورخان شرح حوادثی را نوشته اند که نه خود شاهد آن بودندو نه اطلاعات دست اولی در باره شان دارند.
شما نه تنها در باره تاریخ باستانی خود چیزی نمی دانید بلکه از تاریخ معاصر خود نیز بی اطلاعید. می توانم هزاران مثال بزنم. ترور ناصرالدین شاه در حرم شاه عبدالعظم که در حدود صد سال پیش صورت گرفت در هاله ای از ابهام است. اساساً اسلحه ای که ادعا می شود شاه با آن ترور شد، به دست نیامد. اینکه میرزا رضای کرمانی همدست و یا همدستانی داشته یا نه اصلاً مشخص نشد. این را محض این عرض نمیکنم که فکر کنی چون از بالای کوه اولمپ آمده ام، شاه دوستم و سلطنت طلب. نه اینطور نیست.
ناصرالدین شاه چه شما دوست داشته باشیند یا نه در زمان ترور رئیس کشورایران بود. هیچ مورخی و هیچ دانشجوی تاریخی این زحمت را به خود نداده است که در مورد قتل وی تحقیق کند. البته این حادثه تنها رویداد نامکشوف در تاریخ ایران نیست. اگر بخواهم اینها را بگویم مثنوی هفتاد من کاغذ می شود. چرا در اوایل قرن نوزدهم از روسها شکست خورده و سرزمین های زیادی را ازدست دادید؟ چه کارهای پژوهشی تاکنون در این مورد صورت گرفته؟ هان؟ میدونی؟ اگر این سئوالات را از تحصیل کرده ترین و به ظاهر فهمیده ترین ایرانی ها هم بپرسی، حرف دلشان این است که بنا برفرض رفتیم و تپانچه ای هم که ناصرالدین شاه با آن کشته شده را هم پیدا کردیم، خوب که چی؟ به چه دردمان میخورد. آنوقت می توانیم آپولو هوا کنیم؟ بیچاره ایرانیها که هنوز هم مهمترین کارا ها را سخت افزاری می دانند و اصلاً نمی توانند تشخیص دهند که پشت هرگونه موفقیت عینی، تلاشی ذهنی و معنوی نهفته است. البته در بیست روز آینده جزئیت ایرانی شناسیم را در اختیارت قرار خواهم داد. خدا را چه دیدی، شاید خوانندگان ایرانیت از متن آنها خوششان بیاید.
اصولاً شما علاقه ای به بررسی سوابق یک رویداد ندارید.اگر موضوعی بخواهد ریشه یابی شود، شما سردرد خواهید گرفت. تو خودت! آره خودت را می گویم. آیا تاریخ اشتباهات و حماقت ها و دیوانه بازهایت را مدون کرده ای. یا وحشت میکنی؟ و یا اصولاً مثل همه ایرانیها لزومی برای اینکارها نمی بینی. چند روز پیش تیتری را در یک روزنامه ایرانی دیدم که خیلی خنده ام گرفت. حمله ای بود به لیبرال دموکراسی غرب. این در حالی است که هیچکس در ایران نمی داند لیبرال دموکراسی یعنی چه؟ ایرانیها چیزی را دوست ندارند و محکوم می کنند که اساساً نمیدانند آن چیز چیه!! این فقط یک اشاره کوتاه و نمونه بود در روزهای آینده بیشتر به این موضوع خواهیم پرداخت.
فکر میکنم برای روز اول کافی است. راستش با همه تفاسیری که در نوزده روز باقی مانده از عیب و ایراداتان نقل خواهم کرد، باز دوستتان دارم. همین عشق و علاقه بوده که توجه به ایرانی شناسی، همه وقت مرا در سه هزار سال گذشته در بالای کوه اولمپ گرفت. گفتم که همین دیوانه بازی و ضد عقل بودنتان را دوست دارم. دلم میخواهد در سال برای بیست روز هم شده عقل غربی و اولمپی را بگذارم کنار و مثل شما دیوانه و مجنون محض و ریاکار بوده و از زندگی لذت ببرم. من باید یاد داشت های امروزم را تنظیم کنم. تو برو بخواب که فردا خیلی کار داریم. چند ساعتی تا طلوع آفتاب باقی نمانده بود. از پنجره اطاق زل زدم به تاریکی تهران. چراغ های گلدسته های در اصلی بهشت زهرا در دور دستها روشن بود. نفهمیدم کی خوابم برد.