پریشان حالی : در زنجیری از سروده ها

 

 

در پریشان حالی و درماندگی

دوست مشمار آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی : سعدی

تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود

گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
حیوانی که ننوشد می و انسان نشود
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود
عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
حسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی تو را
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود
ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمه خورشید درخشان نشود : حافظ

غم چندین پریشان حال

منم یارا بدین سان اوفتاده
دلم را سوز در جان اوفتاده
غم چندین پریشان حال امروز
درین طبع پریشان اوفتاده
نهاده دین به یک سو و زهر سو
چو کافر در مسلمان اوفتاده
ببین در نان خلق این کژدمان را
چو اندر گوشت ، کرمان اوفتاده
رعیت گوسپنداند، این سگان گرگ
همه در گوسپندان اوفتاده
پلنگی چند می‌خواهیم یا رب
درین دیوانه گرگان اوفتاده
ز دست و پای این گردن‌زنان است
سراسر ملک ، ویران اوفتاده : سیف فرغانی

قربان حالتی که پریشان کند تو را

گر باغبان نظر به گلستان کند تو را
بر تخت گل نشاند و سلطان کند تو را
گر صبح‌دم به دامن گلشن گذر کنی
دست نسیم، گل به سرافشان کند تو را
مشرق هزار پاره کند جیب خویشتن
گر یک نظر به چاک گریبان کند تو را
ای کاش چهرهٔ تو سحر بنگرد سپهر
تا قبله گاه مهر درخشان کند تو را
دور فلک به چشم تو تعلیم سحر داد
تا چشم بند مردم دوران کند تو را
چون مار زخم خورده، دل افتد به پیچ و تاب
هرگه که یاد طرهٔ پیچان کند تو را
در هیچ حال خاطر ما از تو جمع نیست
قربان حالتی که پریشان کند تو را
با هیچ‌کس به کشتن من مشورت مکن
ترسم خدا نکرده، پشیمان کند تو را : فروغی بسطامی

شرح پریشانی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی : وحشی‌ بافقی

حال پریشان وطن

روزگاری ست که آزاد سخن نتوان گفت
سخن آزاد چو مرغان چمن نتوان گفت
همچو بلبل سرقول و غزلم نیست و لیک
ذوق این مساله با زاغ و زغن نتوان گفت
گل به بار آمد و چون غنچه از آن تنگ دلم
که حدیث از لب آن غنچه دهن نتوان گفت
یار در پرده چنان پرده عشاق درید
کز بد حادثه بی پرده سخن نتوان گفت
عهد پیمان شکنان است و به پیمان درست
راز پیمانه بدان عهد شکن نتوان گفت
چون بجز تفرقه در جمع و طنخواهان نیست
سخن از حال پریشان وطن نتوان گفت
پرچم افراشتن و تکیه بر اسلاف زدن
آرزویی ست که با لاف زدن نتوان گفت
بردن از چنگ حریفان دغل گوی نبرد
داستانی ست که بی تیغ و کفن نتوان گفت
نکته سنج است بلی طبع توسرمداما
باهمه گفتی اگرنکته به من نتوان گفت : صادق سرمد

پریشا ن تو
 
تو می سا ز ی مرا ، آ خر ر و ا نه
میا ن _ خلو ت _ جمع _ پر یشا ن
که  تا  بینی مرا  در آ ن  میا نه
یقین  د ا نی یکی  با شم از ا یشا ن : دکتر منوچهر سعا دت نوری

بر گرفته از مجموعه سروده‌های زنجیرها 

xxx

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!