مجلس یادبود مادر کوروش

مجلس یادبود مادر کوروش

کوروش جلسه یاد بودی برای مادرش گرفته بود و من هم دعوت شده بودم. تمامی دوستان دبیرستانی و دانشگاهی کوروش و همکلاسهای سابقش هم آمده بود. مادر کورش یک دبیر زبان بود که در مدرسه های تهران درس میداد. خانمی بسیار مهربان و مهمان دار بود. هروقت که من برای دیدن عید و یا برای درس حاضر کردن به خانه کوروش میرفتم با مهربانی با من بر خورد میکرد. و همیشه مرا شام هم نگه میداشت.

همه شاگردان دبیرستان وی را دوست میداشتند و او خیلی خوب درس میداد و بچه ها خیلی راضی بودند. حتی این دوستی بیش از حد بین او د دختران دبیرستانی باعث حسادت خانم رییس مدرسه هم شده بود. متاسفانه همیشه حتی در کار تدریس هم حسادت و کینه جویی وجود دارد. مادر من هم معلم بود و از این جهت ما هر دو دارای مادرانی با سواد و دبیر بودیم. در ضمن مادران هر دوی ما بر عکس پدران ما بهایی بودند و آنان گاهی یواشکی دور از چشم پدرهایمان مارا با خود به مجالس بهایی و ضیافت ها میبردند ما هم بیشتر به ذوق دیدار هم به آن مجلسها میرفتیم. ولی هیچکدام ما اجازه داشت که به کلاسهای درس اخلاق بهایی ها که مخصوص بچه های بهای بود برویم.

هنگامیکه در محفل یادبود مادر دوستم بودم یاد آمد یک روز برای دیدار با کوروش و کمک درسی از او به خانه شان رفته بودم. کوروش برای خرید بیرون رفته بود.و مادرش با کمال مهربانی مرا به اتاق مهمانی و پدیزایی برد و برای من چای و میوه و شیرینی آورد. و بعد هم با من شروع به صحبت کرد و گفت امیر کوروش از تو خیلی تعریف میکند که بچه مهربان و با احساسی هستی.

کوروش میگوید که در این دنیای بی ارزش و یا این همه مردم بی احساس داشتن دوست خوب و مهربان و با احساسی مثل تو برایش خیلی با ارزش است. کوروش منهم خیلی با احساس است امیدوارم که شما هر دوبرای هم دوستان خوبی باشید زیرا شما هر دو برادری ندارید. میتوانید با هم مثل برادر باشند. او گفت هنگامیکه من با پدر کوروش سر مذهب بگو نگو میکردیم کوروش هاج واج مارا تماشا میکرد که چرا سر مذهب با هم دعوا میکنیم.

یک روز پدر کوروش خیلی از اینکه من بهایی باقی مانده ام و مسلمان حاضر نیستم بشوم خیلی عصبانی شد و گفت تو با این دینت جان پسر من را هم بباد میدهی.  او میگفت که بهایی ها در ایران همیشه در خطربودند و هستند و هنگامیکه مردم متعصب یا دولت بتواند همه آنان را تارمار میکند مثل اینکه هزاران تن از آنان را هم تاکنون بیخودی کشته است. او میگفت چرا از این دین پر خطر دست بر نمیداری و نمیگویی که مسلمانی و هم خودت و هم بچه مرا از خطر نجات نمیدهی.  من به او گفتم که چطور میتوانم که حقیقت را انکار کنم من میگویم که حضرت امام دوازدهم آمده است تو میگوین نیامده و بایست منتظر او باشیم. او میگفت پدرش عصبانی شد وبا حالت قهر به شمال رفت و مارا تنها گذاشت. در آن زمان ایران یک جهنم دره بود و قانونی و حفاظتی وجود نداشت. پدر کوروش مرا و بچه سه ساله مرا تنها رها کرد و به شمال رفت.

ما خیلی می ترسیدم هم از دزد و هم از مردمان متعصب که به خانه ما حمله میکردند  سنگ پرانی مینمودند بطورکه بارها شیشه های خانه مارا شکسته بودند. و به در خانه رنگ می پاشیدند و یا کثافت می مالیدند. ملای محل همیشه آنان را در مسجد تحریک میکردند که بهاییان کافرند و کشتن آنان جایز است و اگر کسی آنان را بکشد به بهشت میرود. این بود که تحت این تحریکات و این تعصبات مردم همیشه مارا آزار میدادند. بعضی وقت ها بچه های دبیرستانی که من آنان را درس میدادم برای کمک میآمدند و با اوباش و تحریک شده گان و متعصبان دعوا میکردند که این خانم معلم ماست اگر اورا ناراحت کنید خدا از شما نخواهد گذشت. شاید اگر هم این حمایت شاگردان من نبود مارا تا بحال کشته بودند. من یک روز به کله پتره ای رفتم و با کلانتر که یک سرگرد بود صحبت کردم و گفتم که ما بهایی هستیم و مارا اذیت میکنند به خانه ما سنگ پرانی میکنند گفت خوب تقصیر خودتان است شما در یک محله فقیر نشین مسلمان متعصب ساکن شده اید و توقع دارید مردم شما را با آن همه تحریکات ملای مسجد دوست بدارند.  خوب شما هم اگر عقل سلیم دارید بگویید که مسلمان هستید و تقیه کنید. گفتم که در مذهب ما تقیه حرام است و ما نمی توانیم تقیه کنیم.  پدر کورش  هم همین حرف را میزد و گفته بود اگر هم نمی خواهی قبلا مسلمان شوی حداقل روی کاغذ مسلمان باش تا صدمه به خودت و بچه ما نرسد. مادر کورش میگفت که بما دستور داده اند که کتمان نکنیم و حقیقت را بگوییم. ولو اینکه شهید شویم.  پدر کورش فکر میکرد که این انگشت استعمار گران است که این راه را جلوی پای بهاییان گذاشته اند که تقیه نکنند اگر هر دوی این دین ها بقول معروف الهی هستند چطور در یکی تقیله جایز است و در دیگری حرام؟  بهاییان هم که میگویند که دین اسلام یک دین الهی است پس چرا دستورات متضاد داده اند. پدر کورش این را منطقی نمیدانست ولی مادر وی که بسیار مومن بود در حالیکه اشگ میریخت گفت خوب دستور الهی  هم میتواند با زمان تغییر کند.

مادر کورش ادامه داد شب من یک تب سخت کردم و به درختخواب افتادم و شروع به گفتن هذیان کردم کورش که پهلوی من نشسته بود با نگرانی مرا مینگریست و میگفت مادر نمیر هرگز نمیر.  ما تنها در آن شب تاریک در حالیکه من بشدت مریض بودم بایست مقاومت کنیم. در آن زمان تلفن نبود و شهر هم تاریک بود بخصوص در محله های فقیر نشین. دزدها هم برای بردن وسایل مردم از تیرگی شب ها استفاده میکردند. آنان بیشتر آفتابه دزدبودند.  با میله ای که به آن دیلم میگفتند دیوارها را سوراخ میکردند و بخانه ها میرفتند تا چیزی بدزدند.

من با اینکه تب بالایی داشتم ولی حواسم زیاد پرت نشده بود.  میخواستم درشکه یا تاکسی بگیرم و به خانه پدرم بروم ولی تب شدید اجازه بلند شدن و راه رفتن را بمن نمیداد. کورش هم که به تنهایی نمی توانست برای کمک از خانه بیرون برود.خیلی شب وحشتناکی بود کوروش تمامی شب در کنار رختخواب من نشسته بود و میگفت مادر زود خوب شو اگر تو مریضی من هم مریض هستم اگر تو بمیری من هم میمیرم.  من در حالت هذیان میدیدم که کرسی میچرخد و نظام الدین همسرم دارد بخانه میآید از آمدن او خیلی خوشحال شدم.  او گفت که مهشید من هم بهایی میشوم تا همه جا در کنار تو باشم. گفتم که این آرزوی من است که تو بهایی بشوی. نظام گفت خوب این آرزوی من هم هست که تو لااقل روی کاغذ مسلمان بشوی تا ما این همه دردسر نداشته باشیم. دیروز ملای محل جلوی مرا گرفت که شما که مسلمان و سید هستید چرا زن بهایی خودرا تلاق نمیدهید. ما خودمان برایتان یک همسر خوب و مومن و مسلمان دست پا خواهیم کرد. ملا می گفت که مرد مسلمان اجازه ندارد که با زن کافر زندگی کند بهاییان کافرند و اهل کتاب نیستند.

تمام شب من و کورش بیدار نشستیم و کورش نخوابید و میخواست که مراقب من باشد. برای من مرتب آب و جوشیدنی میآورد که خودم درست کرده بودم.  نزدیکی های صبح بود که من عرق کردم کورش از خوشحالی که من نمرده ام سر از پا نمی شناخت. کم کم از جا بلند شدم و مرغی را که دیروز پر کرده بودم درست کردم تا نهار داشته باشیم. کورش میگفت مادر شما که سالم شدید من هم سالم شدم. برق خوشحالی در چشمان او میدرخشید. فکر میکرد که با نخوابیدن او و دعا کردنهایش من سالم شده ام . زیرا بارها به من گفته بود اگر من بمیرم او هم میخواهد بمیرد. اگر من مریض هستم او هم مریض است.  در این موقع کورش که اکنون چهارده ساله بود وارد اتاق شد و دید که ما هر دو داریم گریه میکنیم.  کوروش گفت مامان جان باز که داری آبغوره میگیری سر امیر چه آوردی که او هم مشغول آبغوره گرفتن  است.  باز داستانهای گریه آور برایش تعریف کردم. گفتم کورش جان من برای خودم گریه میکنم که مادر من هم شرایطی نظیر شرایط مادرت دارد. در این هنگام که اشگ در چشمان من بیاد ایام گذشته حلقه زده بود دختر زیبای کورش جلوی من ایستاد و گفت عمو امیر چای برایتان آوردم  و من ناگهان از چهل سال پیش به آن زمان جهیدم ودیدم دخترک حدود هیجده ساله کورش در سالگرد مادر بزرگش دارد پذیرایی میکند.  کوروش هم کنار من آمد و گفت دیدم که داشتی رویا های گذشته را مرور میکردی نخواستم مزاحمت بشوم. دوران سختی بود ولی خوب مزایایی هم داشت یادت هست که بارها همراه با مادرانمان به گلابدره میرفتیم و در آن مکان زیبا بازی میکردیم. یا به سینمای بهار سر پل میرفتیم و در آن هوای خوب فیلمهای رنگی دوبله شده فارسی را میدیدیم  و کلی هم تخمه سفید میشکستیم.  بعد هم به کبابی توچال میرفتم و با هم کباب میخوردیم. آنوقت جمعیت تهران خیلی کم بود بخصوص شیمران. همه خانه ها باغهای بزرگ بودند با دیوارهای گلی و درختهای توت و گردو.  راستی خیلی خوش میگذشت.  ما سرکوچه اسدی میایستادیم تا گاه گاهی یک ماشین و یا یک اتوبوس از تهران بیاید بعد هم برای مسافران از تهران آمده دست تکان میدادیم و هورا میکشیدیم.  آنان هم برای ما دست تکان میدادند. راستی ما از بسکه درمحله فقیر مسلمان نشین جنوب شهر ناراحت بودیم که همه خانه و کاشانه خودرا ولی کردیم و به اجازه نشینی به شمیران رفتیم. آنموقع ها زمین در شمیران خیلی ارزان بودشنیده بودم متری یک تومان بود. ولی مادران ما آنقدر از دست خانه داری و زندگی رنج کشیده بودند که حاضر نبودندزمین بخرند. به مادر گفتم که باغ روبروی ما فروشی است با این پولی که داری این را بخر . گفت عزیزمن و تو یک مادر و یک پسر بچه چطور میتوانیم از این باغ نگهداری کنیم وهر شب دزد خواهد آمد تا قابلمه و فرشهایم را هم ببرد. اکنون آن زمین متری یک تومانی متری شاید حدود متری سه میلیون تومان است. 

بچه های قدیم و دوستان مسن کنون دور هم بودیم و به یادبود مادر کورش در گذشته ها سیر کردیم و ناراحتی ها و شادیهای آن زمان از فکر ما میگذشت. راستی زمان چه زود گذشت.  عکس مادر کورش در اتاق آویزان بود. در آن عکس مادرش سی ساله بود کورش گفت مادر این عکس را بعد از گرفتنش به من داد و گفت این یادگاری من است  خوب نگه داریش کن وقتی من مردم آنرا در رو به روی خودت بگذار و ببین چه که بسرعت زندگی میگذرد.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!