خسته ام. خسته، از تکرار دلگیر بازی موش و گربه. کاش در صبحدمی آرام رهایم می کردی، به نسیمی می سپردیم و همبازی دیگری می جستی. کسی از جنس انتظار. من در این چشم به راهی خواهم مرد. هر چند که در غم هجران بی شک درسیل اشک غرق خواهم شد. ولی شاید درپس شیونی یکباره لبان خشکم، جرعه ای از باران جمع شده در کوزه شکستۀ آرامش را یابند. هر چند که می دانم در خموشی سرد گور هم انتظار رخنه کرده. … چه میگویم، خود نیزنمی دانم . در کویر دوریت سوختن تنها حکم جاری ست. در این کوره، افکارم به تب آلوده ست و در این تب، خوبیهایت به هذیانی تقلیل یافته ست.