اندر باب خاطرهای از “سیبیل” و پنج ریال

ببین اسی جان ساعت ۲ شده و نیومده، هیچ وقت اینقدر دیر نکرده بود، حتما اتفاقی افتاده، یا جائی برای ایراد یا شنیدن سخنرانی این شعرای قافیه بند نیمچه تریاکی رفته.

اسی گفت :ویا شاید هم موسم بچه بازی و هزار چم و خم !

دکتر صفا دبیر ادبیات بود و در زنگ تدریس او حتی اگر به ادبیات مهری نداشتی آنقدر شیفته خوش صحبتی‌ و دانش بی‌ مرز ادبی‌ او میشدی که هیچ نمی‌فهمیدی کی‌ کلاس تمام میشد. قد بلندی داشت و چهره‌ای گندمگون ولی‌ فرقش را از بالای گوشش باز میکرد و موهایش را بلند کرده و رسانده بود به طرف دیگر تا طاسی زودرس را وصله پینه کرده باشد، از همین رو بیشتر روز هایی که باد میامد و طبیعت با وزش باد‌های فصلی تهران این پدید آوری او را در نهان کردن طاسی به بازی می‌گرفت و آن دسته موهای چرب و براق بلند و ناهمگون را چون شعله‌های آتش برج بلند پالایشگاه تهران هر لحظه به سوئی میبرد، به بهانه‌ای آفتابی نمی‌شد، ولی‌ در چنین روز هایی حتما زودتر به آقای “شهبازی” ناظم مدرسه خبر میداد. شایعاتی در مورد میل به کودک نوازی در باره او بر سر زبانها بود، شاید این از حاضر جوابی اصفهانی مسلک او ریشه می‌گرفت که در پراندن متلک نیز استاد بود.

حالا بی‌ خیال دکتر صفا، پنج زار داری تا فردا؟

نه جون تو، پدرم پنج زار صبح بهم داد که سه زارش را لبو خوردم و دو زارش هم برای کرایه اتوبوس نگاه داشتم، چرا قبل از زنگ تفریح نگفتی؟

من چه میدونستم دکتر امروز نمیاد، به پدرم گفتم منتظر باشه حتما بعد از ظهر به ملاقاتش میرم. فکر کردم با دکتر رو راست صحبت کنم و و موقعیت را صادقانه بهش بگم و برگ خروج بگیرم، میدونم بهم میداد، مگر آدم چندتا پدر رو به رفت داره؟

حالا میخواهی چه کار کنی‌؟

میخواهی همین طور که گفتی‌ موقعیت را صادقانه برای “سرور” بگی‌؟

ولش کن مرتیکه چاپلوس دستمال به دست رو، مگر یادت نیست پار سال سر تئاتر آخر سال چه قشقرق بازی درآورد؟ تازه نصف شهریهٔ را هنوز نداده‌ام و میترسم یقه‌ام رو بگیره!

یه چیزائی شنیدم ولی‌ اصل ماجرا رو نمیدونم.

آقای “سرور” اهل آذربایجان بود، هیکل مهیبی داشت و دستی‌ سنگین، با کله‌ای کوچک ولی‌ چشمانی نافذ ده سالی‌ بود که مدیر “دارلفنون” بود. در سایه “انقلاب سفید شاه و ملت” به فکر نمایندگی مجلس افتاده بود و میخواست از “اهر” نامزد بشود.او در این راه از هیچ فروگذاری نمیکرد،از دعوت از هویدا برای بصدا دراوردن زنگ قدیمی‌ و یکصدو پنجاه ساله “دارلفنون” در آغاز سال تحصیلی‌ گرفته تا چاپ دفترچه‌های چهل برگی که روی همه عکس ولیعهد بود و بین بچه‌ها توزیع میکرد.خلاصه به دلجویی و تیمار بیضه دست اندرکاران صاحب سبک بودی و در شفاف و براق سازی هردوان از در هم آمیختن هل و گلاب و زعفران و دیگر ادویه جات دریغ نداشتی و در این راه به نوآوری‌های شگرف دست یافتی و تشویق نامه‌ها و گواهی نامه‌ها از رجال معروف بگرفتی و آذین دفتر خویش بنمودی. همگان در بدو ورود از گوهر چاپلوسی او آگاهی‌ همی‌ یافتی و دست به دهان همی‌ گردیدندی.

برو ببین موحدی پنج زار داره یا نه؟ اگر بتونی‌ کار ما رو راه بندازی اصل داستان رو برات میگم وگرنه مادرت رو به عزات مینشونم!

باز که شوخی‌ مادر کردی؟

از کی‌ تا حالا عزاداری شد شوخی‌؟

هم تو میدونی‌ چی‌ میگی‌ هم من میدونم چی‌ میگی‌!

میتونی‌ از “موحدی” پنج زار قرض بگیری تا فردا یا نه؟

باشه میرم ازش می‌پرسم ولی‌ فکر نمیکنم اونم داشته باشه. راستی‌ چرا با “سیبیل” صحبت نمیکنی‌ و ماجرا رو به او نمیگی؟

جناب “سیبیل” یا آقای “دولتشاهی” که دربان در بزرگ “دار الفنون” بود، قیافه‌ای “استالین” مانند و سیبیلی به همان سبک داشت و بین بچه‌ها فقط به “سیبیل” معروف بود و خودش هم بدش نمیومد. میگفت اصل و نسبش به فتحعلیشاه قاجار میرسه، شاید هم حقیقت میگفت، چون به خاطر حقوق ناچیز و بخور و نمیر و عائله زیاد، در جوار وظایف دربانی کار و کاسبی هم راه انداخته بود و در ازای پنج ریال در به آن بزرگی‌ و استقامت را که یادگار دوران قاجاریه بود، به همان سهولت که “وثوق الدوله” عهد نامه امضأ میکرد،برای دانش آموزان مکتب گریز، باز میکرد.

“سیبیل” جان مخلصتم، دکتر صفا نیومده و منهم باید برم ملاقات پدرم تو بیمارستان، بذار امروز برم فردا پنج زارشو میارم.

از این داستانها زیاد شنیدم، یا برگ خروجی یا یک پنج زاری، یا یه تومن بده که برای دفعه بعدت هم حساب بشه. من هم سنگک رو دونه‌ای سه زار برای بچه هام میخرم.

“سیبیل” جان من کی‌ از درس دکتر صفا در رفتم که این دفعه دومم باشه؟ همین یک دفعه رو جان”سیبیل” فردا پنجزارشو میارم.

ناگهان کسی‌ از آن سوی در کلون قدیمی‌ را به صدا در آورد.”سیبیل” فورا در را باز کرد.

خود دکتر صفا بود، نگاهی‌ عمیق به من انداخت و نگاهی‌ به “سیبیل” و به لهجه اصفهانی گفت:

“سیبیل بذار برد، پنجزارش با منست”!

یادم نیست چقدر طول کشید تا به بیمارستان رسیدم ولی‌ از ایستگاه اتوبوس تا بیمارستان را یک نفس دویدم.

زیر انبوهی از پنبه و گاز و باند پیچی‌ روی سینه ایش روی تخت بود ولی‌ چشمان منتظرش با دیدن من برقی زدند.

چطوری پدر؟

خوبم پدر جان، فکر می‌کنم بزودی اولین پیک را با هم بزنیم!

دستش را از زیر پتوی سبز رنگ چهار خانه فشردم و اشکم را خوردم. چه تلخ بود.در چشمان کم سؤ و بی‌ حالش خیره شدم، خاطرات بچگی‌ و نوجوانی را در آنها میخواندم. هر‌ بار که پلکی میزد خاطره‌ای دیگر زنده میشد.دستم را به آرامی فشرد و به خواب رفت. ساعتی بر بالینش بودم و این بار نه در چشمانش، بلکه در عالم خیال به یادآوری گذشته‌های دور و نزدیک و تلخ و شیرین پرداختم.

بعد از هفتم به مدرسه باز گشتم.

“سیبیل”: تسلیت میگم، غم آخرت باشه ولی‌ دکتر صفا پولی‌ به من نداد ها؟

میدونم سیبیل، این یازده زارو بگیر پنج زارش مال اون روز، شیش هزارش هم بده دوتا سنگک برای بچه هات، به شرطی که فاتحه یادت نره!.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!