نه جانم، پشت برف گیر نکرده ام. اما حالا که قرار است تو نجاتم بدهی، بدم نمی آید جایی، پشت کوهی، زیر برف بمانم، زیر بهمنی بزرگ، با روزنی به هوا، آنقدر بمانم تا تو برسی. به شوهرت هم نگو که می آیی، ممکن است خون به پا شود! با مامان هم نیا سر علی. بگو آخر خانه ی آشنا و فامیل که نیست! به دخترعموجان هم بگو یک روز در خانه بماند… می بینی؟ در خواب دیگران هم مزاحمین دست از سر من بر نمی دارند!
حالم خوب هست و نیست. حالت تریاکی یبسی را دارم که بعد از هزار قسم و آیه و من بمیرم، تو بمیری، نیم مثقال ا.ن. از ماتحتش زده باشد بیرون، و حالا در رودربایستی گیر کرده، نه می تواند ادعا کند که ریده، و نه می تواند بعد از این همه فشار، آن نیم مثقال را هم برگرداند سر جای اول، و شتر که چه عرض کنم، ا.ن. دیدی، ندیدی! من هم همین طوری ها، جایی میان متوسط و بد، پا در هوا مانده ام. نه بد می شوم تا خیالم بکل راحت باشد، و نه متوسط می مانم. امروز آشنایی نوشته بود در سنندج برف می آید. می بینی شانس را؟ حالا که من بیش از همیشه به برف نیاز دارم، جای دیگر می بارد، نه اینجا که من سر خشت مانده ام! همیشه همین طوری هاست انگار. آرزوهای ما همه جا، حتی در خانه ی همسایه سبز می شوند.
نگران دیر و زود بودن من نباش. چیزی نیست مگر این که باز هم سر قصه گیرم. تا کمرکش سربالایی آمده ام. آدم ها سخت خسته اند انگاری، یا حال و حوصله ی همراهی ندارند. هر پیشنهادی پیش پایشان می گذارم، لب و لوچه شان را کج و معوج می کنند. دیشب هزار و یک شب “پازولینی” را می دیدم، فکر کردم اگر این “شهرزاد” یک شب، زیر بار این همه هول و پریشانی خسته باشد و نتواند قصه را ادامه دهد، چه بر سرش می آید! مرگ پشت در ایستاده و جان جهانی به لب های شهرزاد وابسته است تا مگر شبی دیگر از چنگ مرگ وارهد و به سپیده برسد. برخلاف آن “جمهوری” که مرگ با شمشیر آخته، منتظر ایستاده تا کسی قصه ای “بگوید”، اینجا اگر شهرزاد از “گفتن” بماند، مرگ بیدار می شود… گیلاس سوم را که سر کشیدم، پرسیدم نمی ترسی شهرزاد؟ خندید. گفتم شوخی نیست ها! این مرد دیوائه است. گفت؛ نترس. تیغی برایش نمانده تا بر گردن من بگذارد. گیلاسم را که پر کردم، از دستم گرفت، جرعه ای سر کشید و گفت؛ خسته ام، از این “هزارتو”، از این پیچیدن از یک روایت نیمه تمام، به روایتی دیگر، از این گمگشتگی بی سرانجام خسته شده ام، حوصله ام از این زندگی سر رفته… گفتم اوهوم! پس می خواهی با دست های شهزاده خودکشی کنی، هان؟ گفت بدبختی اینجاست که او هم به قصه های نیمه تمام من عادت کرده، خوابش نمی برد. چرتی هم اگر بزند، از خواب های آشفته بیدار می شود. شهرزاد بی شهزاده، بنده ای ست بی خدایگان، آزاد و خالی از پریشانی. خدایگان بی بنده اما دیگر خدایگان نیست؟ تا ته سر کشید و به خنده گفت؛ گیلاس شراب، بی شراب، فقط یک گیلاس است! اگر شهرزاد، شبی از روایت وابماند، شهزاده ناچار است خود قصه ای بسازد و بر لبان خسته ی شهرزاد بگذارد! “بنده” را سر پا نگهدارد تا خود “خدایگان” بماند. تازیانه ی خشم شهزاده بی شهرزاد، به گرده ی خاک می خورد، به گرده ی “هیچ”، و دنیای شهزاده بی ضجه و التماس “بنده”، خالی می ماند. شهزاده بی شهرزاد، تنها می شود!
زندگی در یک واماندگی و تقاعدی زودرس، دارد می گذرد. با دست هایی خالی در جاده ای خلوت و رد پایی کژ و مژ که در پشت سر تا زیر پای من با پلشتی روی خاک کشیده شده. با جای پاهایی بی عمق، چرا که بار سنگینی با خود نداشته ام. هنوز روزان و شبانی با من و در من مانده تا در جاهایی زیر این کبود دوار، بهدر برود؛ پوسیدنی در رخوت. باید یکی از این روزها دار و ندارم را از بالای این بلندی، وسط این بازار رها کنم. شاید آن پایین سگی یا گربه ای به پلشتی، پوزه ای بر آنها بمالد. اینجا مردی نشسته، با صندل های کسالت به پا و پیراهن و شلوارکی اندوهگین به تن، با آثاری از زلزله ها، آتش فشان ها، طوفان ها و سیلاب های تاریخی بر چهره اش، ساکن شهری سبز و باران زده با آسمانی دل گرفته. سوسوی این چراغ، دیگر شب کسی را روشن نمی کند، نازنین.
وقتی همیشه گوش باشی، کسی نمی ماند تا به دهانت، به نگاهت، به سینه ی برآمده ات و به گلوی باد کرده ات فکر کند. پیش از این که زبان باز کنی، سرهای سنگین بر شانه ات فرود می آیند و دل های باد کرده بر دامانت سر ریز می شوند، مجالی برای درد دل کردن تو نمی ماند دیگر. چون هیچ فیلی تا به حال به مطب دندانپزشکی مراجعه نکرده، نتیجه می گیریم که فیل دندان درد ندارد. کسی هم به این صرافت نمی افتد که فیل برای خودش وزنه ای ست. هرچه باشد در چندین زمینه صاحب رکورد جهانی ست. آخر بی محافظ مسلح و ماشین ضد گلوله این سو و آن سو رفتن کار هر کسی نیست! یال و کوپال و اسم و رسمی دارد این مومن. یک پا جاهل پا منار است. افت است به پوزه ی درشت و تاریخی اش دستمال ببندد و دست زیر چانه، از پلکان مطب یک دندانپزشک ریقو بالا برود.
مهم این است که همیشه چیزی برای خندیدن و خنداندن داشته باشی و الا “وازنشسته” می شوی. آن وقت باید جایی میان تماشاگران پیدا کنی و بنشینی به تماشای دلقک های نو پا در میانه ی گود. برای ماندن درون گود، باید هر روز نرمش کرد و گرنه عضلاتت می خشکند. اگر دلقک خوشبختی باشی، یکی از روزها، در گرماگرم ورجه وورجه و معلق بازی، وسط گود می افتی، لنگ و پاچه ات به هوا می رود و تمام. هستند دلقک هایی که آنقدر ماهرانه می میرند که تماشاگران، اگر تماشاگرانی مانده باشند، تا مدت ها بعد، هم چنان برایشان دست می زنند و هورا می کشند. باید فیل باشی و آنقدر بروی و بروی تا یک جا، آن دورها که کسی پا نمی گذارد، گوشه ای پیدا کنی و از فراوانی درد، از قد بیافتی…
زیاده عرضی نیست …
دوشنبه 19 بهمن 1383