مِه بر فراخنای شهر
دامن فشانده بود:
برزن در انجماد؛
بستان کبود و سرد؛
لب بسته هر هزار؛
در غم غنوده بود
سیمای گلسِتان.
آموزگار دی
فرمانروا؛ دلیر؛
حکمش روان به دشت
بر کوه و آسمان
جاری چو کوه باد.
یادم آمد چهرۀ خورشید و دنیایی سراپا نور
آنزمان کاندر میان برکه می رقصید قویی نرم
و هزاری می سرود آواز دلداری سر شاخی
سبزه هم سیراب باران بود و می بالید سبز و گرم
دیدگانم میهمان صد هزاران برگ پرلبخند.
پرسشی در ذهن من انگیزه ساز کار پویش شد:
“اسفند من کجاست؟”
پس, با هزار امید وام ستانده ز ایمان و عزم خویش
با یک یقین خجسته, اما هراسناک
تا دور دست ناشناس خیابان شتافتم
در جست و کاو پرتو پنهان آفتاب.
در خواب ساکنان غم آلود کوچه ها
با سوز باد و هیاهوی پارسدار
جستم کنار و گوشۀ بن بست و کویها.
اما زمان گذشت.
مهرم نهفته بود.
گفتم که با تلألو اندیشه بامداد
خورشید نودمیده ز خاور بر آورم
روزی ز نو کنم؛ وزنو درخششی؛
دیگر پرستشی؛
تا آیدم ز در
اسفند و مهر نو
بهمن به پایشان
افتاده در نماز؛
ارچه زمان گذشت؛
مهرم نهفته ماند.
چهاردهم بهمنماه 1389
اتاوا