اول دفتر به نام ایزد دانا/صانع پروردگار حی توانا
اکبر و اعظم خدای عالم و آدم/صورت خوب آفرید و سیرت زیبا : سعدی
زشت و نافرهخته و نابخردی
آدمی رویی و در باطن بدی : رودکی
سه روز اندر آن جایگه جنگ بود/سر آدمی سم اسپان به سود
چو بریان و گریان شدند از نبرد/گل تر به خوردن گرفت اسپ و مرد : فردوسی
از شبنم عشق خاک آدم گل شد/صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند/یک قطره از آن چکید و نامش دل شد : مولوی
چنان مست است از آن دم جان آدم/که نشناسد از آن دم جان آدم
ز شور اوست چندین جوش دریا/ز سرمستی او مست است عالم : مولوی
بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار/ خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
آدمیزاده اگردرطرب آیدچه عجب/ سرودرباغ به رقص آمده وبید وچنار: سعدی
گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بیاصل را چون ذرهها برهم زند
عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند : مولوی
همه خوف آدمی را از درونست
ولیکن هوش او دایم برونست
برون را مینوازد همچو یوسف
درون گرگیست کو در قصد خونست : مولوی
بر چرخ فلک، هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی ، زمین سیر نشد
مغرور بدانی، که نخورده ست ترا
تعجیل مکن ، هم بخورد ، دیر نشد : خیام
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمیی کز عشق بیخبری
اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری : سعدی
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد : حافظ
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم
من آدم بهشتی ام ، اما در این سفر
حالی اسیر_ عشق_ جوانان_ مه وشم : حافظ
بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرينش ز یک گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضو ها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی : سعدی
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم : حافظ
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند : حافظ
ای عالم جان و جان عالم
دلخوش کن آدمی و آدم
تاج تو ورای تاج خورشید
تخت تو فزون ز تخت جمشید : نظامی
گر تو خلوتخانهٔ توحید را محرم شوی
تاج عالم گردی و فخر بنی آدم شوی
سایهای شو تا اگر خورشید گردد آشکار
تو چو سایه محو خورشید آیی و محرم شوی : عطار
ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را
تا زمانی کم کنم این زهد رنگ آمیز را
ملکت_ آل_ بنی آدم ، ندارد قیمتی
خاک ره باید شمردن دولت پرویز را : سنایی
آگاه نیست آدمی از گشت روزگار
شادان همی نشیند و غافل همی رود
دل بستهٔ هواست گزیند ره هوا
تن بندهٔ دل آمد و با دل همی رود
هر باطلی که بیند گوید که هست حق
حقی که رفت گوید باطل همی رود
ماند بدانکه باشد بر کشتیی روان
پندارد اوست ساکن وساحل همی رود: مسعود سعدسلمان
الهی گردن گردون شود خرد
که فرزندان آدم را همه برد
یکی ناگه که زنده شد فلانی
همه گویند فلان ابن فلان مرد : باباطاهر
لازم شده کسر حرمت تو/ ملا فهمی به رخصت تو
دی نوبت کیدی دگر بود/ امروز شدهست نوبت تو
تو یک تن و دشمن تو خلقی/ یک کشتنی و هزار جلاد
از شیر سگت بزرگ کردهست/ مادر، که به مرگ تو نشیناد
ذات تو کجا و آد میت/ آدم نشوی به آد میت : وحشی بافقی
ای صبا غلغل بلبل به گلستان برسان
قصهٔ مور به درگاه سلیمان برسان
ماجرای دل دیوانه بدلدار بگوی
خبرآدم سرگشته به رضوان برسان : خواجوی کرمانی
عشق، شوری درنهاد ما نهاد/جان ما دربوتهٔ سودا نهاد
گفتگویی در زبان ما فکند/ جستجویی در درون ما نهاد
داستان دلبران آغاز کرد/ آرزویی در دل شیدا نهاد
رمزی ازاسرارباده کشف کرد/رازمستان جمله برصحرانهاد
ازخمستان جرعهای برخاک ریخت/جنبشی درآدم وحوا نهاد: عراقی
بخور می، تا ز خویشت وارهاند/ وجود قطره با دریا رساند
شرابی را طلب، بیساغر و جام/ شراب باده خوار و ساقی آشام
طهور آن می بود کز لوث هستی/ تو را پاکی دهد در وقت مستی
کسی کو افتد از درگاه حق دور/ حجاب ظلمت او را بهتر از نور
که آدم را زظلمت صدمددشد/ز نور،ابلیس ملعون_ابدشد:شیخ محمودشبستری
درین دور، احسان نخواهیم یافت/ شکر، در نمکدان نخواهیم یافت
جهان سربه سرظلم وعدوان گرفت/ درو عدل و احسان نخواهیم یافت
سگ آدمی ، رو ولایت پرست/ کسی، آ دمی سان نخواهیم یافت
به یوسفدلان خوی لطف و کرم/ ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت
ازین سان که دین روی دارد به ضعف/ درو یک مسلمان نخواهیم یافت
مسلمان همه طبع کافرگرفت/ دگراهل ایمان نخواهیم یافت: سیف فرغانی
آی آدم هاکه برساحل بساط دلگشا دارید:نان به سفره،جامه تان برتن؛
یک نفر در آب میخواند شما را
موج سنگین را به دست خسته میکوبد
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایههاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده درگود کبود
و هر زمان بیتابی ا ش افزون
میکند زین آبها بیرون ، گاه سر، گه پا
او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید
می زند فریاد و امّید کمک دارد
و صدای باد هر دم دلگزا تر
در صدای باد بانگ او رها تر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این نداها: “آی آدم ها“…: نیما یوشیج
ای دوست، تا که دسترسی داری/حاجت بر آر، اهل تمنا را
زیراک، جستن دل مسکینان/شایان سعادتی است، توانا را
خودرای مینباش، که خودرایی/راند ازبهشت، آدم وحوا را
پاکی گزین، که راستی وپاکی/برچرخ، برفراشت مسیحا را: پروین اعتصامی
فغان ز جغد جنگ و مرغوای او
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته و شکسته پر و پای او
همی زند صلای مرگ و نیست کس
که جان برد ز صدمت صلای او
چو خیل مور ، گرد پاره ی شکر
فتد به جان آدمی ، عنای او
به خاک مشرق از چه رو زنند ره
جهانخواران غرب و اولیای او؟
فنای جنگ خواهم از خدا که شد
بقای خلق بسته در فنای او : ملکالشعرای بهار
من به آمار_ زمین مشکوکم
اگر این خاک ، پر از آدم هاست
پس چرا اینهمه آدم، تنهاست ؟ منسوب به سهراب سپهری
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه های مهاجر زیباست
در نیمروز روشن اسفند
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه ، میهن سیارشان
در جعبه های کوچک چوبی
در گوشه خیابان می اورند
جوی هزار زمزمه در من می جوشد:
ای کاش ، ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها ، در جعبه های خاکـ
یک روز میتوانست همراه خویش ببرد
هر کجا که خواست : در روشنای باران ،
در افتاب پاک : دکترمحمدرضا شفیعی کدکنی
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد ، گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود، بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت، قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ، آدمیت برنگشت
قرن ما ، روزگار مرگ انسانیت است: فریدون مشیری
دلتنگیهای آدمی را ، باد_ ترانه ای میخواند،
رویاهایش را ، آسمان_ پرستاره نادیده میگیرد،
و هر دانه برفی، به اشكی نریخته میماند.
سكوت، سرشار از سخنان_ ناگفته است؛
از حركات ناكرده، اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده.
در این سكوت، حقیقت ما نهفته است.
حقیقت تو و من : برگرفته از مجموعه ی “سکوت سرشار از ناگفتههاست”، سرودههایی ازمارگوت بیکل، ترجمه ی احمد شاملو
دیدی که او چگونه زما ‘ بی خبربرید/آنکه به گوش_ما ‘ سخن_عشق می دمید
ما گلشنی زعشق’ گشودیم سوی او/گویی که هیچ غنچه گلی را از آن نچید
درحیرتیم ازاو ‘ و سکوت_مداوم اش/آ یا صد ای نا له ی ما را ‘ دمی شنید؟
آن قطرههای اشک که ازگونه هاچکید/یاحالت_خراب وپریشان_ما’ به دید
گوینداگرکه کوه ‘ به کوهی نمی رسد/اما ‘ زآدم ست که آدم توان رسید
دانیم که روزگار بگردد به کام_ما/رنگ_شفق زبرهه ی خوش می دهد نوید
دکتر منوچهر سعادت نوری
قلب ما ، ا ز كجا ست می گیرد
زآ د میزا د گا ن_ بی فرهنگ/ خرقه پو شا ن_ صا حب_ ا ورنگ
ا ز مسلما نی_ فریبند ه
ا ز جها نی ، به ظلمت آ كند ه/ تهی از شعله های تا بند ه
کرکسا ن ، پیشتا ز و فرما ند ه/ نا کسا ن ، د ر مقا م زیبند ه
عا لمی کین و نفر ت و تزویر/ منش_ نیک ، گوهری ا کسیر
مرد ما ن سلیم ، د ر ز نجیر/ قلب خونین ، د ر و ن بس سینه
صد ترک خورد ه ، چهر_ آ یینه/ جای تصو یر ، قا ب_ چوبینه
قلب ما ، ا ز كجا ست می گیرد/ بغض_ عمق_ گلو ، نمی میرد
دکتر منوچهر سعادت نوری
برگرفته از مجموعه سروده های زنجیرها
xxx