جملگی گفتند برف
آیت شوم زمستان آمد:
شیون باد و درخت
سردی بهمن و دی
روزهایی غمناک
خُلقها تنگ و عبوس
واژها سرد و دژم
همه دست آوردش.
در دل این بیداد
باید هر سال دلیری کردن
تا کنار مه اسفند و بهار؛
سخن همکاران
گرد این کانون است.
زی من اما امروز
وقت آن آمده باز
قلمم را به کنار اندازم؛
کوله را بردارم
دستکش و چکمه و بالاپوشی؛
پای کوبم ز سرایی به سرا.
کوله بارم نامه است؛
مقصدم کوی شما ست.
بارها این سخن گفته مکرر کردم:
“پدرم نان قلم را نچشید,
من هم آن لقمه نخواهم هرگز.
مهر مّرخی و سر کوهی و خنیای قلم ما را بس”.
همۀ صحبت من واژۀ آهنگینی ست
که از آن نور امیدی پیدا ست.
دل آن تفتیده است
زآتش کهنه نبردی پیگیر:
آتش نان و تلاش.
گرمی واژۀ من زان رزم است.
اینچنین در دل این سردستان
با دلی, اما گرم
با امیدی و تلاش
روز خود می سپرم.
چشم خود باز کنید
و بیابید مرا
از پس پنجره هایی بسته
نیم در خواب, ولیکن هشیار.
مَرخ : در کرمانجی درخت همیشه سبز اُرس را مرخ گویند. در بسیاری از ترانه های سه مصراعی کرمانجی نام مرخ به گونه ای ذکر شده است. شاید روزگاری این درخت در میان ایشان مقدس بوده است همچنان که در آیین زرتشت.
چهاردهم آذرماه 1389
اتاوا