روز و روزگاری که همه ی مردم بیسواد بودند . امام و یا رهبر دینی قوم و قبیله ای میمیرد. حاکمان درجه دوم یا از روی درایت و یا از روی سالوس و ریا قصه ساز میکنند که حضرت غایب شده و در موقع لازم ظهور خواهد کرد و ما نماینده او بر روی زمین هستیم و از این به بعد باید از ما تبعیت کنید. به همین سادگی. و مردم بیسواد انروز هم حرف ها را باور میکنند و این قصه میشود یک تابوی مذهبی.ـ
یک بشر امروزه که دیدگاه متفاوتی از هستی دارد باید از خودش بپرسد که خداوند قادر و توانا چه احتیاجی به یک مرده دارد تا دوباره او را زنده کند و بوسیله او عدل و داد را در همه جا جهان گستر کند.. مگر خداوند نمی تواند صدهزاران موجود بر جسته تر از یک مرده را خلق کند که برود استخوانهای پوسیده یک مرده را با سریشم بهم بچسباند و او را به ماموریتی بفرستد تا یک تنه عدل و داد را در جهان نهادینه سازد. مگر خدا فرد پرست است و چرا اختیار خودش و دنیا را باید بدست یک مرده بدهد . اگر قرار است کسی بیاید و اشتباهات خدا را راست و ریس کند چرا خدا مرده ای را زنده کند و چرا بجای یک انسان با قدرت محدود. در یک زمان یک میلیون نماینده را به تمام شهرهای دنیا بفرستد و یا ژن انسان را طوری آرایش کند که بشر بصورت دیگری متجلی شود
گزارش ملاقات من با امام زمان در ته چاه جمکران
بر سر چــــاه برفتـــــم تا بگیرم پیغـــــــــام
تا رسیدن به تــــــــه چــــــــاه شدم بی آرام
چون رسیدم ته چاهی که زمان را می کشت
کودکی مات بدیدم خسته و بی انجــــــــام
گفتمش جمـــــله بر اینند که تو بــــاز آئی
تا امور همه دنیــــــــا تو کنی سوی زمــام
گریـــه ای کرد و چنین گفت ز بیغـوله چــاه
روح من خسته شده از همه این زجر مدام
این جماعت که چو تمساح به شیون شده اند
نه که مهری نه که عشقی یا که ابراز سلام
گر که حسن نظــــری هست طنـــابی باید
تا ز قعـــر ته چَـــه پـای زنم بر سر بــــــــام
از سر بــــــــــام بپاشم همــــــه ادرار به کل
تا بگویم که: جماعت جلوه چون است و کدام؟
بچــــه بودم بی خبر پـــای زدم بر سر چـــاه
پــــای لغزید و چنین گیر فتــــــــادم در دام
نه کسی آمده اینجــــــا تا که حالــــم پرسد
یا بپرسند چگـــــونه بودنم کـــــــــرده دوام
“زنده هستم” تا که انسان بزند گول خودش
خواب مستان چه شــــــده غیر تولای ظلام
آدمی وعـــده شیرین بکنــــــــد خرسندش
دین چو تریاک شده بهر جمــــــــاعت آرام
گر که تریاک چو سم است ولی ساکن درد
دل پر درد دهد دل به سر این اوهـــــــــام
نا امیــــــدی همه درد است و بلا و حرمان
خوش دروغی که کند قنـــد مکرر در کـــام
بودنم گشــته خیالی در حضور اذهـــــــان
وهـم اگر مُـــرد بگیرد قصه ام سوی تمام!ـ
کامران فرزان
KamRan