دقیقا ۲۴ مهر ۱۷ سالگیم، با دایی کوچیکم مشغول قدم زنی بودیم در خیابان پهلوی. برگهای خشک چنار زیر پاهامون خش خش کنان، تا پارک ساعی میترکیدن. داشتیم با دایییم از لی اسکار حرف میزدیم، که چند هفته قبل کنار دریاچه سماع تو دل ما غوغا راه انداخته بود. به نظر هردومون خدا بود. دایییم که ۶ سال از من بزرگتر بود فلبداهه شروع کرد صحبت کردن از دوست دخترش. من با دایییم تاا اون روز از اون حرفها نداشتم که هیچ، ازش خجالت هم میکشیدم. پیش خودم داشتم فکر میکردم که، اصلا به من چه که تو و صنم همدیگرو بالا پایین کردین…به من هیچ مربوط نمیشد. هی برگ هارو با کفش ادیداسم محکمتر خورد میکردم…
تاا این که یک به ام و قرمز بغل جوب با صدای بلند پارک کرد. فرهاد داد زد: ماندا، اینجا چیکار میکنی؟! کنکورت چی شد؟! قلبم یکهویی از دهنم در اومد! ازدایییم خواهش کردم یک لحظه برای من صبر کنه، چون تو عالم خودش گیر کرده بود، ممکن بود منو اونجا جا بذاره.
فرهاد، پسر دختر عمهی بابا بود. از روی جوب پر از آب پریدم و اتفاقی افتادم توی توی بغلش. بغلم کرد و ول کن نبود. گفت چند هفتهٔ دیگه داره میره سوئیس. باز همونجا قلبم ریخت. پرسیدم چرا؟ گفت از علافی کلافه شده، دلش برای دوستاش تنگ شده بود. پرسیدم، کدوم دوست هات؟ گفت، بخصوص //francoise. /francoise?!! همونیکه مدرسهٔ رازی با هم بودن؟! ساکت، چشمهای قهوهای رو زیر ریبن زرد، تماشا کردم…
سه هفته قبل، رفته بودم به بزرگترین پارتی زندگیم، جشن تولد ۱۹ سالگیش. از کم تجربگی، خجالت و ترسم، دوستم شهرزاد رو همراه خودم برده بودم. که مبادا اون شب با فرهاد تنها بشم. کلی از دخترهای فامیل و آشنا هم سنّ و سالم هم بودن. حرفهای دخترانه میزدیم و میخندیدیم. اونهایی که دوست پسر داشتن پزشو میدادن به بقیه ما، کی کجا کنکور قبول شده و از این حرفها… تا این که صدای موزیک قشنگی رسید (امروز صدایش رو دوباره اینجا شنیدم)
دستم محکم از عقب کشیده شد. منو از دایرهٔ جمع دخترها جدا کرد. دلم میخواست همون جا توی بغلش روی پیست رقص میموندم ولی همه داشتن نگاهمون میکردن. حتا مامانش! هی سعی کردم فاصله رو حفظ کنم ولی نمیشد. زورش از مقاومت من بیشتر بود. از این حرکتش خوشم میامد. توی بغلش بدجوری جا خوش کرده بودم. با موهام که طرفهای کمرم میرسیدن بازی میکرد، منم lakht توی بهشت بودم. رقص تموم نشده بود که گردنم رو خیلی نرم بوسید. گفت بیا بریم تو. با صورت آتیش گرفته، گفتم “نمیشه”.
سرم رو انداختم پایین و رفتم توی سندلی بغل دست شهرزاد، تمام وجودم رو با تمام هیجاناتش، شادیها و حیف هاش، انداختم. مثل مجسمه ماتم زده بود. شهرزاد با لبخند گفت “خانم خسته نباشین، نصف شب شده باید برگردیم خونه”. مامانت پدرتو در میاره. اون شب زمان اصلا برام معنی نداشت.
هیچی حسّ نمیکردم. بجز بوی ادکلن balafre فرهاد… روی موهام و لباس فیروزه ایم.