رقص ها : در زنجیری از سروده ها

 

 

 

امروز روز شادی و امسال سال گل
نیکوست حال ما که نکو باد حال گل
گیریم دامن گل و همراه گل شویم
رقصان همی رویم به اصل و نهال گل : مولوی

 برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبله ای با بت پرستی میرود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می کشد
کز بوستان باد سحر خوش میدهد پیغام را
جایی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را : سعدی

 وقتی در سفر حجاز طایفه ای جوانان صاحب دل هم دم من بودند و هم قدم وقت‌ها زمزمه ای بکردندی و بیتی محققانه بگفتندی و عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود و بی خبر از درد ایشان تا برسیدیم به خیل بنی هلال کودکی سیاه از حیّ عرب بدر آمد و آوازی بر آورد که مرغ از هوا در آورد اشتر عابد را دیدم که به رقص اندر آمد و عابد را بینداخت و برفت. گفتم: اى شیخ، سَماع در حیوان اثر کرد و تو را همچنان تفاوتى نمى‏کند!

دانى چه گفت مرا آن بلبلِ سحرى؟
تو خود چه آدمی اى کز عشق بى‌خبرى؟
اُشتر به شعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست تو را، کژ طبع جانورى : دراخلاق درویشان-گلستان سعدی

 درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد
علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند
بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند : سعدی

مژده ی وصل تو کو کز سر جان برخیزم/طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو که گر بنده ی خویشم خوانی/از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی/پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب  بنشین/ تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم 
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش/ تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده/تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم : حا فظ

 بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست: مولوی

 دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده ی مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان(حوریان)رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعله ی او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند : حافظ

اگر گلاله ی  مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی
اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی : سعدی

بده ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد
بده ساقی آن می کز او جام جم
زند لاف بینایی اندر عدم
به من ده که گردم به تایید جام
چو جم آگه از سر عالم تمام
به من ده که بدنام خواهم شدن
خراب می و جام خواهم شدن
مغنی کجایی به گلبانگ رود
به یاد آور آن خسروانی سرود
که تا وجد را کارسازی کنم
به رقص آیم و خرقه بازی کنم : حافظ

خیز و وداعی بکن ایام را
از پس دامن فکن این دام را
مملکتی بهتر ازین ساز کن
خوشتر ازین حجره دری باز کن
چون دل و چشمت به ره آورد سر
ناله و اشکی به ره آورد بر
تا به یکی نم که برین گل زنی
لاف ولی نعمتی دل زنی
گر شتری رقص کن اندر رحیل
ورنه میفکن دبه در پای پیل
طبع نوازان و ظریفان شدند
با که نشینی که حریفان شدند : نظامی

مست شدم تا به خرابات دوش
نعره زنان رقص کنان دردنوش
جوش دلم چون به سر خم رسید
زآتش جوش دلم آمد به جوش
پیر خرابات چو بانگم شنید
گفت درآی ای پسر خرقه پوش
گفتمش ای پیر چه دانی مرا
گفت ز خود هیچ مگو شو خموش
مذهب رندان خرابات گیر
خرقه و سجاده بیفکن ز دوش
قعر دلت عالم بی منتهاست
رخت سوی عالم دل بر بهوش : عطار

ساز طرب عشق که داند که چه ساز است؟
کز زخمه ی آن نه فلک اندر تک و تاز است
آورد به یک زخمه، جهان را همه، در رقص
خود جان و جهان نغمه ی آن پردهنواز است
عالم چو صدایی است ازین پرده، که داند
کین راه چه پرده است و درین پرده چه راز است؟
رازی است درین پرده، گر آن را بشناسی
دانی که حقیقت ز چه دربند مجاز است؟
راهی است ره عشق، به غایت خوش و نزدیک
هر ره که جزین است همه دور و دراز است
مستی، که خراب ره عشق است، درین ره
خواب خوش مستیش همه عین نماز است
در صومعه چون راه ندادند مرا دوش
رفتم به در میکده، دیدم که فراز است
از میکده آواز برآمد ، که عراقی
در باز تو خود را، که در میکده باز است : عراقی

به عزم رقص ، چون در جنبش آید ، نخل بالایش
نماند زنده غیر از نخل ، بند نخل بالایش
عجب عیبی است ، غافل بودن از آغاز رقص او
به تخصیص ، از نخستین جنبش شمشاد بالایش
براندازد ز دل ، بنیاد آرام آن سهی بالا
چو اندازد هوای رقص جنبش ، در سر و پایش
به تکلیف آمد اندر رقص ، اما فتنه کرد آنگه
که میل_ طبع ، بی تکلیف میشد در تماشایش
فشانم بر کدامین جلوهاش جان را ، که پنداری
دگرگون جلوه پردازیست ، هر عضوی ز اعضایش
به رقص آیند در زنجیر زلفش ، محتشم دلها
چو باد_ جلوه بی حد، در سر_ زلف_ سمن سایش : محتشم کاشانی

ازین سیرت نمیترسی که فردا گویدت ایزد
که تو مزدور شیطانی و، دوزخ مزد کار تو
تو ای بیچاره آنگاهی به سختی در حساب افتی
کزین دفتر فرو شویند نقش چون نگار تو
دل بیچارهای راضی نباشد از قضای تو
زن همسایهای آمن نبوده در جوار تو
ز بیدینی تو چون گبری و، زند_ تو سجل تو
ز بیعلمی تو چون گاوی و، نطق_ تو خوار تو
چو باطل را دهی قوت ز بهر ضعف دین حق
تو دجالی درین ایام و، جهل تو حمار تو
کنی دیندار را خواری و دنیا دار را عزت
عزیز تست خوار ما ، عزیز ماست خوار تو
ایا درویش رعناوش ، چو مطرب با سماعت خوش
به نزد رهروان ، بازیست رقص خرس وار تو : سیف فرغانی

هوشم به نگاهی برد، جانانه چنین باید
یک جرعه خرابم کرد، پیمانه چنین باید
در خون، جگرعرفی، می غلتد و می سوزد
در آتش خود رقصد، پروانه چنین باید : عرفی شیرازی

پیش روی تو دلم از سر جان برخیزد
جان چه باشد ؟ ز سر ِ هر دو جهان برخیزد
گر گذاری قدمی بر سر_ خاک_ عاشق
از دل خاک سیه رقص کنان برخیزد
چند در خواب رود بخت من ِ شوریده
وقت آن است که از خواب گران برخیزد
فتنه برخیزد و آن گلبن نو بنشیند
سرو بنشیند و آن سرو روان برخیزد
در میان من و تو پیر هنی مانده حجاب
با کنار آی که آن هم ز میان بر خیزد
گر کنم شرح پریشانی احوال جهان
ای بسا نعره که از پیر و جوان بر خیزد : جهان ملک خاتون

گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه ای
عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیده اند
من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بپای
کاش می پرسید کس، کایشان بچند ارزیده اند
کرده اند از بیهشی بر خواندن من خنده ها
خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیده اند
من یکی آئینه ام کاندر من این دیوانگان
خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیده اند : پروین اعتصامی

بیا باهم ، در آویزیم و رقصیم
ز گیتی ، دل بر انگیزیم و رقصیم
یکی اندر ، حریم کوچه ی دوست
ز چشمان ، اشک خون ریزیم و رقصیم : اقبال لاهوری

 فرود آیید ای یاران! از آن بام
کف اندر کف زنان و رقص رقصان
نشینید از بر این سطح آرام
که اینجا نیست جز من هیچ انسان
بیایید ای رفیقان وفادار!
من اینجا بهرتان افشانم ارزن
که دیدار شما بهر من زار
به است از دیدن مردان برزن : ملک الشعرای بهار

 نرم نرم از چاک پیراهن ، تنش را بوسه داد
سوختم در آتش غیرت ، ز نیرنگ نسیم
زلق بی آرام او ، از آه من آید به رقص
شعله ی بی تاب ، می رقصد به آهنگ نسیم : رهی معیری

می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصیب کفر گویان باد
هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
آفریدی خود تو این شیطان ملعون را
عاصیش کردی و او را سوی ما راندی
این تو بودی  ‚ این تو بودی کز یکی شعله
دیوی اینسان ساختی در راه بنشاندی
مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد
هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش
شعر شد  ‚ فریاد شد  ‚ عشق و جوانی شد
عطر گلها شد بروی دشتها پاشید
رنگ دنیا شد فریب زندگانی شد
موج شد بر دامن  مواج رقاصان
آتش می شد درون خم به جوش آمد
آن چنان در جان می خواران خروش افکند
تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد در پنجه چنگی به خود پیچید
لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد
خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد
سحر آوازش در این شب های ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بیابان شد
بانگ پایش در دل محراب ها رقصید : فروغ فرخزاد

گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز، آفتاب زر
باغ های گل، دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دویدن ،عشق ورزیدن
در غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن کار کردن، آرمیدن : سیاوش کسرایی

آسمان آبی و ابر سپید ، برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه و بانگ پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش بحال روزگار…
خوش بحال چشمه ها و دشتها
خوش بحال دانه ها و سبزه ها
خوش بحال غنچه های نیمه باز
خوش بحال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش بحال جان لبریز از شراب
خوش بحال آفتاب : فریدون مشیری

 این شهر سرد یخ زده در بستر سکوت
جای تو ای مسافر آزرده پای نیست
بند است و وحشت است و درین دشت بی کران
جز سایه ی خموش غمی دیر پای نیست
برگرد از این دیار که هنگام بازگشت
وقتی به سرزمین دگر رو نهی خموش
غیر از سرشک درد نبینی به ارمغان
در کوله بار ابر که افکنده ای به دوش
آنجا برو که لرزش هر شاخه گاه رقص
از خنده سپیده دمان گفت و گو کند
آنجا برو که جنبش موج نسیم و آب
جان را پر از شمیم گل آرزو کند
آنجا که دسته های پرستو سحرگهان
آهنگهای شادی خود ساز می کنند
پروانگان مست پر افشان به بامداد
آزاد در پناه تو پرواز می کنند
آنجا برو که از هر شاخسار سبز
مست سرود و نغمه ی شبگیر می شوی
برگرد ای مسافر از این راه پر خطر
اینجا میا که بسته به زنجیر می شوی : شغیعی کدکنی

 در قفلِ در کلیدی، چرخید
رقصید بر لبانش، لبخندی
چون رقصِ_ آب ، بر سقف
از انعکاسِ_ تابشِ_ خورشید : برگرفته از “ساعت اعدام” سروده ی احمد شاملو

ز شستشوی باران ، صفای گل فزونتر 
کنار چشمه بنشین ، نشاط شستشو کن
جلیقۀ ی  زری را ، ز جامه دان در آور 
گرش رسیده زخمی، به چیرگی رفو کن
ز پول زر به گردن ،  ببند طوقی اما 
به سیم تو نیا رزد ، قیا س با گلو کن
به هفت رنگ شا یان ، یکی پری بیا را ی
ز چا رقد نما یان، د و زلف از د و سو کن
ز گوشه ی خموشی، سه تار کهنه بر کش
سرودی از جوانی ، به پرده جستجو کن
چه بود آن ترانه ؟ بلی ، به یا دم آمد
ترانۀ ی « ز دستم گلی بگیر و بو کن»
سکوت سهمگین را، از این سرا بتا ران
بخوان، برقص، آری، بخند و های و هو کن
سوا ر چون در آید ، در آستا ن خا نه
گلی بچین و با دل ، نثا ر پا ی او کن
سوا ر در سرایت ، شبی به روز آرد
دهت به هرچه فرمان، سر از ادب فرو کن
سحر که حکم قاضی، رود به سنگسا رت
نما ز عا شقی را ، به خون د ل  وضو کن : سیمین بهبهانی

 من منتظر_چنان شبی هستم/مستانه به آشیان من آئی
جنبش فکنی درون هرلحظه/تا چرخش_ رقص راتو بگشائی
آن عطر خوش زنانه ی تو/چون رایحه ی بهشت_ رویائی
آکنده برین فضا و پیرامون/آن جذ به و شور حال وشیدائی : دکتر منوچهر سعا دت نوری

بر قلب_ آن  د یا ر  که  پیوسته یا د_ما ست
د لبسته ما ند ه ا یم که روزی سفر کنیم
در پرتو_ تشعشع_ خورشید_ آن د یا ر
جا ن و روا ن_ خویش ، بسی  تا زه تر کنیم
آ نجا که  قرص_ ما ه  د رخشد  بر ﺁآ سما ن
با صد هزا ر جلوه ،  که حظ_ بصر کنیم
وندر فضای_ یکشب مهتاب_ پر شکوه
رقصان شویم و زمزمه ی_ عشق ، سر کنیم : دكتر منوچهر سعا دت نوری
 

برگرفته از مجموعه سروده های زنجیرها

 xxx

 Happy New Year to You and Yours! May you enjoy peace, good health and an overabundance of happiness

سال نو گلباران و خجسته باد
سالی همراه با رقص و شادمانی، تندرستی و خوشنودی، صلح و آرامش و دوستی

xxx

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!