از مغازه ی اسماعیل زد بیرون و با همون سیاق آونگون همیشگی راه افتاد. هر از گاهی هم یه دادی میزد ” نون. نون تازه.”
از دم مغازه هرکدوم از مشتریاش که رد میشد یا کله میکشید تو مغازه یا اگه طرف بد حسابی کرده بود یه تقی به شیشه میزد و نگاهی به اونور شیشه میکرد و با دست اشاره ای میکرد و راه می افتاد. به هر قدمش یه بار تکرار میکرد ” پسره ی کونی. واسه ما شاخ شده خوار کسده”
حسابی از دست محمود شکار بود. بعد از این همه سال که مشتریش بود حالا با این پسره ریخته بود رو هم. یه بار سر ظهر وقتی که از پشت شیشه تو مغازه رو نگاه کرده بود پسره رو دیده بود که داشت شلوارش رو بالا میکشید و پای پرده ی پستو سرش رو برگردونده بود و حرف میزد.
حسن شله از بچگی شل نبود. هفت هشت سالش بود که این مرض لامصب خرش رو گرفته بود. عجب خوار کسده ای بود اون دعا نویسه. گفته بود که میباس دعا رو پرو پاچه اش بنویسه و روز روشن گذاشته بود کونش. زن جنده مادر حسن رو هم از اتاق بیرون کرده بود. حسن دمر خوابیده بود و چیزی نمیدید. فقط یه باره دردش اومده بود و داد زده بود. تا مادره خودش رو برسونه اون بی همه چیز خودش رو جمع و جور کرده بود و حسن هم از ریش و قیافه ترسنکاش هول کرده بود و همون موقع مقر نیومده بود. هرچند که سالهای سال بعد به روز که با ننه اش دعواش شده بود وسط آسمون ریسمون بافتن و حرفهای بی ربط زدن دعواهای نو جوونی گفته بود که مرتیکه چکارش کرده بود.
البته هم قبلش با رفیقاش از این بازیها کرده بود و یه آلوچه ای، آبنباتی چیزی گرفته بود و هم بعدش یک دوباری تونسته بود آلوچه و آبنبات بده و چندین بار هم سیلی خورده بود و طرف پا گذاشته بود به فرار و حسن نتونسته بود بره دنبالش با اون پای چلاقش. یه بار هم از آقاش یه کشیده خورده بود.
اما حکایت ان پسره فرق میکرد. این هم داشت مشتریاش رو غر میزد و هم رفیقاش رو بیچاره میکرد. تا همین پارسال از هر ده تا دکوندار دست کم هفت هشتاشون مشتری حسن بودند. یا اقلا خودش همیشه اینجوری تصور میکرد. حالا به زحمت یکی دوتاشون واسش باقی مونده بودند. بسکه ساقی زیاد شده بود و همه زده بودن به کراک و شیشه و قرص و آمپول.
هرچند که هنوز شیره ی حسن معروف بود. خودشم میدونست که هیچکس اینقدر کسخل نمیشه که یه همچه متاعی رو به این قیمت بده.
پسرداییش نوروز تو کردان ساقی بود. چند تا مشتری دم کلفت داشت که واسشون تریاک میبرد و سوخته هاشون رو میگرفت. تو این روزگار کسی به این سادگی سوخته به کسی نمیده. حالا دیگه در واقع کاسبی نیمبند حسن بسته بود به همین سوخته بازی و شیره. نمیخواست به این فکر کنه که نوروز واسه خاطر زن حسن این کار رو میکنه. زنش سلیطه بود، بد دهن بود ولی جنده نبود.
عجب شیره ای. یه نیم تیغ، یه هوا چاقتر از چوب کبریت رو میداد به قیمت یه مثقال تریاک. یه خرده هم گرد نخود و خرما میزد تنگش. اما از خون شتر و کوفتهای دیگه ای که بقیه قاطی جنساشون میکردن خوشش نمیومد.