حسن شله-3

کامش به تلخی گه بود. گه شتر. یا گه سگ. دلش نمیومد از شیره ش که مایه ی کسب و کارش بود واسه مصرف روزانه ش استفاده کنه. سوخته های جوشانده و آب گرفته رو دوباره میجوشوند و میذاشت چند روزی بمونند و بعد بطری میکرد سر میکشید. مزه ی زهر میداد. اما وقتی به خنسی میخورد و بغدادش پیدا میشد چاره ی دیگه ای نداشت. چای نباتهای مشتی قربون قهوه چی هم نمیتونست تلخی کامش رو پاک کنه.

از سر یه کوچه ی باریک و بن بست که رد میشد چشمش افتاد به یه چیزی شبیه سگ مرده یا یه آدم مافنگی نشثه یا سیاه خمار که گل دیوار روی زمین ولو بود و پاهاش رو انگار تو شکمش جمع کرده بود. یاد ممد کونی افتاد. “ای سگ به قبر بابات برینه ببین چی به روز مردم میاری. سگ پدر تا تموم محله رو اینجوری به گا نده ول نمیکنه.” مدتی بود پسره پیداش نبود. جثه ی یارو همچی یه قدی کوچیک میزد. معتاد جماعت گوشتشون میریزه اما قدشون آب نمیره. زنم نبود. یارو کلا آشنا نمیزد. بالاخره بعد از ده سال، بدبختها و از دست رفته های محله رو میشناخت. ” ای ننه ات رو خر سرپا بگاد. ببین چی به روز مردم آوردی… “

در نونوایی رو باز کرد و یالله گفت و کشید تو. ” چاکر مش نورعلی” بوی گندی زد تو دماغش. یه کاغذ لوله شده از پشت پستو افتاد پایین و یه نفر دست پاچه پرید برش داشت و تپوند تو جیبش و سلام داد.

– سلام حسن آقای گل گلاب.

غلام بود شاگرد نورعلی.

– چاکریم. نورعلی نیست؟

– نه رفت. مهمون داشت.

– خوب سرحالی غلام. اومده بودم پولشو بدم. صب میام نون میبرم.

– ما زمین خوردتیم داش حسن. …

از در نونوایی زد بیرون. حوصله زر زدنهای چس نشئه جماعت رو نداشت. معلوم نبود چه آشغالی کشیده بود. بوی تل و شیره نبود. از سر کوچه دوباره رد شد و یه نگاهی به داخل کوچه انداخت. طرف داشت حالا به خودش میپیچید. فکر کرد ” ای بابا. این که بچه است.” چیزی تو ذهنش چرخید و پیچید تو کوچه.

همونطور لنگ زنان و آهسته وارد کوچه ی نیمه تاریک شد. با خودش گفت ” آخه به تو چه که کی نشئه است و کی خماره و کی داره جون میده.” کسی تو کوچه نبود و خلوت و ساکت بود. یه چیزی تو کله ش میچرخید. میخواست مطمئن شه. جلوتر رفت و دید که … بعله درسته. خود خوار کسدشه.

– پس دست آخر سر خودت هم اومد. حقته پسره ی آشغال.

ممد کونی سرش رو از روی زمین بلند کرد. مات و گیج نگاهی به حسن کرد و دوباره سرش رو گذاشت روی آسفالت.

– کیف داره نه؟ حال میکنی؟ نشئه ای یا خمار بدبخت؟ چی شد؟ مشتریات همه جا زده ن؟ محمود هنوز در مغازه بود ها؟

پسره هیچ واکنشی نداشت. همونطور نیمه چمباتمه زده ولو بود. فقط پاهاش رو بیشتر تو شکمش جمع کرد. ماتحتش کاملا آماده بود. حسن رو پای میله ایش سوار شد و با پای سالمش قایم خوابوند در سوراخ کاسبی پسره.

ممد عین سگ ماشین زده سر بلند کرد و پیچید به خودش و زوزه ای سر داد که حسن ترسید. با صورت قرمز و چشمهای از حدقه دراومده نگاهی مثل همون سگ به حسن انداخت و چند لحظه ای روی دستش که حایل تنش بود موند و … افتاد. افتاد. انگار که جون داد.

زنی پنجره رو باز کرد و سرش رو خم کرد و داد زد که:

– چرا نمیرید جای دیگه جون بدید؟ کثافتهای آشغال. تو چه کاره ای بالای سرش عوضی؟ مشتریت بود؟ ورش دار ببرش این حیوون بو گندو رو.

حسن سرش رو بالا کرده بود و به زن نگاه میکرد. طرف خیلی توپش پر بود. یه نگاهی به ممد کرد. در کون پسره خیس بود و انگار خون زیرش بود. به تمام تن حسن عرق نشست. پا کشید سمت سر کوچه و با تمام سرعتی که میتونست رفت. رفت.

“پسره مرد؟ به همین راحتی؟ به جهنم. مگه همینو نمیخواستی؟ حقش بود. حقش بود. به چاله ای افتاد که خودش کنده بود.” تمام تن حسن میلرزید. نمیدونست کدوم طرف بره. اما زنیکه ی عوضی دیده بودش. “ای خوارشو گاییدم.” زنه دیده بودش. شایدم شناخته بودش. نکنه شر شه واسه ما. دوباره حبس و گرفتاری. همه ی محل میدونستند که حسن به خون ممد کونی تشنه است. حالا یکی مرده بود و یکی هم حسن رو بالا سرش دیده بود. کم کتک خورده بود از پلیس؟ کم حبس کشیده بود؟ کم درد خماری کشیده بود؟ ” نه یا اباالفضل دیگه حال حبس و گرفتاری ندارم.” میتونست گم و گور شه. بره کردان پیش نوروز. “پسره هم که یتیمه. کون لقش.” اما حسن داشت از ترس میترکید. “آدم که با یه لگد نمیمیره… پس چرا در کونش خونی شد؟” نه. بهتر بود برمیگشت. و برگشت.

از سر کوچه دید که انگار داره تکون میخوره. پا شل کرد. “خب پس نمرده.” باز بی حرکت شد. زوزه ی احتضار. بالای سرش که رسید دید زیر کون و کپل پسره به قاعده ی یه کف دست خونه و پسره هم داره زمین رو چنگ میزنه و گریه میکنه. حسن رو که بالای سرش دید با التماس و گریه گفت: ” نه. تورو خدا نه. تو رو به اما حسین کاریم نداشته باش.” اشک و اندماغش قاطی شد و ریخت رو آسفالت. تلاش کرد خودش رو بکشه رو زمین. لکه ی خون به دنبالش کشیده شد روی زمین. تلاش کرد از جاش بلند شه. چند لحظه ای چهار دست و پا موند و هق هق زد و … بیهوش شد.

حسن قفل پای میله ایش رو آزاد کرد و زانو زد. هنوز نفس میکشید. هردوشون هنوز نفس میکشیدند. حالا باید چیکار میکرد؟ یا اما رضا. یا اباالفضل. حالا باید چیکار میکرد؟ پسره شیرین چهل پنجاه کیلو میشد. حسن خودش رو به زور میکشید. بلند شد. قفل رو سفت کرد. دست گذاشت سینه ی دیوار و بازوی پسره رو چسبید. پهلوش رو داد به دیوار و یا علی گفت و بچه رو کشید پشتش.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!