پرسیدم خدایا چرا به بشر دو تا کلیه دادی. وحی اومد که چطور مگه؟ گفتم دوتا احتیاج نداریم، یک کلیه به تنهائی سه برابر هم زیادی ظرفیت تصفیه خون داره. چرا در این دستگاه بدن ولخرجی کردی ولی فکر نکردی یه چشم پشت کله هم ارزون تر در میاد و هم مفید تره، این چه جور الخالق بودن شد؟ گفت باشه، اگر خواستی یک کلیه تو را با چشم پشت کله عوض میکنم. گفتم ناقلا میخواهی دخترا جیغ بکشن از من فرار کنن؟ من تورو میشناسم، هیچ کاری را بدون منظور نمیکنی. گفت پس بدان که چشم پشت کله نداشتن هم منظوری دارد. گفتم وحی کن، حوصله فکر کردن ندارم. از آسمان صدایی پرسید که که وقتی فلان دوستت گفت، “برو خودم پشتت را دارم،” چه احساسی داشتی؟ دیدم خدا راست میگه، اعتماد به رفیق و همکاری چه حالی داره و چه نیکوست که انسان همه چیز سر خود نیست و گاه باید به دیگران تکیه کند، وگرنه انسانیت، دوستی، و حتی عشق مفهومی نمیداشت.
اینقدر از حاضر جوابی المجیب شنگول شدم که اصلا یادم رفت قضیه کلیه را دنبال کنم. تا اخیرا در مقالهای خواندم که یک استاد دانشگاه آمریکایی در کلاس اخلاقیات شاگردانش را در امتحان موظف میکند که تصمیم بگیرند که او یکی از کلیههای خود را به بیماران هدیه کند یا نه! فکر کردم واجب است که ثواب کاری مغز خود را به این استاد هدیه کند. این چه جور امتحان دادن است که بعد از دو نیمسال دانشگاهی به مرده شور خانه میانجامد؟ باز زنگ زدم رو موبایل الهی، چون قضیه یاد آوری شده بود. خداوند متعجب شد و گفت خاک تو سرت، حیف اون مخی که من به تو دادم، هنوز خودت حل نکردی که چرا به انسان دو تا کلیه دادم؟ برو از اون استاد اخلاقیات بپرس.
گفتم یا ربّ بیخود هل نشو، معلوم است که اون یکی کلیه را برای بخشیدن به دیگران اهدا نمودی. ولی سوال من آن نیست که تو فکر میکنی، ببخشیدا منظور انکار العالمی سرکار نیست، ولی سوال اینست که چرا بعد از این همه درس اخلاق و بحث و سنجش و تعمق دانشجویان رای دادند که استاد هردو کلیه را برای خودش نگه دارد؟
رعد و برقی بر انداخت و گفت، برو خودت حلاجی کن که امروز وحی بی وحی.
………………………………………..
تصویر “دست خدا” از تلسکوپ چاندرا، فاصله از زمین ۱۷۰۰۰ سال نوری.