مگسها و شیرینیها (1)

(قسمت اول از پنج قسمت)

صاحب شیرینی فروشی در مغازه را بست و در حالی که به ساعتش نگاه می کرد سعی کرد کلید را وارد قفل کند اما موفق نشد و هنگامی که عصبانی شد کار حتی بیشتر طول کشید و او را که معلوم بود بی حوصله است بیش از پیش عصبانی کرد. هر روز با این قفل کلنجار می رفت و هر روز سازندگانش را لعنت می نمود. امروز هم پس از قدری عقب و جلو کردن و چپ و راست نمودن کلید موفق شد که در را قفل کند و برای استراحت نیمروزی به خانه برود.

شیرینی فروش رفت و ظهر تابستان با گرمای عجیبش شروع شد و آنگاه پس از چند نوسان، برق محل قطع شد و هوا کش کوچک مغازه شیرینی فروشی از کار ایستاد.

در خیابان به جز چند بچه که با لباسهای صد وصلۀ صد بار دوخته شده به دنبال هم می دویدند و تعداد زیادی مگس چیز دیگری دیده نمی شد. تعداد زیادی مگس که روی لاشۀ سگی که دیشب ماشین آن را زیر گرفته بود و حالا لاشه اش کنار خیابان جای داشت نشسته بودند.

خرمگسی که از همه بزرگتر بود بعد از خوردن یک لقمه غذا از روده گندیده حیوان گفت: از آدم منفورتر و موذی تر وجود ندارد. ما را به بچشم پست ترین موجودات نگاه می کنند. از نزدیکی با ما چندششان می شود. ما را عامل انتقال بیماری و صد بلای دیگر می دانند، اما ای مردم خودتان قضاوت کنید اگر که ما این لاشه را تماماَ میل نکنیم، چه کسی آن را از اینجا خواهد برد؟ کارگران شهرداری؟

مگسهای دیگر که همگی مشغول خوردن بودند با دهانهای پر شروع کردند به احسنت و مرحبا گفتن و مگس بزرگ دوباره دهان دراز خرطوم مانندش را فرو کرد توی رودۀ گندیدۀ لاشه. مگس بزرگ که عمامه گنده ای هم داشت و او را آیت الله گندابی صدا می زدند نقش مرشد و راهنمای مگسهای دیگر را بازی می کرد. والدۀ خدابیامرزش تخمش را توی یک تکه مدفوع بغل گنداب ته خیابان گذاشته بود و همانجا لارو شده بود و شکل مگس گرفته بود و بعد هم توی این سطل آشغال و آن مستراح از حضور مگسهای روحانی دیگر فیض برده بود و آیت الله شده بود.

یکی از مگسها گفت: آقا بعد از این همه خدمت که ما می کنیم می رن و واسه از بین بردن ما پیف پاف و بنگ بنگ می سازن.

آیت الله گندابی که دل پری از دست انسانها داشت، داد سخن داد که: انسان رذل است آقا. لعیم و خبیث است. ابن الشیطان است. اگر ملعون نبود که خداوند کریم او را از بهشت با اردنگی بیرون نمی کرد.

بعد هم پاهای جلویش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا به حق همین برکت روز خوش به آدمها نشون نده.

مگسی که عمامه کوچکتری داشت و روی کمرش پر از موهایی به رنگ خاکستری روشن بود و او را روشن العلما می خواندند گفت: آقا البته که آدمها منفور و مغضوب خدا هستند. اینها حتی به همجنس خودشان نیز ظلم میکنند. ما را از اطاقها و دفاتر کار بیرون می کنند اما خیابان را، زباله ها را، جسدها و محله های فقیر را برای ما می گذارند.

باقی مگسها گوششان بدهکار نبود و در حالی که هورت، هورت آب روان شده از گوشت گندیده حیوان را بالا می کشیدند و صدای نوش نوششان بلند بود سعی می کردند جاهای دیگر گوشت حیوان را نیز با پاهاشان له کنند.

آیت الله گندابی جواب داد: همین که ما را می فرستند سراغ بدبختها نشان می دهد که بنی آدم فقر فرهنگی دارد و از لحاظ شعور و دموکراسی از ما پایینتر هستند. بنی مگس اما هرگز بین خودش فرق قائل نمی شود. خود ما را در نظر بگیرید. از هر صنف و گروهی بدون شیله پیله دور هم نشسته ایم و از این رزق خداداد بهره می بریم. بنی آدم را ببین که چطور همدیگر را می کشند. اما شما یک مگس را نشان بده که مگس دیگر را کشته. والا من وقتی که یک مگس را میبینم که زیر پشه کش له شده دلم کباب می شود و اشکهایم را با سر همین عمامه پاک می کنم . مشکل بنی آدم این است که می خواهد فقر فرهنگی اش را با بنگ بنگ از بین ببرد.

مگسهای دیگر همچنان مشغول خوردن بودند و فقط با تکانهای سر حرفهای آن دو را تصدیق می کردند.

به ناگاه یکی از مگسها سرش را بلند کرد و پس از دادن چند تکان کوتاه به شاخکهای بویایی اش گفت: بوی شیرینی، بوی شیرینی تازه میاد. مگسهای دیگر نیز شاخکهایشان را تیز کرده و همه با سر حرف مگس اولی را تصیق کردند. مگس کوچکی گفت: اینجا فقط یک شیرینی فروشی هست و اون هم ده متر اونطرفتر سر کوچه است. مگسها نگاهی به ده متر آن طرفتر انداختند و سپس همگی با هم به پرواز در آمدند. کمی بعد همۀ آنها روی شیشۀ مغازۀ شیرینی فروشی نشسته بودند و مگسی که قبل از بقیه بوی شیرینی را برده بود بعد از چند پرش کوتاه رفت و نزدیک هواکش خاموش مغازه نشست.

آیت الله گندابی عمامه اش را که در اثر پرواز شل شده بود دوباره سفت کرد و با شوق گفت: اگر پایم به این دارالحلوا باز میشد نشانتان می دادم که یک مگس چقدر شیرینی دوست دارد.

روشن العلما که نزدیک او نشسته بود ناگهان متوجه دو مگس دیگر شد که درون شیرینی فروشی مشغول بلع شیرینی ها بودند. با پاهایش زد به شیشه و وقتی که مگس درونی متوجه شد گفت: برادر، شما چطوری رفتید آن تو؟

مگس درون مغازه گفت: ما از روز اول اینجا بودیم. ما هیچوقت خودمان را به مردار خواری عادت ندادیم برای این که در شاَن یک مگس نیست که مثل کرکس مردار بخورد.

روشن العلما گفت: خوب حالا مرحمت کنید راه ورود را به ما هم نشان بدهید.

مگس درونی گفت: هرگز، هرگز من مشتی مگس بی سروپای مردار خوار غیر بهداشتی را به سرزمین شیرین خودم راه نخواهم داد.

آیت الله گندابی که بوی شیرینی آب از خرطومش به راه انداخته بود گفت: به این صغیر معصوم نگاه کن. حالا چون خداوند تبارک ما را مردار خور کرد این هم باید مردار خور بشود؟ صواب کن و راه ورود به دارالحلوا را اگر به ما نشان نمی دهی به این صغیر نشان بده. اجر دنیوی و اخروی میبری و تا هفت پشتت یک سر اهل جنت می شود.

مگس درونی گفت: هرگز، هرگز هیچ مگس بی سر و پایی را به شیرینستان راه نخواهم داد. اگر کسی حتی یک روز هم مرده بخورد، برای همیشه مرده خور است.

آیت الله گندابی گفت: به حق شکم گرسنۀ همین صغیر که خیر نبینی و آن شیرینی در گلویت سنگ شود.

مگس دیگری که درون بود گفت: حالا شما واقعاَ شیرینی می خواید؟

روشن العلما گفت: اگر نمی خواستیم که نمی گفتیم برادر.

آنگاه مگسی که درون بود پشتش را کرد به آنها، سرش را داد پایین و پشتش را بالا آورد و با پاهای عقبش کمی بالهایش را بالا زد و گفت: بفرمایید این هم شیرینی. چقدر بدم.

آیت الله گندابی از کوره در رفت و زبان به ناسزا گشود: مال مادرت که بهتر بود مفسد. اگر قحبه نبود که تو حرامزاده را پس نمی انداخت. ملعون بی ناموس، زنا کار.

دو مگس درونی از خنده روده بر شده بودند و حال چون مگسهای امشی خورده به پشت خوابیده بودند روی پیشخوان شیشه ای مغازه و پاهایشان را در هوا تکان می دادند و دیوانه وار می خندیدند.

ناگهان مگسی که نزدیک هواکش نشسته بود گفت: پیدا کردم، آهای، پیدا کردم. یه درش اینجاست. در اندک زمانی همۀ مگسها به طرف او هجوم آوردند. راست می گفت، از دهانۀ هواکش به راحتی می شد وارد مغازه شد. همۀ مگسها و حتی چند مگسی که سعی می کردند خود را با فشار از زیر در رد کنند به طرف هواکش هجوم بردند و چند لحظه بعد همۀ آنها توی مغازه شیرینی فروشی بودند و می خواستند به شیرینی ها حمله کنند که آیت الله گندابی فریاد زد که ای مردم کار دین قبل از کار شکم است. اول باید منافقین را از بین برد که تلاش برای رضایت خدا بر مومنین واجب است. خدا گفته منافق را هر جا پیدا کردید بکشید. خون این دو کافر مباح است که در دنیا فتنه و فساد کرده اند. بکشید این سگهای محارب خدا را.

با شنیدن این سخنان همۀ مگسها به طرف دو مگسی که از قبل در شیرینی فروشی بودند حمله ور شدند و این حمله چنان بی رحمانه انجام گرفت که در پایان آن بدن هر یک از آن دو مگس بخت برگشته به بیش از ده قطعه تقسیم شده بود. سپس مگسها به طرف شیرینی ها هجوم بردند و آیت الله گندابی را که دوباره پاهای جلو و سرش را رو به آسمان گرفته بود و خدا را شکر می کرد روی پیشخوان تنها گذاشتند. حال روی هر ظرف شیرینی، بسته به سلیقه مگسها، میشد ده تا بیست مگس دید، و چند تایی از مگسها نیز که بیش از حد خورده بودند روی پیشخوان مغازه مشغول خنده و بازی بودند.

* * * * *

هنگامی که شیرینی فروش به خانه رسید حس کرد که سرش به طرز عجیبی درد می کند. این بود که یک مسکن قوی انداخت بالا و رفت توی رختخواب. مسکن قوی و پر هیاهویی که شیرینی فروش خورد نه تنها حال او را بهتر نکرد بلکه می توان گفت که حالش از قبل هم بدتر شد و بعد از ظهر که شیرینی فروش چشمهایش را باز کرد حس کرد که حال بلند شدن از جایش را ندارد. این بود که تصمیم گرفت تا هنگامی که حالش بهبود یابد در خانه به استراحت بگذراند و چند صباحی از کار چشم بپوشد.

(ادامه دارد)

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!