خودش به شوخی میگفت، “پزشکان بدون مغز”! همه مرزی رفته بود، از شاخ آفریقا تا جنگلهای اوگاندا – مبتلا به اعتیاد کمک رسانی. کمتر ایرونی رو دیده بودم که تو خط خدمت بیفته … ما معمولا بیشتر از اینها سرمون تو کون خودمون گیره.
براش مشروب و شام خریدم، و یه قصه کاسب شدم. رشتی بود، ولی جین و تونیک رو به سبک انگلیسیها میخورد؛ بدون یخ! دستهای پینه بسته و صورت چرمینش، آدم رو به یاد عملههای لر میانداخت. صداش اما خیلی گرم بود، و چشماش شادابی کودکانه داشت. ماهی دم سیاه (داسی) کیپ تاون رو با سالاد خیارگوجه محلی … که عین سالاد شیرازی خودمونه … به اشتها میخورد و با پیشخدمتها به زبون “سواحلی” شوخی و خنده میکرد.
پرسیدم: از این همه سفر ها، یه داستان جالب سراغ داری؟
گفت: داستان که زیاده … ولی جالب؟ حکایت همه چیز این دیار، حدیث سختی و مشقته. مثلا، میدونی که زنهای سومالی چطور آب میکشند؟
خندیدم که: مثل زنهای رشتی؟ از سر چاه و با کردخاله؟
جین و تونیک سوم رو سفارش داد و به گارسون تاکید کرد، “نو آیس – هاکنو برفو!” بعدش با غرور برام توضیح داد؛ “واژه برف مثل خیلی لغات دیگر ایرانی و عربی، توسط تجار مسلمان وارد زبان سواحیلی شده.”
پرسیدم: همونها که بین خلیج فارس و زنگبار تجارت برده میکردند … پس این داستان ما چی شد، دکتر جون؟
بالاخره شروع کرد؛ “اون اوایل که هنوز رسم و راه آفریقا رو نمیدونستم، اومدم جلوشون پز بدم. مردهای سومالی، مثل مردای سنتی خودمون، اهل کار کردن نیستند و بیشتر کارهای خونه و مزرعه رو زنها انجام میدن. یه روز گفتم که بندازمشون سر غیرت و به یه زن سیاه که بچه هاش مریض شده بودند، تو آب کشی کمک کنم.
مردهای دهکده داشتند از خنده میمردند! آب کشی فقط وظیفه زنها و بچههای نا بالغه – اما از رو نرفتم. هر کدوم یه دبه بیست لیتری دست گرفتیم و رفتیم به سمت رودخونه. مسیر سنگلاخ بود و راه رفتن حتی با چکمههای من، آزار دهنده میشد – ولی زنه با صندل دو انگشتی، فرز و تند میرفت.
نیم ساعتی رفتیم تا رسیدیم به “رودخونه”. تو فصل خشک، رودخونه یه منجلاب بود، و آب کشی به معنی ملاقه ملاقه گل ور داشتن از چالههای کثیف. زنه اینور و اونور میدوید و با دقت و حوصله از هر گودالی یه کم آب گل آلود ور میداشت … تا بعد از نیم ساعت تلاش، هر دو دبه پر شدند.
دبه بیست لیتری رو با طناب روی پشتم سوار کرد، و من تلو تلو خوران راه افتادم – اما همون سر بالائی اول کنار رودخونه، جلوی حرکتم رو گرفت. زیادی زور زدم، که پام لیز خورد و با صورت رفتم تو گل! زنه خودش رفت تا بالای دیواره رود، دبه پرش رو گذاشت اون بالا، و تندی اومد به کمک من. دبه منو به کول کشید و سر بالائی رو طی کردیم. اون بالا، رسیده نرسیده، دیدیم که دو تا بچه نسناس، اینسر اونسر دبه زنه رو گرفته بودند و جلدی میرفتند. دویدم و با چک و لگد، دبه رو پس گرفتم. کثیف، عصبانی و کسل – مسیر برگشت دو برابر رفت خسته کننده تر بود!
وقتی رسیدیم به میدون دهکده، مردها که تو آلاچیق قهوه میخوردند، دسته جمعی بیرون آمدند و خنده کنان، برام دست زدند و هورا کشیدند. زنه رفت یه استراحتی بکنه و به کارهای خونه برسه … تا یه ساعت بعد دوباره بره آب کشی. روزی سه چهار بار اون مسیر رو میرفت و میومد – هفده ساله بود ولی دو تا بچه هم داشت!”
با لبخند و دلخوری ظاهری گفتم؛ “این یکی که قبول نیست – حالا یه داستان بگو که شخصیت زنه سکسی و با حال باشه!”
نسیم خنک دماغه امید، هوای بالکن رستوران رو حسابی حال آورد … ملت هم جفت جفت به سمت سن رقص رفتند. بعد از غذا، پیپش رو ورداشت و با دقت از توتون “هف اند هف” پر کرد. صورت گرد و پوست چرکیدهاش در خاموش روشن شعله پیپ، به تناوب، سرخ و سیاه میشد. شاید به زنهای فکر میکرد که در روز جهانی زن هم مشغول آبکشی هستند.