وقتی پیروز اومد تو من مشغول آشپزی بودم. عطر شوید باقلا و زعفرون همه جا پیچیده بود. با وجودی که پنجره رو باز کرده بودم که بارونو بشنوم. اکردئون یان هم مدتی بود که خوش حالیم رو همراهی میکرد.
حدودا میدونستم چه ساعتی قراره از برلین برسه. آپارتمونو قشنگ کرده بودم. شمعهای مورد علاقهاش رو روشن کرده بودم، درست بغل گلدون آبی گلهای نرگس خوش بو. شمعهای کار دست رو از سفر قبلیش برامون آورده بود. رگبار یک دقیقه پیش همین که در پایین پله هارو بست یکهو وحشتناک تند شد.
خدا رو شکر که الان امن و امونه. پیش من و توله سگمون، قلی. وگر نه تو اون سیل، تجسم رانندگیش منو حتما اذیت میکرد.
با یک لبخند خیلی خوش حال برگشتم که ببینمش: “رسیدن به موقع خوشگلم، چطوری؟” با اون دو تا چال روی لپاش اومد از پشت بغلم کرد. اوف… دستای مهربونش اون لحظه روی سینه هام مالیدن. مثل عسل درجه یک روی نون داغ. یک بوسهٔ مخصوص خودش زیر لالهٔ گوشم زد. مثل همیشه مورمورورم شد. “میخوامت، باقالی پلو رو ولن کن… ” برگشتم توی اون چشای مهربون قهوییش نگاه کنم، دیدم همونی که من میخوام. یواشی زیر پلو رو خاموش کردم. قلبم مثل یه بچه کوچولوی ذوق زده از این که همبازیشو پیدا کرده، تند و تند میزد.
رفتیم تو اتاق خواب. موهامو نوازش کرد. چشمهاشو بوسیدم. دکمهای ژاکتمو آروم آروم باز میکرد. پایین تنه هامون واسه هم کش و قوس میرفتن. دیگه حوصلهٔ دکمه واز کردن نبود. شرشر بارون به حال ما دو تا خوب جوری میخورد.
میدونست من هوای تازه دوست دارم. قبل از این که لخت لخت بشیم، لای پنجررو یه کم باز کرد. هر کار قشنگی که میکنه من خودمو یه کم بیشتر از قبل از اون کار خوش حال حسّ میکنم. در حال ماچ و بوسه از لبهای داغ همدیگه، یک مرتبه یواش تو یه گوشم گفت، “آخ یه لحظه صبر، یه چیزی برات دارم… دستشو از زیر کمرم در آورد بیرون و از جیب کتش رو صندلی بغل تخت یه چیزی در آورد. نه حوصله ی صبر داشتم، نه عینک به چشمام که ببینم چی در آورده. “اگه دوست داری بمال که فکر باقالی پلو خوردن یادت بره …” شیشه صورتی رنگ قدیمی طوری بود. نشستم و بوش کردم. عطر بهار نارنج و کمی یاس ملایم. دو عطری که ما دو تا رو توی گلخونه با هم آشنا کرده بود.
“عزیزم مرسی … از کجا اینو پیدا کردی؟” گفت لذتشو ببر، بعدا برات تعریف میکنم. شیشه رو گذشتم تو دستش و خواهش کردم خودش هر جا دوست داره بماله. اول یک نوک انگشت مالید وسط سینه هام با یک مزه از نوک پستونم. بعد یه سر انگشت عطری دیگه مالید پشت زانوم. میدونه چقدر خوشم میاد وقتی پشت زانومو ملایم ماچ میکنه یا حتا یواش با انگشتش نوازش میکنه…
بهشت…
خیس عرق زیر سیل بارون تو بغل هم پاهامونو انداختیم دور همدیگه. لب هامون از بوسیدن هیکل همدیگه یه کم بیحس شده بودن و عجیب داغ. لپامون گٔل افتاده بود. به هم چند لحظه نگاه کردیم، لبخند به لب. “کی میخواد حالا بره زیر اون قابلمه ته دیگو خاموش کنه؟”… رفت و خاموش کرد.
چشامو بسته بودم و هر لحظه منتظرش بودم برگرده. “چند وقته نخوابیدی؟”
“از پریروز، آمستردام تا حالا.”
“بیشتر خستهای تا گشنه، نه؟”
“باقالی پلو رو صبحانه بخوریم، تو گشنه ای؟”
“نه، فقط تورو میخوام تا صبحانه، بعدش باقالی پلو رو.”
شب بخیر. بوس.
عطر بهار نارنج ملایمی هنوز رومون بود. آروم با موهاش بازی کردم تا صدای خرخرشو شنیدم. آرامش قشنگی توی توی دلم بود.
شب بخیر عزیزم.
بهشت