به خانه متروکی سر زدم که زمانی سر و صدا آنجا زاد و ولد میکرد. شوق از دیوارهایش بالا میرفت و هیجان از بین آجرهایش می جوشید. مکانی که میشد در آن دردها را مثل کفشی کند و در گوشه ای منتظرشان گذاشت، داخل شد و نرم رو سنگ فرشهای خنکش قدم گذاشت. آه! چه موهبتی بود مماسی سنگ با تاولهای ترکیدۀ فشار و خستگی. در اتاقهای تو در تویش میشد که پرواز کنی، در هوا چرخ بزنی و آرام در حیاط خلوت چهارگوشش که کبوتری هم در آن لانه داشت، فرود بیایی. هیچ کسی دلشوره را در دلت نمی انداخت که “مواظب باش!” گویا هیچ قانونی آنجا معتبر نبود، حتی فانون جاذبه. چه خوب بودی و چه بد، همیشه آغوشی بود برای تنهایت و عصارۀ قلبی برای تیمار زخمهایی که زندگی با حوصله بر پیکرت خالکوبی کرده بود. دستی بود که بقچه غربت روی دوشت را بگیرد، آن را روی خاک باغچه بتکاند و به جایش تحفۀ در ترمه پیچیده شده قربت را بگذارد. در چله سرما درخت دوستی در حیاط آن خانه به شکوفه می نشست، چقدر نوبر میوه اش را دوست داشتم. گاهی که از خانه بیرون میامدیم و در خیابان قدم میزدیم، خنده های ما بهار را زیر پوست درختان معرفت کنار جاده که سرما خوابشان کرده بود تزریق میکرد
…
ولی امروز آن خانه تنها تر از همه تنهایی ها بود، ماندن در حصار دیوارها بود و خفگی قبر را زیستن. جز ثانیه ای چند دوام نیاوردم. بیرون زدم. ولی برخواهم گشت. اینبار جرعه ای آب به درختش خواهم داد، تکه ای نان برای کبوترش ریز خواهم کرد و شاخۀ گل سرخی را برپله های ایوانش خواهم گذاشت تا این غمگینی محض را شاهدی دگر نباشد.
بر خواهم گشت