یک غروب بهاری خوش رنگی، پیروز هیجان زده و خندان اومد دانشگاه عقبم. شادی عجیبی تو صورتش بود که هیچ وقت در عرض اون سه سال ندیده بودم. تا چشممون به هم افتاد پرسیدم: گرفتی، نه؟!
“بعله چه جورم! … نه تنها عاشق پروژه شد، بلکه یک گرنت دیگه هم سوارم! حالشو داری بریم جشن بگیریم؟”
بغلش کردم و محکم فشارش دادم، با دو دستم صورت ماهشو گرفتم و دهنش رو که بوی قهوه میداد از ته دلم ماچ کردم.
در چند دقیقه سکوت مطلق در هوای خنک بهاری، دست به دست همدیگه رفتیم به سمت رستوران تایلندی مورد علاقمون. تا نشستیم دو تا آبجو سفارش دادیم. مثل این که برای اولین بار برای حرف زدن کمی الکل تو مغزمون لازم داشتیم.
“نسترن، تو اینقدر برام خوشحالی که اصن گیجم!”
“منظورت چیه؟!”
اخمام رفتن تو هم.
“یعنی این که انگار نه انگار که ما بزودی از هم قراره جدا بشیم… یعنی گاهی شک میکنم کی کیو بیشتر دوست داره.”
چشاشو انداخت پایین روی شیشه ابجوش.
“عزیز دلم، دو ماهه که ما منتظر این جواب تو بودیم… ما خانمها خیلی پیشتر از شما آقایون فکرهامونو جم و جور میکنیم، مگه نه؟… راه انداختن این پروژت یکی از مهمترین تصمیمات زندگیته که هر چقدر عاشقت باشم، حاضر نیستم لحظهای درش شک کنی….”
دستشو گرفتم و بوسیدم.
“برای بار چهارم،… با من بیا… بیا ازدواج کنیم.”
“برای بار چهارم، میدونی که نمیتونم…. (باز طبق معمول بغض اومد تو گلوم) …میدونی که من اگه ازدواج کنم فقط به خاطر بچه دار شدن خواهد بود. منصفانه نیست که تو رو دنبال خودم بکشم… تو رو خدا بر نگردیم سر موضوع بچه. بیا از رفتنت درد دل کنیم…”
“پس با من بیا بوستون.”
“اونم فعلا نمیشه پیروز. راستشو بخوای واسه هردومون خوبه یک کم بیشتر حواسمونو به خودمون بدیم… ببینیم بدون همدیگه زندگی چه حسی داره. من و تو از وقتی از ایران اومدیم، یک نفس کار کردیم تا همدیگه رو پیدا کردیم. بهت گفتم، تو این رابطه حسّ میکنم هردومون داریم لخت میشیم… مثل اینه که الان تلافی دوری از خونوادهامون، وطنمون، تموم گمشده هارو چپوندیم تو این رابطمون… شاید یه روز بیاد که متوجه بشیم میبایست با کمبودها، رو خودمون بیشتر مصلت میشودیم، تا رو همدیگه این قد تمرکز بگذریم. نمیخوام اون روز بیاد که بیشتر از رفاقت، به هم چسبیدیم. میفهمی چی میگم؟ در ثانی میدونی که من عاشق کارم هستم، بچهها بهم عادت کردن و…”
“بعدا راجع بش بازم حرف میزنیم… میشناسمت اگه من پیله کنم تو تو تصمیمت محکمتر میشی. ولی میخوام بدونی بدون تو برام راحت نخواهد بود… (از اونور میز دست گرمشو دراز و گونهام رو نوازشی کرد. چشمهای با محبتش به من نگاه میکردن، انگاری بی صبرانه منتظر گولهٔ اشکام بودن.) …اینقدر حاضر به جواب نباش، فکر کن… ولی به هر حال هر روز بایستی تلفنی حرف بزنیم، هر چند بار که دلمون خواست.”
“معلومه …”
صورتمو گردوندم و دستشو بوسیدم.
اون شب و بقیه شبها تو تختمون مثل همیشه، برای هم از کتابی که میخوندیم یه قطعه مورد علاقه رو میکشیدیم برون و با صدای بلند واسه اون یکی میخوندیم. گاهی اون واسه من حرف میزد تا خوابم ببره و گاهی من واسه اون. صمیمانه عشق بازی میکردیم. بعدش تو بغل همدیگه خوابمون میبرد. گاهی به هم محکم میچسبیدیم و گاهی هر کدوم هر طرف تخت که دلش خاصت خور خورش در میومد.
به آخر ماه که کار جدیدش شروع میشد فقط دو هفته مونده بود.
****
یک ساعت و نیم قبل از پروازش رسیدیم به فرودگاه. مثل بچههای یتیم تو بغل همدیگه، ساکت، مبهوت ولی کاملا آگاه از دلتنگی که از دو هفته پیش به ما غلبه کرده بود.
“اوه راستی پیپر هاتو کی واست تایپ میکنه؟” (هر دو زدیم زیر خنده)
“به گمانم خودم مجبور شم … ماشین تورو کی قراره اونجا بشوره و دیتیل کنه؟” (لبخندزنان)
“کار واش بغل دانشگاه… اوه میدونی میشه با ماهواره همو ببینیم؟”
“بله؟! یعنی چی؟… اون فیلم کهکشان بود و آقای زاخاری اسمیت بود که از اون دستگاهها داشت…” (غش غش)
برای بار چندم پروازش اعلام شده بود. دستشو کرد از جیب کتش یه بسته کیلینکس در آورد.
“بیا نسترن، اینو بگیر واسه تو راهت.”
“لازم ندارم، یادم دادی مثل لاتهای خیابون لاله زار فین کنم، یادت رفته؟”
“ولی تمرینت کم بوده… زیاد گریه نکن، باشه؟ تا چشم به هم بزنیم تابستون شده… راستی یادت باشه ساعتت رو یک ساعت بکشی جلو که هر روز به وقت محّلی با هم حرف بزنیم.” (خندید)
“دهکی! تو عقربتو بکش عقب! بدو آقا، الان دیگه قراره در دالون رو ببندن.”
کوتاهترین بوسه رو از هم گرفتیم و دوید طرف خانم عصبانی که فوری بلیطش رو پاره کرد.
من فوری برگشتم که بغضم اون وسط نترکه!
“نستی!”
برگشتم، دیدم خانم هوا پیمایی هول دهان دستش پشت پیروزه، پیروز منو نگاه میکنه با لبخند داد زد “یک عالمه دوست دارم! وقت ناهارت بهت زنگ میزن.”
براش یک بوسهٔ هوایی فرستادم با لبخند.
نفهمیدم چهجوری رسیدم به ماشینم تو پارکینگ فرودگاه…
تا مدتی طولانی شبها، با کلاس رقص و نقاشی خودمو مشغول کردم که تنهایی دور از پیروز دلم نگیره. تمام آپارتمان بوی اونو میداد. هر بار که در رو باز میکردم، هر دری، منتظر بودم که اون پشتش باشه…
****
حدود ۱۲ سال پیش، برام نامهای فرستاد که تهش نوشته بود: این ایمیل منه، این شماره تلفنمون… آدرس امیلت رو واسم بفرست که عکس نسترن کوچولو رو ببینی… دو سال پیش پرورشگاه ایران به ما هدیهاش کردند.
اون شب بعد از شام، دختر قشنگم با چشمهای باهوشش کنجکاوانه به من نگاهی انداخت، “مامی خانوم رنگات دارن خشک میشن – بجنب! ببین، من گلهای خودمو تموم کردم و میخوام قبل از خواب خونمو طرح کنم!”