سر در جَیب فرو برده
کولی وار- زیر باران قدم میزنم و در کار دو چیز مانده ام؛
اول این جهان پیچ در پیچ
که با هر گردشی انگار پر رنج تر میشود
دوم معمّای چشمان توکه با هر نگاهت انگار
بغرنج تر میشود
… و در این سر گشتگی متضاد غرق شدن را گزیری نیست
گریزی نیست… به زمین میخورم،…. آخ!
!چیزی نیست…خوبم
… چیزی نیست
آری! این زخمها را گریزی نیست…
***
ریشهایم درآمده، موهایم ژولیده اند
حافظ گونه شعر میسرایم من آن ابر سیاه سِمجَم
که هفت شبانه روزست نباریده
نگو که اگر ببارد، ماتم میآورد
میدانم این شعر عاشقانه
طبع شاعرانه ات را کم میاورد
هر نفسی که فرو میبرم از عشق توست
و چون بر میاید،
آنست که بازدم میآورد
پس در هر نفسی
دو با ر عشق میتپد
و با هر تپشش مرگی واجب،
پس اگر عشقت به من حیات بخشیده
بدان که مرگ را هم برایم میآورد
بهار نود