فردا مرا یاد تنهاییم میاندازد
و گونههای فرسوده دیروز مرا با مردگان هزار ساله میکند مأنوس
نمی دانم چرا اینگونه پشت حقایق تنها مانده ام
چه قالب تلخ و بی رنگی دارد زندگی
برکهای راکد است، نه رودیست روان
نه اصلا بعدی ندارد زندگی، لحظه ایست تنها
زندگی همین امروز است، حادثهای بین فردا و دیروز ، واهمهای نا میرا
زندگی حقیقت به آغوش کشیدن تو و تنهاییست
زندگی درد دل مردگان است با تو
حسّ عجیبی دارد زندگی، یک روز میخندد و فردا چون مادری
دلشکسته از کردار فرزند پشت میکند به تو
هرگز یادم نیست زندگی پرسیده باشد از من چه رنگی را دوست دارم
و چه روزم را بارانی میخواهم
* * * *
صدای تنهایی ترنم دلنشینی است که از قهقرای وجودم با آوای پیانو آبستن شده است
و مرا به آنسوی زندگی میبرد
حسی است نا ملموس …. مثل لبخندی است بی دلیل
مثل رقص نارنجی پائیز است … غم لطیفی است زندگی …
مرا مثل کودکی میکشد به سوی تجربههای بلوغ
و در همین نزدیکی پنجرهای است که نگاهم را مأنوس میکند به یک برگ
که به افیون طبیعت معشوق زمین است
چه پایبند است به زمین و چه زود خواهد مرد اگر باد بیاید….
زندگی همین است … لحظهای بین این دو مرز، دو نهایت، دو ابدیت
که با پنجرهای از هم جدا مانده اند
و من میان این دو هستی به تشنج زندگی رسیدم
فهمیدم که آنسوی درخت و این بانگ و دلهره چیزی نیست
فهمیدم که من و تنهایی و مردگان مانوسیم میان طیف این دو ابدیت
فهمیدم که زندگی حسی است ساده برای من …
برای من رقص نتهای ساز است و رنگ
و من میان این دو با تنهائیم در سرزمینی دور قدم می زنم …
ببین چه آرامشی دارد تنهایی وقتی بی محابا به آغوشش میکشی
( جامی در دست دارم، و تو هم هستی …)
راستی تنهایی تو چگونه است….
By: Artin Amirian