خاطره فراوان است و ما سالهاست که آنها را سعی میکنیم به خاطر بیاوریم و آنان را یاداشت میکنیم.
رسم طایفه بر این بود که پسر به سنّ ۵ که میرسید،ایشان را طبق مراسمی بزرگ ختنه میکردند،چون ما آخرین فرزند ذکر بودیم..این جشن و سرور بیشتر بود و همگان دعوت!
به یاد داریم که در اتاقی که مشرف به باغ درختان سیب شمیرانی بود حبسمان کردند و تنها خان بابا جان..پدرم آنجا بود و مردکی چاق و عینکی که از جهودان به نام منظریه بود و حکیم و عطار و ایضاً سلمانی کار ! .. همین که هیبت آن مرد را دیدیم،از ترس به خود لرزیدیم،ترسمان بیشتر از این بود که نمیدانستیم جریان چیست و خلایق تنها قربان صدقه مان میرفتند و وعده نقل و کلوچه و سکه ضرب مظفر میدادند و ما هراسناک به دنبال فرار !
از وحشت، جیغ و دادمان به عرش عمارت لرزه میانداخت،پدرم حریف نبود،شازده عمو جانم آمد و دستانم را گرفت،ختنه چی جهود را با آلتی برنده که دیدیم..دیگر آرام نگرفتیم و از زیر دست اینان گریختیم،درب بسته بود و راه فرار پنجره شاهی رنگ کاری شده بود،بی آنکه درنگی در کار باشد پنجره را باز کردیم،چند زرع تا به پایین را پریدیم و دیدیم که نیمچه شلوارکی که بر تنمان بود،به میخی از بالکن آن پنجره آویزان است و ما از زیر ناف تا به پائین..عریان !
گوش به بالا شدیم و دیدیم تمام اهل خانه،مهمان و آشنا فریاد میزنند و چیزها سر هم میکنند،تا آمدیم به خودمان بجنبیم، به جلوی خودمان خروسی دیدیم که در آن قسمت باغ بود (هنوز حکمی از بلدیه نبود که ماکیان و دیگر اهلیان را در شمیران.. در خانه نمیشود نگاه داشت).. آن خروس بی ناموس را میشناختیم،دمب زری بود و خوش تاج ، همه از آن حساب میبردند و حیوانی بد قلق بود.
خیلی ترسیدیم،از وحشت داشتیم خودمان را خیس میکردیم.. فلان فلان شده همینطور به آنجای ما خیره شده بود و صداهای عجیبی از خود سر میداد و به نآگه به دنبالمان افتاد و چند نک به ما زد.از درد و ترس..شروع به دویدن کردیم،حیوان لا مذهب هم به دنبالمان افتاد و تا چند دقیقه به همین منوال بود که دیدیم پدر بزرگم به بیرون آمده و نوکرش را صدا میکند: سیاه … سیاه … بیا این حیوان پدر سوخته را بگیر و سر ببر .. انلادین می؟!
خداوند یک عمری به این سیاه..نوکر حضرت والا دهد که حیوان را با مصیبت عظمی و معصیت کبریٔ گرفت و تیغی بلند بر دست گرفت و به جلوی قبله رفت و نزدیک درختان میوه ،سر آن حیوان را با یک ضربت از تن پر پرش جدا ساخت و ما هاج و واج به این صحنه نگاه میکردیم.
همینکه دل به این صحنه سپردیم،عمو جانم ما را از پشت به بغل گرفت و به کناری از دالان مرمرین برد و زیر تمثال جدّ بزرگوار..خاقان بزرگ ،آن ختنه چی جهود آمد و همانجا کار را تمام کرد و اینگونه شد که ما را ختنه کردند و صدای درد و فغان ما دیگر کسی را به خود جلب نکرد.
چند لحظه بعد از این واقعه.. کلی دعا خوان آوردند و اسپند دود کردند و به زور نبات داغ به خوردمان دادند و سکه بر سرمان ریختند و تخم مرغ شکاندند و عطر و گلاب نثار اطراف و شاباش به تمام کوچک زادگان خاندان و اسکناسهای شاهی به بزرگ زادگان !
آن شب که صدای قهقهه دیگران از شادی و خوشی در صدای تار و بیالون و تمبک مطربها گم شده بود.. در کنار آن همه غذا.. دیس رنگی فرنگی کاری را دیدیم که آن خروس را پخته شده بر روی آن قرار داده بودند… دایه جان و مادرم جانم به دنبالم افتاده بودند که آهای پسر ، بیا یک لقمه از این خروس و پلو نوش جان کن که امشب نوبه شادی است و خوشی !
لب به آن خروس نزدیم و آن شب را تا به صبح خواب دری وری دیدیم که آن حیوان مهیبتر شده بود و همچنان به دنبالمان میدوید !
آن شب سیاه دلی از عزا دراورد و تنها کسی بود که آن خروس پلو را خورد و دعا به جان حضرت والا.
***
پاریسآوریل ۲۰۱۱