یک روش خوب برای سنجیدن افراد، مشاهده رفتار آنها با پیشخدمتها است. در این مورد، آدمها چون فکر میکنند که در موضع قدرت هستند و احتمالی هم به تاثیر گذاری آن افراد بر زندگی خود نمیدهند؛ روحیه شخصی خودشان را به نمایش میگذارند. بعد از شش ماه آشنایی، هم اصغر آقا و هم اکبر آقا که ۳۲ سال در کافه نادری گارسون بودند، نظر دادند که؛ “این دختره کس خله!”
هر چقدر که سینهها و محاسن شوری جان تو پر و سالم بود، عقل و درایتش خالی و ضعیف از آب در آمد. متاسفانه، ظاهر و هیکل بعد از مدتی عادی میشود، اما من هیچوقت نمیتوانم به صحبت احمقانه و رفتار سخیف عادت کنم. بخصوص که حالا، هفتهای دو بار، شوری جان میپرسید که چرا به دیدن پدر و مادرش نمیروم و تا کی میخواهم غریبه و مخفی بمانم؟ حتی تصور زندگی با زنی احمق، مو بر بدنم راست میکرد!
خوشبختانه، این وسط مهری جان بسرعت ازدواج کرد و بنده نجات یافتم. خانواده مهری پولدار بودند و او هم به آن شیوه زندگی خو کرده بود. از ایران اسلامی هم مثل صدی نود جوانها، متنفر بود و دوست داشت فرار کند. بنابراین، وقتی یکی از فامیل واسطه شد و دکتر حسن را به پدر و مادر مهری جان، به عنوان خواستگاری از آمریکا آمده و صاحب گرین کارت معرفی کرد، کار خواستگاری و عقد به ۳ هفته هم نرسید!
از قضای روزگار، مدرک دکتر حسن در وزارت بهداری گیر کرده بود، که بنده کمک کردم و مساله حل شد. دکتر حسن ۴۰ سالی بیشتر نداشت، اما تعداد مدارک تحصیلی او از عدد موهای سرش بیشتر بود. دو سه تا لیسانس داشت و چند تا فوق لیسانس و دکترا. خلاصه زده بود و دک و دهن خودش را حسابی سرویس کرده بود، تا بشود استاد و محقق برجسته چنین و چنان.
بخاطر خدمت گذاری در مساله وزارت بهداری، بنده را نیز به عروسی دعوت نمودند. تماشای جشن عروسی برای مجردان حرفه ای، مشابه دیدن مراسم اعدام است برای زندانیان سیاسی! اما دکتر حسن کبکش خروس میخواند و سر حال و سر فراز میخندید و خوشحال بود. برای عروس و داماد در همان تهران حجله زدند، و بعد از ۴ روز وصال شیرین، دکتر جان برگشت به کالیفرنیا.
دو هفته بعد، که پس از صرف ناهار هوس خواب قیلوله کرده بودم، از شرکت دارویی جیم شدم و به آپارتمان ساسان آمدم. هنوز از آستانه در نگذشته بودم که، صدای جرق جروق تخت هوشیارم کرد. چند سرفه بلند کردم و در را محکم بستم.
دقیقه ای بعد، افشین سر آسیمه از اتاق خواب بیرون آمد و با چهرهٔای افروخته سلام علیک کرد. خونسرد نشستم و مشغول تماشای اخبار ساعت ۲ تلویزیون شدم – تا مهری بتواند بی سر و صدا بیرون رود. با افشین دو تایی آبجوی خود ساخته (از مائ الشعیر) خوردیم و پسته شکستیم – اما موقع خداحافظی، کلید یدک را پس گرفتم.
روز بعد، شوری جان که در مورد رابطه خودمان طرفدار سر سخت ازدواج و تشکیل خانواده بود – پرسید؛ “چرا با افشین و مهری اونجوری رفتار کردی؟ خجالت نمیکشی؟” گفتم: “منظورت چیه؟” فرمودند؛ “همون از جلوی در باید بر میگشتی و میرفتی اداره! اصلا بتو چه مربوط؟ چرا کلید آپارتمان رو پس گرفتی؟ مگه تو آقا بالا سر اونهایی؟” خوب گذاشتم که هر چه میخواست بگوید و منهم مثل خری که به نعلبندش خیره شود، هیچ نگفتم و حتی پلک هم نزدم. آخر سر، کمی گریه کرد و چند فحش داد و راهش را کشید و رفت.
ده سال بعد، تصادفا در یکی از چلوکبابیهای وست وود، دکتر حسن را دیدم. بجا آورد و با نیشخندی گفت؛ “هیچ عوض نشده اید!” عرض کردم که: “همه بخاطر بی خیالی مفرط و مصرف مداوم قرص به تخمم است!” خندهای بر چهرهٔ شکسته و چشمان غبار گرفتهاش نشست و روی صندلی مقابل افتاد.
پرسیدم؛ “مهری خانم خوب هستند؟” نگران به چپ و راست نگاه کرد و با سر پایین افتاده جواب داد؛ “ایشان خوب هستند، اما من هفت ساله که رنگ خوبی رو ندیدم!”
بعد از ازدواج، یک سال دویده بود تا کار ویزای اقامت مهری درست شود. ولی تا پای ایشان به آمریکا رسید، بنای نا سازگاری و اذیت و دعوا را گذاشته بود. دو سال اول، یک پای مهری تهران بود و یکی کالیفرنیا. مثل یوو یوو میرفت و میآمد، ولی کار دکتر حسن اجازه مسافرت نمیداد.
در سال سوم ازدواج، دکتر حسن بیچاره اشتباه دوم را مرتکب گردید، و از فرط ناراحتی مشغول عرق خوری شبانه شد. مهری هم یک پرده بالا گرفت که؛ “منو آوردی اینجا که خودت هر شب بشینی جلوی تلویزیون و مست بشی تا خوابت ببره … به تو هم میگن مرد؟”
این قر قرها و دعواها بود؛ تا اینکه یک شب دکتر مست، فحش و فریاد رو کشید به مهری خانم عصبانی. خانم هم با گریه و زاری رفته بود توی اتاق خواب و در را از پشت قفل کرد. دکتر حسن دیوانه هم شروع کرد با مشت و لگد به کوبیدن در و فریاد زدن … تا ده دقیقه بعد که صدای آژیر ماشین پلیس بلند شد.
پرسیدم؛ “خوب آخرش چی شد؟” شربت به لیموی خودش رو به لب برد و به پردههای گل مگولی چلوکبابی خیره شد … “بعد از دو سال وکیل و دادگاه – پونصد هزار دلار خرج و نفقه – مهری خانم رفتند فلوریدا حال کنند … منهم عضو انجمن الکلیهای انانمس شدم.”