منکه از خواهش مرد در بغل زن
ز یک آه و نفس آمده ام.
منکه از بذر هوس در دمن شب
ز یک بوسۀ داغ، جنین رسته ام.
منکه چون ماهی آب در رحم زن
از خورک خون زیسته ام.
منکه در گردش نه ماه بر نوک سینۀ مام،
طفل گریان خاموش گشته ام.
منکه با ذوق در گرد اتاق
بر سر قالی قم خزیده ام.
منکه از خاک به پا خواسته ام.
با درد به عقل رسیده ام.
منکه در اوج خرد، مظهر خود فریبی ام.
منکه در عمق لجن، آخر نانجیبی ام.
منکه از طمع نان و نمک، خوردۀ خود فروخته ام.
منکه در آخر خط، خورک مورچه ام.
دانی که چرا ناله کنم از فاصله ها؟
از مستی و میت خاطره ها؟
دانی که چرا نوحه کنم ماتم کام؟
از بوی گل هرزۀ رام؟
دانی که چرا ساز کنم نخل عزا؟
از عطشِ عالم وفا؟
دانی که چرا توبه کنم ملک کفا؟
از بادۀ دم یا شرم زنا؟
دانی که چرا یاد کنم خاک وطن؟
با باد صبا، خون و کفن؟
دانی که چرا زار زنم وقت سفر؟
از سوز غریبی و غربت سحر؟
دانی که چرا جار زنم اسم ترا؟
با اشک دلم خیس کنم قبر ترا؟
دانی که چرا نقش کنم میهن خون؟
با شبنم آه بر برگ گل لاله گون؟
چونکه ماندن را ندانم یا که رفتن…