For Esfand ashen’s “Elderly Care” series
تجربه شخصی من در مراقبت از پدر همزمان بود با آغاز نوجوانیم و به گفته دیگر آنچه بیشتر همگان در پنجاه شصت سالگی بیازمایند من از اوان دوازده سالگی دچارم آمد.دگرگونیای که این شرایط جدید در زندگی به روال معمول من به ناگهان پدید آورد و دنیایم زیر و رو کرد، تاثیر بسیار خوش فرجامی داشت در اشناشدن با حقایق زندگی و تمرین توانأیی خو گرفتن به آنچه انجامش را سر سپردم و به جان خریدم.
پدر ۴۱ ساله بود، سحر خیز و اهل ورزش صبحگاهی ، دو سالی بود که با آن دستان بزرگ و خنک از سردی آب با هزار نیرنگ به بیدار کردن من نیز میآمد و خواب خوش سحری حرامم میکرد، بیشتر دیگر قبل از آمدنش بیدار و در انتظار سردی دستش بر پشت گردن در گرمی بستر فرو میرفتم، اما مگر میگذاشت؟ به بام خانه میرفتیم و نرمش بود و دمبل و طناب و تخته شنا.
با پدر رفیق بودم و نزدیک و “ندار”، رازی نبود که از من نداند، تو گویی پارهای از من بود. با دوستانم مهربان و سنگ صبور درد دلهای یکی دوتا از آنها بود.بعضی وقتها آبشاری هم در بازی والیبال ما میزد.
بیماری هنوز هم بیدرمان پدر از راه رسید و بساط روزگار خوش بهم ریخت.
در ورزش صبح شمردن شنا رفتنهای او درخواست او و سرگرمی من بود. فرصتی بود برای تلافی صبح زود بیدار کردنم! از شصت به پنجاه و پنج میپریدم و از هشتاد به هفتاد، با چهرهای سرخ از ورزش و چشمانی خشمناک زیر لب چیز هایی بمن میگفت که فقط “بد سگال” به خاطرم مانده.دشنام و بد و بیراه او هم به پارسی بود.
کم کم آثار بیماری نمایان شد و در شنا رفتن دیگر به پنجاه هم نمیرسید.پدر من با آن همه نیرو و زور، بارها توان برخاستن از زمینش نبود. از روی نیمکت میگفتم بگو “یا علی” و بلند شو و او بدون گفتن چیزی ناتوان فقط به من مینگریست. از آن نگریستنهأیی که میدانستی هزار و یک فکر در سر دارد.
بزودی دکتر و دوا و درمان و بهت از آنچه گردش روزگار برای همه در اخر کار به چنته دارد.
او خیلی زود به خود آمد و ما نیزدانستیم که خطر فوری نیست ولی این رشته سر دراز دارد و پدر اینک نیازمند پرستاری و مراقبت.کار فراگیری آمپول زدن چند بار در روز او به عهده من افتاد و چون بعد از مدتی به دلیل بارها تزریق، یافتن محلی به دور از آبسه چیرگی میخواست. معمولاً از دو جمله “ای بر پدرت لعنت” و “ای خدا پدرت را بیامرزه” که پدر به کار میگرفت از نتیجه کوشش خود برای رنج کمتر او آگاه میشدم. با گذشت سالی چند او گام به گام به ناتوانی مطلق نزدیکتر میشد. آنچه او از توان و زور بازو از دست میداد به زور بازو و توان من افزوده میگشت و پیش خود میخواندم شکرانه بازوی توانا بگرفتن دست پدرانست! و از این رو کار گرمابه بردن او به من که دیگر جوانی پانزده شانزده ساله بودم واگذار شد. این سالهأیی بود که گسترش آب لوله کشی تهران با سرعتی که آب سر بالامیرود و به خوشی قور با غه ایی که ابو عطا بخواند در جریان بود، حال شما خود پیدا کنید سنّ پرتقال فروش را.
در آن روزگار بیرون به گرمابه رفتن چند ساعتی وقت میبرد و برای همسن و سالان من فرصتی بود برای ردّ و بدل نامههای عاشقانه که از سوی خود و تنی چند از دیگر جوانان همسایه مینوشتم و بعدها شماره تلفن.زمانی سبزی فروش محل راه بر پدر بسته بود و یکی از نامههای عاشقانه را به او داده بود که خط پسر شما را میشناسم، این کارها در همسایگی روانیست و پدر با من خشم گرفت که، “یک نامه فدایت شوم نمیتوانی بنویسی و بایستیی از “نظام وفا” کپی کنی بیسواد؟!”
پدر در خانه میگذاشتم تا نوبت نزدیک شود و به لطف “ممدلی خان” کارگزار گرمابه که پاس نوبتم میداشت تا پدر از خانه بیاورم، هر یک روز در میان زیر بغلش میگرفتم و به گرمابه میشدیم.
این گرمابه رفتن توان زیادی از او میگرفت و او به چاره قرصهای ویژهای میخورد که توانبخش بود ولی نگونبختی من آن بود که آنها به همراه نیرو آثار بهمراه دیگری نیز میاورد که بدترینش نفخ شکم بود.روانش شاد در همان رختکن که به دراوردن لباسهایش مشغول میشدم قصه پر باد دل میآغازید و چه به آشکاری و بیپروأیی و من به زاری به التماس میافتادم که پدر رحمی نما، دوست و آشنا بیرون این در نیمه باز نشستهاند، حالا نامههای عاشقانه فراموش کن، تو با من “نداری” با تمام اهل محل که “ندار “نیستی! بگزار اول از رختکن به گرمابه شویم، آنوقت هر چه خواهی کن، آبرویمان در بین در و همسایه رفت! و او که “خاموش پسر بی تجربه، همگان پندارند کار، کار تو پرخورست و من با این تن رنجور بیمار کجا و این کارها کجا!”
یادش پاینده باد که چه خوش روزگار به یاد ماندنی ولی کوتاهی از او نصیبم شد.