ما در روزی که از طوفان شب گذشته دوران نقاهت خود را میگذراند، درروی نیمکت پارک در محاصره بوتههای تمشک نشسته بودیم. از لابلای شاخ و برگهای انبوه تمشکها ، پشت سایههای ناپیدا، موجودی خاموش، دزدکی ما را مینگریست. ما این را میدانستیم و برایمان مهم نبود؛ چرا که او را خودی میپنداشتیم: او خود مرگ بود که ما را میپائید.
ما بی اعتنا در سکوت، چشم در چشم هم دوخته بودیم و پلک نمیزدیم. دست من بر شانههای کوچک او آرمیده بود، و دست او بر شانههای ستبر من. او کارش راخوب بلد بود. میدانست چگونه مرا در کوره داغ چشمانش بگدازد؛ از گداخته من قالبگیری کند وانگهی، از من موجودی بسازد آنسان که او میخواهد. احساس من چنین بود که از نگاه خاموش من میتواند دریابد که چقدر دلم میخواست او را لخت در آغوش بگیرم وداغی پستانهایش را بر پهنهٔ سینهام حس کنم. او میدانست و همه را از چشمهایم میخواند. وقتی چشم در چشم من میدوخت، مرا چون شعرهای ساده کتاب کلاس اول از بربود.
آنگاه در صدد بر آمد چیزی بگوید ولی نجوایش به خاموشی گرایید چرا که ناگاه و بی مقدمه، موجودی از مقابلمان گذشت: این تاریخ بود که هِن هِن کنان و خسته به سویی روان بود، گویا از اتوبوس تمدن جا مانده بود و داشت پیاده گز میکرد. دستی برایش تکان دادیم و او بی اعتنا همچنان پیاده گزمیکرد و ما میدانستیم چقدر دلش میخواست که راهش را عوض میکرد….
بادی از جانب غرب وزیدن گرفت و من بیصبرانه در انتظار حرف او بودم. دامن سفید و بلند او با گلهای گلدوزی شده خوشرنگ زرشکی روی نیمکت پهن شده بودو باد باختری، تارهای ظریف طلایی رنگ موهایش را در پشت گوشهای کوچکش به بازی میگرفتند.
حرفش را گفت، نه! حرفش را زد. گفتن حرف با حرف زدن امری متفاوت است. او حرفش را ” زد”… آنگاه من گیج را چونان در آغوش گرفت که پستانهای داغش سینهام را سوزاند.
مرگ مثل یک سار وحشی سیاه از بوتههای تمشک ناگهان پرید ورفت.
دورترک، تاریخ را همچنان میتوانستی ببینی که سر در گریبان و بیپروا به راه خویش در مسیری گنگ، ادامه میدهد…
بهار نود