دنباله داستان سرګذشت شاهین قسمت سوم

دنباله داستان  سرګذشت شاهین  قسمت سوم  آنروز پدرم مرا باخود به شاه عبدالعظیم برد  او همراه با دو افسر دیګر بود که یکی از آنان سرتیپ شهربانی بود که آن زمان سرپاس میګفتند  ودیګری یک سرهنګ بود  وقتی با آنان در خیابانهای شاه عبد العظیم قدم میزدم همه مردم به آنان احترام میګذاشتند ومن که یک چند قدم جلوتر از آنان میرفتم با سلامهای نظامی و احترام های مردم با دادن سلام نظامی و دست تګان دادن ها پاسخ میدادم  آنان میدانستند که من بایست پسر یکی از آن سه  نفر باشم  شاید هم فکر میکردند که من فرزند  آن امیر شهربانی هستم  درست مثل زمانی که مرا مادرم بمدرسه با خودش میبرد بچه ها میګفتند که این پسر خانم است و هرکدامشان سعی میکرد به نوعی به من مهربانی کند  یکی بمن شکلات میداد و دیګری برایم کاغذ رنګی روغنی و مداد رنګی هدیه میآورد  ګویا که من خیلی مهم و دوست داشتنی بودم. آن روز هم همان طور بود  هر سه آن افسران میبایست بسیار مورد احترام می بودند  من میدانستم که پدرم خیلی مردم دار و سالم است  آنان افسران رضا شاهی بودند  که تنها به حقوقهای نسبتا بالای خود قانع بودند و هیچ دخل مداخلی را قبول نمیکردندو کسر شان خودشان میدانستند  پدر من در آمدهای دیګری هم داشت  دکان هایی به او تعلق داشت و او بیشتر پول آن ها را صرف فقرا و مستمندان میکرد.

  و یا او از ثروت خانوادګی اش همیشه به افراد کمک میکرد  وی همچنین ناظر اداره اوقاف آن زمان بود و با دست پاکی ودل پاکی که داشت  حتی از سهم خودش هم با دیګران میداد که فکر میکرد محتاج هستند.  در آن زمان سرهنګ وسرتیپ بودن بسیار مهم و شغلی بسیار مورد احترام مردم بود.  ګویا برای انتخاب افسران دقت های زیادی هم میکردند و تنها کسانی که بسیار خوشنام و دست دل پاک بودند به افتخار پوشیدن لباس افسری نایل میشدند  باری من در جلوی آنان قدم زنان میرفتم  و خیلی از اینکه مورد توجه هستم سرفراز بودم دنیای یک بچه هفت ساله خیلی شیرین میتواند باشد.  درګذشته پدران سنتی به فرزندان خود بسیار احترام میګذاشتند بخصوص در جلوی دیګران  مثلا پدرم مرا در جلوی دیګران آقای یا آقا شاهین صدا میکرد  ولی وقتی تنها بودیم شاهین من یا شاهین جانم خطاب مینمود   این بود که احترام پدرم که یک افسر ارشد بود در جلوی دیګران به من باعث میشد که دیګران هم فکر کنند که من آدم بسیار مهمی هستم شاید فرزند یکی از مقام های بالای کشوری و یا لشګری هستم.  من کمی مکث کردم تا آن سه نفر بمن رسیدند  بعد هم به یکی از باغهای شاه عبدالعظیم رفتیم که کباب معروفی داشت  فکر کنم باغ طوطی بود.  صاحب کبابی پیش دوید و به سرافسری که یکی از آنان میبایست ریاست شهربانی شهرری بود  و دیګری شاید ریاست کل نظمیه را بعهده داشت یک میز در بهترین جای آن باغ تعارف کرد و خودش هم جلو دوید و میز را چید و ګفت بفرمایید حضرت اجل.

   بعد از اینکه مانشستیم  بهترین کبابهای آن دکان را برای ما آوردند  از زیر نان کبابی روغن داغ چکه میکرد و طعم و بویی بسیار تحریک کننده داشت  من ګفتم که ایکاش آقا جون داداش مامانی افشین هم بود  پدرم و آن دو افسر دیګر خندیدند  و ګفتند انشا الله بار دیګر   فکر کنم که آن روز ریاست شهربانی شهر ری  اګر درست ګفته باشم  پدرم و آن امیر شهربانی را به شهر ری دعوت کرده بود و خوشبختانه من هم همراه شده بودم     شب به پدر ګفتم که آقا جون من دلم برای دادش مامانی خیلی تنګ شده  ګفت خوب ترا پهلوی او میبرم   نمیدانم آب شب چه خبر بود که در میدان فردوسی آن زمان  آتش بازی میکردند  در ګوشه ای از میدان شرکت اتوبوسرانی بود فکر میکنم لوان تور   که مالک آن و یا سرپرست آن پدرم را خیلی دوست میداشت و ګفته بود هروقت که آتش بازی بود شما به داخل مغازه بیآیید که تا بچه ها راحت تر بتوانند آتش بازی را تماشا کنند  تا پدر دست تکان میداد فورا یک تاکسی جلوی پایش ترمز میکرد  ما بخانه پدرم رفتیم و بعد از مدتی همه خانواده باهم بیرون آمدیم و به  داخل همان شرکت لوان تور وارد ګردیدیم تا آتش بازی  را که هنوز شروع نشده بود  تماشا کنیم  تهران هفتاد سال پیش خیلی قشنګ بود  تمامی اطراف شهر را باغهای پرازمیوه و یا درختهای تنومند ګردو پوشش داده بودند  دهکده های اطراف شهر تهران مثل تجریش و نیاوران بسیار خلوت بود مثلا بایست از کلی زمین های خالی و یا باغها و ویلاهای قشنګ رد میشدی تا به یک آبادی میرسید.

  مثل اکنون نبود که تمامی شهر بهم با ساختمان و مغازه ها وصل شده باشند وتمامی ویلاها درخت ها و باغها از بین رفته باشند وبجای آنان آسمان خراش های ساخته شده باشند و تمامی شهر از بتون و آهن بجای دار درخت و ګل ګیاه پرشده باشد.    بعد از آتش بازی بخانه پدر برګشتیم و مادر همسر پدرم که اورا خانم میګفتند بمن ګفت  شاهین جان من نه دانګ بتو حق مادری دارم   من ترا را از همه بچه های خودم هم بیشتر دوست دارم احساس غریبی نکن اینجا خانه تست  بعد از هم یک رختخواب نو برای من انداخت و ګفت راحت بخواب  در میان برادران ما یکی بسیار سفید پوست بود و چشمانی سبز رنګ هم داشت  بقیه به آن سفیدی نبودند  تنها من و برادر هم سالم تیره تر بودیم   و پدرم به شوخی مارا  افشین سیاه و شاهین سیاه میګفت البته وقتی کاملا تنها بودیم    آنسال من کلاس دوم دبستان بودم  و پدرم ګفته بود که اګر پسر خوبی باشم مرا با خانواده اش به ده خواهد برد به ده ییلاقی که از پدرش به او ارث رسیده بود   خواهر من از من ده سال بزرګتر بود دختری بلند قد با صورتی کشیده و چشمانی درشت و هیکلی صاف واستخوانی  موقع رفتن با پدرم  او هم مرا در ِ آغوش ګرفت و ګفت شاهین من باز هم بیا   من ګفتم حتما خواهر قشنګم   بین من و خواهران و برادران ناتنی ام یک علاقه شدید وجود داشت  آنان مرا خیلی دوست داشتند و بمن خیلی محبت میکردند  مادرشان هم بمن خیلی محبت میکرد  من هیچوقت در خانه آنان احساس غریبی و یاحتی مهمان بودن نمیکردم.  خانواده ای بسیار بااحساس و بسیار با محبت.   چند هفته بعد پدرم بخانه ما آمد و ګفت آقای شاهین خان کارهایت را بکن میخوام ترا به دهګده ببرم   قبلا خانواده پدرم  یا همسر اول و بچه ها به دهکده رفته بودم و پدرم  به تهران میآمد و میرفت و حالا هم آمده بود تا مرا هم همراه خودش ببرد تا با داداش مامان در دهکده بازی کنم. 

 با ذوق و شور کارهایم را مرتب کردم و همراه او براه افتادم   فکر کنم وی یک ماشین کرایه کرده بود  یک چیزی شبیه استنشن  ولی پدرم به راننده اجازه داده بود که مسافر دیګر هم سوار کند.  بخصوص مسافرانی که زیر آفتاب ایستاده بودند   و دست تکان میدادند  پدرم با اونیفورم نظامی آن زمان که همه دکمه هایش تلا بود با شنل و کلاه نظامی آن زمان که بسیار بزرګ و دولبه بود ابهتی خاص داشت و خیلی شبیه شاه بود.  تا یک سرهنګ آرتشی.  ولی همان طور که ګفتم او بمن احترامی زیاد میګذاشت بخصوص در جلوی دیګران و مرتب مرا آقای   صدا میکرد  چند نفری که در آن اتوموبیل بودند شاید پهلوی خود فکر میکردند این پسر هفت ساله کیست که یک افسر ارشد اینطور به او احترام میګذارد و آنان نیز بمن احترامی خاص میګذاشتند.  شاید این هم نوعی تعلیم و تربیت قدیمی بود که به بچه ها زیاد احترام میګذاشتند تا آنان هم یاد بګیرند و به بزرګتر ها احترام بګذارند.  در آنجا پدر یک ساختمان داشت که با ګل و خشت ساخته شده بود وبسیار خنک بود  زندګی در ده و رفتن سرجالیز و چیدن خیار و بادمجان تازه و یا کندن ګیلاس و سیب از درخت ها خیلی با حال و باصفا بودند  برادرمن به من کمک میکرد تا ګردو جمع کنم میخواستم وقتی که به تهران برګشتم مقداری ګردو برای پسرخاله ها و دخترخاله ها و پسر دایی ها و دختر دایی ها ببرم  در آن روز ها همه فامیل به ده بخانه پدرم میآمدند وهمه دور هم بودیم یک چراغ زنبوری بزرګ روشن میکردیم و همه دور آن ګرد ا ګرد می نشستیم  آن سال خواهر من بامن خیلی نزدیک شد و بمن نماز خواندن اسلامی را یاد داد  و روزها باهم به کوچه  باغهای خلوت میرفتیم و او میګفت که من مواظب باشم تا مردی نیآید و او تناب بازی کند.

  شاید او هفده ساله بود  من هم سرکوچه میایستادم و مواظب بودم تامردی که میخواهد وارد کوچه باغ شود خواهرم را خبر کنم و او کنار برود   نمیدانم یک هفته یا شاید بیشتر بود که یک روز دایی من برای دیدار ما آمد ګویا مادرم اورا فرستاده  بود که مرا به تهران برګرداند  زیرا خواب دیده بود که من ناراحت هستم.  شب قبل پدرم مارا دور خودش جمع کرده بود و داستان کربلا را تعریف میکرد.  خواهر به شدت تحت تاثیر قرار ګرفته بود و ګریه میکرد  پدرم به او ګفت دخترم این اشګهایی که برای خاطر امام حسین  میریزی همه شفا بخش هستند  بیا آن ها را به این ګلوله هایی که در ګلوی من پیدا شده بمال  تا آنان از بین بروند.  نمیدانم تازه داشت در پدرم علامت سرتان شاید پوست ظاهر میشد و او مرتب به دکتر و دوا مراجعه میکرد   پدرم با بیماری سرتانش یا هر بیماری دیګرکشنده ای که داشت سیزده سال مبارزه کرد  ولی بهرحال بیماری اورا از پا درآورد  بعد از درګذشت وی  برادران و خواهران ناتنی من که از خواهر تنی بمن خیلی نزدیکتر و بهتر بودند  سعی میکردند که جای خالی اورا پرکنند بخصوص که من تقریبا تنها بودم   خواهر مثلا تنی من از من شش سال کوچکتر بود  ګرچه در آن زمان با من خیلی نزدیک بود و من هم تاتوانستم به او محبت کردم ولی در آخر بقول معروف دوقورت نیمش باقی بود ګویا تمامی آن محبت ها بایست یک طرفه باشد  و یا تنهاوظیفه من بوده که به او محبت کنم و او هیچ الزامی نداشته که محبت های مرا پاسخ دهد.

  شاید هم محبت های زیاد ویا مواظبتهای بیش از حد طرف دیګر را دست پا چلفتی میکند  و هنګامیکه نمی توانی همان محبتها را ادامه بدهی بدهکار میشوی.  بعد از مرګ پدرم همه زن برادرها با من خیلی مهربان تر شده بودند  یکی ازآنان ګفت  آقا شاهین  جان بیا تا بچه های خودم را که تازه از شهرستانی دیګر برای مراسم درګذشت پدر آمده بودند به تو معرفی کنم.  او چهار دختر و چهار پسر داشت  همه آنان در یک خط ایستاده بودند و او اسمهای آنان را میګفت  و ادامه داد اینها همه مثل دختران و پسران خودت هستند  و توعموکوچولوی آنان هستی   زن برادر من وقت که برای دیدنشان میرفتم  بهترین غذا هایی که داشت می پخت و با اصرار بمن میګفت که بخورم  بطوریکه اغلب من از پرخوری دل درد میګرفتم.  دست پخت همه آنان بسیار خوب بود   بعدها که من معلم و بعد استاد دانشګاه شدم و آنان برای مشګل های درسی شان بمن مراجعه میکردند و من هم با کمال دوستی محبت مشګل های درسی و غیره آنان را برطرف میکردم.  داشتن بیش از بیست برادر زاده و خواهر زاده شاید بمن امکان اینرا میداد که یک مدرسه باز کنم  من عاشق تدریس بودم ولی متاسفانه بعد از انقلاب شکوه مند اخیر من برای خاطر داشتن مادر بهایی اخراج شدم  ولی سعی کردم تا در کشوری دیګر بهمان تدریس ادامه بدهم   به امید روزی که دوباره پرستوهای آواره خاورمیانه که اکنون متاسفانه در آتش  خشم و تمامیت سوزی میسوزد  به لانه های و آشیانه هایشان برګردند و ما هم رهبران دلسوزی داشته باشیم  و کشورهایمان مثل کشورهای پیشرفته بشود و مجبور نباشیم به کشورهای مثلا پیشرفته برای دریوزګی برویم  دیوانه ګانی نظیر صدام و قذافی  که با تانک توپ بجان مردم بی دفاع خودشان می افتنند؟ 

 برای اینکه چند سال بیشتر غارت دزدی و فساد بکنند  آڼچه تاکنون دزدی کرده اند ګویا هنوز کافی نیست  دیک طمع و آز و تمامیت خواهی آنان هرګز از جوشش ګویا نمی افتد.  کسانی مانند قذافی که برای بودن در قدرت و دزدی بیشتر حاضر است زنان و مردان و کودکان کشورش را قتل عام کند  ؟  وقتی آدم اینهمه آواره و اینهمه کودک و مردم بیخانمان می بیند  از آدم بودن خودش هم شرمنده میشود  که برای این دوروزه عمر بعضی ها حاضرند که چه خیانتهایی بکنند و فکر میکنند که تافته های جدا بافته هستند و با انسانهای دیګر فرق دارند.  ایکاش که شعر سعدی به مغزهای پوک و دیوانه آنان فرو میرفت که    بنی آدم اعضای یک پیکرند   که در آفرینش زیک ګوهرند   ای برادر صورت زیبای ظاهر هیچ نیست   تاتوانی سیرت زیبا بیار.  یا سراپرده یګانکی و دوستی در همه جهان برپا شده است  ای اهل عالم دیګر بچشم بیګانګی بهم ننګرید که همه شما بار یک دارید و شاخه های یک شاخسار  و ګلبرګهای یک ګلبن   جفا را با محبت پاسخ ګویید  زهر دهند شهد دهید   به ګونه راست شما سیلی زدند  ګونه چپ را هم ارایه دهید؟  ای دوست در روضه قلب جز ګل عشق مکار   ای بی خبران رفته به حج  سرګشته حیران  در دشت   محبوب در اینجاست بیایید بیایید؟

  افشین جون  برادر نازنین    ميداني که مردم  هرکسی فکري دارد و همه هم فکر ميکنند که فکرشان و راهشان درست است  . ما هشت برادر مثل هم فکر میکردیم   همه ما نوعی دیگر فکر میکرديم    انسانها باید همدیگر را با وجود اختلافها بپذیرند  حتي فروغ هم که اینطور نشان میداد مثل من فکر میکند  در واقع طور ديگری فکر میکرد.   در مدرسه ای که من باز کرده ام به روی همه باز است  و من اميدوار بودم که در این مدرسه بچه ها هم کار کنند و هم تحصیل  و هم زندگی و تفریح  . البته اگر این تاسیسات در تهران بود همانطوريکه نوشتی میلیونها دلار می ارزید و لی اینجا این بانک ها هستند که صاحب همه چيز هستند   در اینجا درست عکس تهران عمل میشود  بانکها راحت وام ميدهند ولی قيمت زمین خانه بالا نمیرود   اين است که حتی پایین هم میآيد و بدین ترتیب  سرمایه های کوچک مردم را بانکها می بلعند.   داشتن هشت هکتار زمین کشاورزی  همراه با تیرهاي  چراغ برق  و سیستم آبياری  و قفسهاي حیوان ها  و دریاچه پرورش ماهی و داشتن بیش از بیست اتاق خواب و چهارده حمام و سایر وسايل  کاری آسان نیست وبرای من یک  نفری سخت است  و 
همانطوریکه گفتم بچه های آمريکایي بعد از مدتی معتاد میشوند و بدرد نمی خورند.  راستی مدرسه نزدیک دانشگاه و دانشکده پزشگی است اگر پسرت اینجا میآمد من میتوانستم به تهران بیآیم و پسرت اینجا را اداره کند  .  همانطوریکه گفتی اگر اتحاد بین مردم بیشتر باشد بیشتر ترقی میکنند.   تاکنون هم مدرسه ضرر داده است ولی اگر اشخاص دلسوزي باشند  خیلی خوب درآمد میتواند داشته باشد.  مدرسه دارای چهار ساختمان مجزا است   که هر کدام پنج اتاق خواب دارند و تعدادی حمام  و نيز یک ساختمان با یک اتاق خواب و يک حمام هم دارد.   من احتیاج به شریک همکار دارم    تنها خود من بیش از هزار درخت پرتقال کاشته ام     اگر یک عده مثلا ده نفری ایراني که علاقه به کشاورزی دام داری  و پرورش ماهی و گل گیاه دارند  به اينجا بیآیند و این را اداره کنند خیلی خوب میشود  .   همانطوریکه گفتم من هم فعلا معلم زبان پشتو هستم که زبان دوم افغانهاست.  به بچه ها خیلي سلام برسان   قربانت شاهین 

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!